www.aviny.com002-Tahrifate Ashura(1) motahari.mp3
زمان:
حجم:
22.33M
درایݩروزها،
بیشترازدنبالِحادثہهاےڪربلابودن،
بہدنبالِمعارفِعاشوراباشید🦋
ثواباشکتونچندبرابرمیشہ😇
#تحریفات_عاشورا
#قسمت_اول
#استادمطھرے❤️
انتشارحداکثرے🚫
{انقدرجذابہڪہ
نمیتونیدازپاش،بلندشید🌱}
اگہمیخوایتوثواببقیہشریڪشید،
#نشربدید🌙
#خادمالمهدی✍🏻
🌸@Karevanezohoor🌸
#رمان🦋
#یک_فنجان_چای_باخدا🌱
#قسمت_اول⇩♡
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران….
ادامہدارد...🍃
رمانےفوقالعادهجذاب🍂
ڪانال⇩
@karevanezohoor🌻
اولیݩپارتِرماݩجذابمون😍⇩
#نسل_سوختہ🦋
#قسمت_اول🌱
دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که...هر چند کوچیک...اما تو هوایی نفس کشیدیم که...شهدا هنوز توش نفس می کشیدن...
ما نسل جنگ بودیم...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند...دل خانواده ها رو سوزوند...جان عزیزان مون رو سوزوند...اما انسان هایی توش نفس کشیدن...که وجودشون بیش از تمام آسمان وزمین ارزش داشت...بی ریا...مخلص...با اخلاق... متواضع...جسور...شجاع...پاک...
انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبای این زبان کوچیکه و کم میاره...
و من یک دهه شصتی هستم...یکی که توی اون هوا به دنیا اومد...توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن...کسی که زندگیش پای یه
تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام...اما سوختن من...از آتش جنگ نبود...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاده ...غرق خون...با چهره ای آرام ...
زیرش نوشته بودن:"بعد از شهدا چه کردیم؟... شهدا شرمنده ایم"....
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟... نمی دونم...اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه میخواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست...نفس مادر...چقدر روی جنین تاثیرگذاره ...
حسش ... فکرش ... آرزوهاش و... جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود که...
نویسنده:#شھید♡طاهاایمانے♡
ادامهدارد...🌱
@karevanezohoor✨
@ostad_shojaeکارگاه خویشتن داری_1.mp3
زمان:
حجم:
14.54M
تاحالابراتوݩسوالنشدهڪہ
چطورے
مےتونیمجلوےخودمونوبگیریم
[وگناهنڪنیم؟]🤔
خب😍
جوابتونوتوےدورههاے
#خویشتن_دارے♡
میگیرید😍❤️
هرروز،
حولوهوشهمیݩساعات🙈🦋
░باماهمراهباشید░
#قسمت_اول🍒
@karevanezohoor🌿
❌باتوجہ بہ شروع هفتہے وحدت،
قراره متناےجذابے با #وحدت_یعنے...
بذاریم😍😍😍😍
از همین امروز همراهموڹ باشید♡
دوستانےڪہ ڪانال دارن لطف ڪنن اینو
تا مےتونن نشر بدن👌🏻✨
#قسمت_اول🌱
وحدت یعنے=هیجانات بےموقع ممنوع❌
حواستون باشه!
اعتقادات هرڪدوم از ما شیعہ ها یا سنےها
هرچے باشہ،
حقِ توهین بہ مقدسات واعتقادات همدیگہ رونداریم!
بہ قولِ حضرت آقا:
انقدر حرف منطقے هست،
ڪہ نیازے بہ توهیݩ بہ وجود نمیاد♡
توهین❌
بحث آروم✅
حواستون باشہ!
وهابے ها با اهل تسنن فرق دارن!
