هدایت شده از دوشکاچی
30.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽روایت علی حسن احمدی از عملیات مرصاد
📺برشی از مستند حماسه مرصاد | شبکه دو سیما
🗓 ۴ مردادماه ۱۳۹۹
📍 #دوشکاچی #دفاع_مقدس #علی_حسن_احمدی #کرمانشاه #مرصاد #منافقین #اسلام_آباد_غرب
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔺 مقاومت در بُلفت
📖 نیروهای دشمن در حال فرار بودند که دیدم برادر ناصح به طرفم آمد و صدا زد: "احمدی! وایسا، کارِت دارم!" با خودم گفتم: "حاجی با من چه کار داره؟ نکنه اشتباهی شلیک کردم؟" در جوابش گفتم: "بله! درخدمتم؟" توی کانال نشست و گفت: "دستت رو بده به من!" دستم را گرفت و پرسید: "من کیام؟ چه کارهام؟" با تعجب گفتم: "خب معلومه، شما حاج ناصح هستی، فرمانده تیپ نبیاکرم" همانطور که توی کانال نشسته و دستم را توی دستش گرفته بود، سرش را خم کرد و پشت دستم را بوسید و گفت: "من به عنوان فرمانده و از طرف همه نیروهای این تیپ، دستت رو میبوسم، انشاءالله خدا این کاری رو که کردی، برای قیامتات بنویسه" ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍#دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_نصر7 #سردشت #نصر7 #تیپ_نبی_اکرم
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
👤 دیدگاه کاربران درباره کتاب دوشکاچی
✍️ آقای #محمدحسین_فاطمی_نسب از رزمندگان و راویان #دفاع_مقدس : به همه دوستان توصیه میکنم این کتاب را مطالعه کنند. برادر احمدی اهل سنقر، روستا زاده سادهای که خاطرات بسیار زیبا و شنیدنی دارد. این نوع کتابها را بخرید و وقف در گردش کنید تا ذخیرهای برای آخرت هم باشد. آقای احمدی را از مقطعی به این طرف میشناسم اما خاطرات کردستانش برایم فوقالعاده جالب بود و از اینکه این همشهری و دوست عزیزم این خاطرات زیبا را روایت کرده افتخار کردم.
خدا میداند چقدر از این آدمها خاطراتشان در سینهها ماند و ثبت و ضبط نشد! شجاعتش را از نزدیک دیدهام. عالی و کمنظیره.
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📚انتشارات #سوره_مهر
📍 #کرمانشاه
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب #دوشکاچی👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🏴 اولین بارقه حسینی(ع)
📖 قبل از انقلاب در مسجد حضرت ابوالفضل(ع) روستای ما هر ساله رسم بود که در ماه محرم عزاداری برپا شود. با پدرم به مسجد میرفتم، ولی درک زیادی از عزاداری امام حسین(ع) نداشتم. آن سال یک روحانی به روستا آمده بود و شبها بعد از نماز مغرب و عشاء به منبر میرفت و از «احکام شرعی» و «مسائل روز مملکت» میگفت و نهایتاً «روضهخوانی» میکرد و از ظلم یزید و دشمنان اهل بیت(ع) میگفت. در بین حرفهایش از مردم سؤال میپرسید: «به نظر شما چرا امام حسین(ع) در زمان خودش علیه یزید قیام کرد؟» جمعیت داخل مسجد هم محو صحبتهای او میشدند و به یکدیگر نگاه میکردند. سطح سواد مردم پایین بود. در صحبتهایش سعی میکرد به کنایه و غیرمستقیم، وضعیت کشور را نسبت به اجرای قوانین دینی مقایسه کند و همه چیز را زیر سؤال ببرد ... بعد از این سؤالات، دوباره از مردم میپرسید: «به نظر شما یک شیعه امام حسین(ع) در این باره چه وظیفهای داره؟» ...
👈ادامه خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍#دفاع_مقدس #کرمانشاه #امام_حسین #محرم
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🏴 به یاد روضه وداع
📖 شب بعد از اعزام پدرم به جبهه، به مسجد رفتم تا در مراسم عزاداری شرکت کنم. روحانی مسجد بعد از سخنرانی کوتاهی که داشت، شروع به روضهخوانی کرد. او روضه وداع امام حسین(ع) با فرزندان و اهل خیمهاش را خواند. در میان روضه به یاد پدرم افتادم. با اینکه یک شب بیشتر نبود که از پدرم دور شده بودم، اما آنقدر درک آن روضه برایم زیاد بود که هنوز روضه را تا آخر نخوانده بود، میدانستم چه میخواهد بگوید و هایهای شروع کردم به گریهکردن. در آن حس و حال، احساس یتیمی میکردم. گریههایم آنقدر شدید شد که غش کردم! اما بعد از چند دقیقه به هوش آمدم و کمی آبقند به من دادند تا سر حال شوم. مدتی گذشت تا به دوری پدرم عادت کردم. آنها حدود دو ماه در منطقه ماندند و بعد از آن به روستا بازگشتند ...
👈تکمیلی خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍#دفاع_مقدس #کرمانشاه #امام_حسین #محرم #بازی_دراز #روستای_لیلمانج #سنقر #لیلمانج
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🚀 باران آتش در گُزیل
📖 من و تعدادی از نیروهای خدمه دوشکا با تویوتا به موضع خمپارهانداز 120 م.م مستقر در نزدیکی سهراهی مرّهخیل رفتیم و در کنار بچهها ماندیم. نیروهای پیاده وارد عمل شده بودند و ما منتظر اجرای آتش بودیم. چون شب بود، دید کافی نداشتیم که بخواهیم با دوشکا و توپ 106 م.م علیه سنگرها و مواضع دشمن شلیک کنیم و فقط اجازه داشتیم به غیر از بخشی از منطقه و ارتفاع، که احتمال درگیری نیروهای خودی در آنجا وجود داشت، سایر مناطق اطراف ارتفاع را با قبضههای خمپارهانداز زیر آتش خودمان قرار دهیم ... آن شب تا صبح صدای شلیکهای پیاپی در کوهستان میپیچید. بُرد برخی از سلاحهای عراق مانند مینیکاتیوشا و خمپاره به ما نمیرسید. خط پدافندی آنها هم فاصله زیادی با ارتفاع داشت و فقط با توپخانه میتوانستند ارتفاع را بزنند و از ضدانقلاب پشتیبانی کنند. بچههای ما هم با تمام قوا اجرای آتش میکردند. زمان زیادی نگذشت که ...
👈تکمیلی خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍#دفاع_مقدس #کرمانشاه #گزیل #پاوه #باینگان #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🌷 ابتکار شهید گلی
📖 ... تعدادی از فرماندهان با دوربینی که در دست داشتند، وضعیت منطقه و تحرکات دشمن را بررسی میکردند. در همین هنگام از بالای ارتفاع دیدیم تعدادی از نیروهای دشمن از سمت شیب مخالف، از طرف رودخانه سیروان، از دامنه کوه در حال صعود به بالای ارتفاع هستند. آنها هر لحظه به ما نزدیکتر میشدند. مسیر پیشروی آنها پر از سنگریزه بود و شیب تندی هم داشت. تعداد ما هم در برابر آنها کم بود و غیر از چند اسلحه انفرادی و دوربین، سلاح دیگری نداشتیم. در همین هنگام برادر گلی به شوخی گفت: «میخوام به صد سال قبل برگردم! میخوام کاری کنم که ضدانقلاب فرار کنه!» همه با تعجب پرسیدیم: «منظورت چیه؟» گفت: «تا جایی که ممکنه، سنگهای درشت و بزرگ جمع کنید و هر وقت اشاره کردم، همه رو به سمت پایین رها کنید.» چیزی نگذشت که بهمنی از سنگهای ریز و درشت بر سر نیروهای دشمن فرو ریخت و ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #پاوه #شهید_اسمعلی_فرهنگیان #شهید_جهانبخش_رسولی #شهید_عزت_الله_شعبانلو #شهید_خدامروت_گلی
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔸 پدافندی قصرشیرین
📖 ... چند بار به طور پراکنده بین ما و عراقیها آتش گلوله تبادل شد؛ اما این درگیریها چندان جدی و سنگین نبود. در بعضی از روزها بچهها میرفتند و با توپهای 106 م.م حدوداً 10 گلوله شلیک میکردند و برمیگشتند. این روال مدتی ادامه پیدا کرد، اما بعداً به خاطر مدیریت مهمات، کمتر شلیک کردند. قبضه سیار دوشکا هم در اختیارم بود و با جانشینم سهراب فشی، در منطقه گشت میزدیم و همزمان با درگیریهایی که نیروهای عراقی ایجاد میکردند، ما هم تیراندازی میکردیم. گاهی اوقات منطقه آرام بود و حوصلهمان سر میرفت و به شوخی به سهراب میگفتم: «بیا بریم کمی تیراندازی کنیم. حوصلهمان سر رفت!» او رانندگی میکرد و من هم به سمت عراقیها تیراندازی میکردم؛ البته عراقیها هم به سمت من شلیک میکردند. بعد از مقداری تیراندازی، دوباره به مقر برمیگشتیم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #قصرشیرین #تیپ_نبی_اکرم #گردان_ادوات
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🕌 اولین زیارت امام رضا(ع)
📖 ... قرار شد دستهجمعی به زیارت امام رضا(ع) برویم. یک جفت کتانی داشتم که آنها را داخل ساکم گذاشته بودم. چکمههایم را کنار گذاشتم و کتانیها را پوشیدم. بعد هم از هتل بیرون زدیم و به طرف حرم حرکت کردیم. برای اولین بار بود که به زیارت امام رضا(ع) میرفتم. با دیدن گنبد طلایی حرم، اشک در چشمانم حلقه زد. هر چه به حرم نزدیکتر میشدم، دلم میلرزید و پاهایم اختیار خودشان را از دست میدادند. سرم بالا بود و حرم را نگاه میکردم. اصلاً توجهی به اطرافم نداشتم و در عالم دیگری بودم. به همراه دوستانم به داخل حرم رفتم. شوق زیارت امام رضا(ع) زبانم را بند آورده بود و نمیتوانستم حرفی بزنم. فقط گریه میکردم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #کردستان #تیپ_ویژه_شهدا #مشهد #امام_رضا(ع) #زیارت