اڪثر برادراݩ اهل تسنن انقدر
اهل بیت رو دوست دارن ڪہ اسم اونها رو
روے بچہ هاشون میذارن😃🌿
برعڪس وهابے هاے ملعون🙄
همینجا اهمیت دین شناسے مشخص میشه
خیلی از ماها بہ اهل سنت خیلے تھمتا مےزنیم
ڪہ باید #جواببدیم‼️
فتواے حضرت آقا⇩
هرگونه گفتار یا کردار و رفتارى که در زمان حاضر سوژه و بهانه به دست دشمن بدهد و یا موجب اختلاف و تفرقه بین مسلمین شود شرعاً حرام اکید است.
(استفتائات بعدے هم هست ڪہ در قسمت هاے بعد تقدیم مےشہ🍃)
حواستوݩ باشہ!
اگر رفتار بدے از شما
یا توهینے ازتون
درباره ے اهل سنت
بہ وقوع بپیونده،
ڪینہ و دشمنے در دل اونها مےڪاره
و نتیجہش=تفرقه⚠️‼️
هدیہ بہ روح شهید:
رجبعلے محمدزاده🦋شھید وحدت
#خونشانراپایمالنڪنیم❌
#ڪپےصلواتے😊
🖤🥀🖤🥀
🖤🥀🖤
🖤🥀
🖤
بسم رب حضرت زهرا
#یاس_ڪبود🍂
#بخش_اول💔
#قسمت_اول💔
چه آرام خوابیده ای بانوی من!
بچه ها چه آرام خوابیده اند...البته...حسن گه گاهی در خواب چیزی میگوید، عرق میکند، تکان می خورد! دلم برایش می سوزد...طفلی این چند روز با همه غریبی میکند...گویا غمی بی نهایت بزرگ قلبش را می سوزاند، آنقدر می سوزاند که گاهی دودآن بر چشمش می رود و بچه ام اشک می ریزد...
بعد از رفتن پدرت، اینها چه ها که برسرمان نیاوردند!
بیچاره ها خیال میکنند برای خودم، نگران مقامم...نمیدانند خلافت من از سوی خدا برای خودشان است...نمی دانند تکامل ابشریت در خلافت پیامبر و علی و فرزندانمان خلاصه میشود...
نازدارم...نازنیم...من به فدای لبخندت...فاطمه ام، حتی در این بیماری هم هربار از درب چوبی خانه وارد میشوم حالت را خوب نشان میدهی! به راستی چه نیکو همسر عاشقت را می شناسی...حال تو خوب باشد من هم خوب می شوم...می خندم...آرام میشوم...اما بعد وقتی پاهایت سست میشد و زانوانت میلرزید دنیا بر سر علی به ناگه آوار میشد...وتو لبخند می زدی و درد کشیدنت را پنهان میکردی...
علی که می دانست علت این درد ها چیست...علی که می داند علت گریه های شبانه روزت بعد ازنبی، فقط نبود پدرت نبود...بلکه غربت علی بود...غصب حق خلافت...نه! غصب انسانیت و عقب افتادن طولانی سعادت بشر بود...این را با سخنانی که میان گریه ها و نفس های منقطعت بیان می کردی می گفتی...به همه می گفتی... یادم نمی رود... از گریه هایت دلم می لرزید...می سوخت و آتش می گرفت... آنگاه که عبا را برسرت پهن میکردم،سرت را به سینه ام می چسباندی و آرام میشدی...بخار نفس هایت روی سینه علی می نشست و... نوازشت می کردم...
خدارا سپاس می گویم... حال و روزمان را می بیند...پشتم به او گرم است...
آه کبوتر عاشقم...این چند روز هم که مدام از من رو میگیری... والله اگر شرایط می گذاشت... اگر پیامبر مرا نهی نمیکرد از نشان دادن غرش ذوالفقار... می دانستم با آنان که معشوق مرا اینگونه به خاک و خون فکندند چه کنم...
فاطمه ی من نفست چرا دقیقه ای رفت؟ نفسی عمیق بکش ببینم! قلبم دارد از کار می افتد...
آه ملیکه ی زیبای من! هراز گاهی صدای نفس های منقطعت را به گوش علی برسان...نمیدانی نبض علی بسته به نفس های توست؟یادت نیست آنروز را که ضربانم برای لحظاتی قطع شد؟
***
علی با نفس های عمیق و پی در پی که نشان از نگرانی و دلشوره اش بود...نظاره گر آرامش خانه بود...حسنین و خواهرشان زینب آرام خنده و بازی می کردند...حوریه ی علی، با لبخند، چشمان سیاهش را به چشمان نگران علی دوخته بود و دلگرمی و آرامش در وجودش روان می ساخت و کار می کرد...از این نگاه های فاطمه ،علی گاهی آنقدر به شوق می آمد که می خواست فاطمه اش را در آغوش بفشارد و غــــــــــــرق بوسه کند...بسکه شیرین نگاهش می کرد!
خاطره هجوم های قبلی را کسی از یاد نمیبرد...همان ها که در آن زبیر را در دفاع از علی به شدت مجروح ساختند! همانها که در آن بانوی رحمت، در کمال دلسوزی، ماجرای غدیر را بازخوانی میکرد...همانها که...بعد از آن اتفاق های دردناک...گویی همه منتظر همین صدا بودند تا آجر های خانه روی سر اهل بیت رسول الله فرو ریزد! صدای کوفتن در!...
عرشیان کم کم به خود می لرزیدند!...دنیا داشت منقلب می شد...
فاطمه نگاهی به علی انداخت و او را با صدای چشمان و لبخند دلربایش به آرامش دعوت کرد...
فریاد گوش خراش مردی برخاست: علی بیرون بیا! خلیفه و جانشین رسول خدا تو را می خواند...
کسی در را باز نکرد...علی نباید بیرون می آمد...نباید شمشیر می کشید...آری! علی مصداق آنان بود در قرآن، که مصلحت اسلام، از جان و مال و همسر و فرزندانش مهم تر بود!
ـ یا به علی بگویید دست از طمع خلافت بردارد و بیعت کند...یا خانه را به آتش می کشم...
نه!دیگر جای سکوت نبود...
فاطمه باید بر می خاست...باید دفاع می کرد...باید حجت تمام می شد... که این دیگر فاطمه است! محبوبه و رسول خدا...
فاطمه باید بر می خاست...باید دفاع میکرد...نباید می گذاشت حکومت دست نا اهلان بیفتند! حداقل در حد توان خودش نباید می گذاشت...
بسم اللهی گفت، ایستاد و چادر به سر کرد و غرید: ای گمراهان دروغگو! چه می گویید؟چه می خواهید؟
مردی فریاد زد: یافاطمه!
علی به خشم آمده بود...در عین دلسوزی برای شدت گمراهی این نامردان!...اما به پیامبر قول داده بود...
فاطمه با همه ابهت صدایش بانگ داد : چه می خواهی؟
-چرا پسر عمویت تو را فرستاده تا پاسخ گویی؟
+طغیان و سرکشی تو ای بدبخت،مرا از خانه در آورده و حجت را بر تو و همه گمراهان تمام کرده...
و زهرا، باز به امید هدایتشان شروع کرد به نصیحت...اما...
ادامہدارد...🌱
نویسنده: فـ.پاییز🖤@fapa123
باتشکر از: بانوف.ش🌸بانوف.آ
انتشاربه همراه نام نویسنده و دیگر همکاران مجاز✅
🍃@Ainalhayat||عَیْنَالحَیـٰوة🍃
12.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°
•
شیعه باید اول تکلیفش رو با خودش روشن کنه..!
.
.
ادامه دارد...🌱'
#قسمت_اول
#حتما_ببینید
#یاحیدرکرار🥀✨
#فقطحیدرامیرالمومنیناست✋🌱
「🍃➜ @ainalhayat