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔶دکل دیدهبانی
📖... با اینکه از ارتفاع میترسیدم، اما دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم که از آن بالا بروم. نزدیک دکل شدم و نگاهی به سر تا پایش انداختم. ترس و دلهره عجیبی داشتم. دو دستم را به میلههایش گرفتم و سه چهار متری بالا رفتم؛ اما وقتی نگاهی به زیر پایم انداختم، ترسیدم و فوری پایین آمدم. بعد از چند دقیقه دوباره سعی کردم و این بار نزدیک 6 متر از آن بالا رفتم، ولی دوباره پایین آمدم. دیدم اینطوری فایدهای ندارد و باید هر طور شده بالا بروم. به خودم روحیه دادم و کمی دل و جرأت پیدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس کامل به پایههای دکل نزدیک شدم. تصمیم گرفتم هر طور شده از آن بالا بروم ...
فکر کنم تا وقتی که به آن بالا رسیدم، چند کیلو وزن کم کردم! از آن بالا، منطقه آبیِ وسیعی را دیدم. منظره عجیبی بود. تا آن موقع با چنین وضعیتی روبرو نشده بودم. تا چشم کار میکرد، تمام منطقه پوشیده از آب بود. از دور تعدادی سیاهی دیدم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #جزیره_مجنون #خوزستان #هور #دکل #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم (ص)
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🔶دکل دیدهبانی
📖... با اینکه از ارتفاع میترسیدم، اما دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم که از آن بالا بروم. نزدیک دکل شدم و نگاهی به سر تا پایش انداختم. ترس و دلهره عجیبی داشتم. دو دستم را به میلههایش گرفتم و سه چهار متری بالا رفتم؛ اما وقتی نگاهی به زیر پایم انداختم، ترسیدم و فوری پایین آمدم. بعد از چند دقیقه دوباره سعی کردم و این بار نزدیک 6 متر از آن بالا رفتم، ولی دوباره پایین آمدم. دیدم اینطوری فایدهای ندارد و باید هر طور شده بالا بروم. به خودم روحیه دادم و کمی دل و جرأت پیدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس کامل به پایههای دکل نزدیک شدم. تصمیم گرفتم هر طور شده از آن بالا بروم ...
فکر کنم تا وقتی که به آن بالا رسیدم، چند کیلو وزن کم کردم! از آن بالا، منطقه آبیِ وسیعی را دیدم. منظره عجیبی بود. تا آن موقع با چنین وضعیتی روبرو نشده بودم. تا چشم کار میکرد، تمام منطقه پوشیده از آب بود. از دور تعدادی سیاهی دیدم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #جزیره_مجنون #خوزستان #هور #دکل #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم (ص)
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🔶دکل دیدهبانی
📖... با اینکه از ارتفاع میترسیدم، اما دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم که از آن بالا بروم. نزدیک دکل شدم و نگاهی به سر تا پایش انداختم. ترس و دلهره عجیبی داشتم. دو دستم را به میلههایش گرفتم و سه چهار متری بالا رفتم؛ اما وقتی نگاهی به زیر پایم انداختم، ترسیدم و فوری پایین آمدم. بعد از چند دقیقه دوباره سعی کردم و این بار نزدیک 6 متر از آن بالا رفتم، ولی دوباره پایین آمدم. دیدم اینطوری فایدهای ندارد و باید هر طور شده بالا بروم. به خودم روحیه دادم و کمی دل و جرأت پیدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس کامل به پایههای دکل نزدیک شدم. تصمیم گرفتم هر طور شده از آن بالا بروم ...
فکر کنم تا وقتی که به آن بالا رسیدم، چند کیلو وزن کم کردم! از آن بالا، منطقه آبیِ وسیعی را دیدم. منظره عجیبی بود. تا آن موقع با چنین وضعیتی روبرو نشده بودم. تا چشم کار میکرد، تمام منطقه پوشیده از آب بود. از دور تعدادی سیاهی دیدم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #جزیره_مجنون #خوزستان #هور #دکل #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم (ص)
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi