#بازی_سرنوشت
متعجب نگاهش کردم اگه بگم ته قلبم خوشحال شدم دروغ نگفتم ...
آرزو ایستاد گفت کجا؟؟؟
محسن از بین دندونهای قفل شده اس گفت زنمه میخام تا لحظه طلاق تو خونه ام باشه ...
طلاق!!هنوزم پافشاری میکرد رو طلاق خیلی عاجز شده بودم
بهار رفت سمت محسن گفت بابا محسنی چرا دعوا میکنی ....
محسن نگاهی بهش کرد نفسی گرفت گفت نه دخترم دعوا نمیکنم....
بهار اخم کرد گفت پس برا منم کلاغ بگیر ....
محسن کلافه باشه ای گفت مونده بودم چکار کنم برم؟ نرم؟
با خودم گفتم میرم خونه اش کم کم مهرم به دلش میشینه با دوتا بچه حداقل الاخون بالا خونم نمیشم حتی اگه قرار باشه تا آخر عمر کلفتیشو بکنم برگشتم اتاق که لباس بپوشم فکر میکردم فوقش میگم برو با گندم ازدواج کن منم میشم کلفتتون......از این فکرم چشام پر شد بخودم سیلی زدم که گریه نکنم گفتم خدا منو میبینی؟؟؟
صدای آرزو اومد اجازه نمیدم سهیلا قدم از قدم برداره همینجا میمونه تا طلاقش بدی ....میخای ببری خونه ات با بچه تو شکمش بشه زیر دست جمیله بشه کلفت گندم ....بشه کنیز مادرت ......برو آقای تاجیک برو بزار سهیلا با بار تهمتی که بهش زدی بسوزه نمیزارم بره ....
لباس پوشیده اومدم بیرون با کیف تو دستم محسن اومد سمتم دستم کشید گفت بریم ...
آرزو اومد داد زد دیوانه کجا میری فکر کردی میزارن بچتو سالم دنیا بیاری میزارن بهار تو آرامش باشه الان تو در نظر این اشاره به محسن کرد یه زن مفسده هستی هیچ حمایتی ازت نمیکنه سهیلا خیالبافی بسه!!!! عاقل شو ....بعد اومد جلو در ایستاد گفت اول برو تکلیف ماشین جمیله روشن کن از کجا آورده محسن خاست آرزو هول بده یهو آرین جیغ کشید همه برگشتن سمتش دیدیم قوری چای ریخته روش.....
آرزو رنگش پرید دوید سمت پسرش محسن هم سریع گفت لباسشو دربیار آب خنگ بریز
آرین و بهار باهم جیغ میزدن و گریه میکردن بهار رو بغلش کردم آروم بشه محسن گفت بیار ببریم بیمارستان ...
آرزو و آقا عسکر و محسن آرین بردن بین راه محسن برگشت سمتم با تحکیم گفت یه چیزی بخور رنگ به رو نداری ....
🍃🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
محمد با لبخند گفت خدیجه فرجی ...
اون کیه ....
نامید گفتم من نمیشناسمش اصلا کیه
آروز مشکوک پرسید اون کیه ...
محمد گفت اسم واقعی گندم خدیجه اس منم چند روز پیش فهمید حس کردم محمد ناراحت شد گوشیشو در آورد شماره ای تماس گرفت گذاشت رو بلندگو بعد چند بوق صدای محسن تو فضای خونه آرزو پیچید
بله.....
محمد پا رو پا انداخت گفت بههههههه سلام بابا جانم
محسن آروم گفت محمد جان اذیتم نکن حال ندارم.....
-آقای پدر یه سوال داشتم ازتون فنی هاااا فنی ..
محسن گفت چی شده محمد
بابا میگم خانوم خدیجه ....محسن پرید بین حرف محمد گفت نگو خدیجه نارحت میشه!!!!
ولی محمد ادامه داد گفت پدر جان میگم خانوم خدیجه فرجی نامزد عزیز شما .....همون خانومی که هنوز سیاه اسما خانوم چند ساله ات تنته رفتی نامزد کردی چرا باید ۱۵۰ میلیون تومن به شوهر سابق سهیلا پرداخت کنه.....
من صدای نمیشنیدم دیگه.....
آرزو نگران نگاهم کرد گفت خوبی ؟؟؟خوب بودم نه ....ولی چرا نه ازدواج منو اون فقط قرارداد نبود چرا حالم بد شد
چرا از خبر نامزدیش اینجوری بهم ریختم ....دلم میخاست سنگ بشم ولی گریه نکنم غرورم شکسته بود .....
محمد خداحافظی کرد نگاهم کرد گفت سهیلا اگه پدرم نامرد باشه ولی من نیستم فردا میام دوباره .....
عصبانی پا شد رفت ولی من هنوز به جای خالی محمد خیره بودم بارها تو گوشم اکو شد همون خانومی که چند شب پیش نامزد کردی آرزو صدام کرد سری تکون دادم گفتم من برم بخوابم شب بخیر ....
کجا میرفتم با دوتا بچه .....تو ذهنم گفتم برم سقط کنم ولی زبونمو گاز گرفتم سرمو گذاشتم رو بالش به پهنای صورت اشک ریختم....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
بهار داد زد بابا محسن ......
متعجب برگشتم پذیرایی دیدم محسن با دسته گل و جعبه شیرینی اومده یه حال خاصی داشتم چشام ذوق زده بود قلبم ترسیده بود نمیدونستم چکار کنم بهار رو بغل کرد گفت جونم بهار بابا .....
همینجوری مونده بودم کلید خونه چرا دست محسن بود به گل های زیبایی دستش نگاه حسرت بار دوختم با یه دستش بهار بغل کرده بود با یه دستش دسته گل ...
دستی که گل داشت باز کرد بهم اشاره کرد گفت یعنی سهیلا اندازه بهار کوچولو هم سیاست نداری بیا اینجا پاهام میلرزید نمیدونستم خوابم یا رویا رفتم نزدیکتر کنارش واستادم منو هم کشید بغلش وای خدا چه لحظه نابی بود دلتنگی و مظلومیتم هجوم آورد به چشام اشکی شد محسن پیشونیمو بوسید بهار ذوق زده از این رفتار محسن میخندید ازش جدا شدم بهار گذاشت زمین گلها رو گرفت سمتم گفت منو میبخشی سهیلا ...
از من تا حالا کسی معذرت خواهی نکرده کسی نازمو نخریده بود بین بغض خنده ام گرفت محسن مهربونتر شده بود خنده ای کرد گفت مرکز آرامش منی دوباره بغلم کرد گفتم بیا بشین از تغییر ۱۸۰ درجه محسن هنوز متعجب بود میخاستم بپرسم چی شده چطوری اومدی بهار با جعبه شیرینی ور میرفت در خونه زده شد بلند شدم باز کردم آرزو و آقا عسکر و محمد بودن اومدن تو محمد نگاهی به دسته گل انداخت نگاهی به رنگ سرخ شده من گفت بابا چکار کردی باز .....
محسن خنده ای کرد گفت بچه خجالت بکش محمد خنده ای کرد ...
همراه آرزو رفتم آشپزخونه آرزو خندان بود گفت خودشو کشت تا اجازه دادم بیاد ها
نگاه تشکرامیزی بهش کردم گفتم آرزو تو خواهر منی مادر منی....تو فرشته منی .....آرزو لبخندی زد گفت من میرم تو هم برو یه دوش خوشگل بگیر ...
روم نمیشد گفتم آخه چجوری گفت برو کسی متوجه نمیشه رفتم سریع دوش ده دقیقه ای گرفتم آب موهامو گرفتم برگشتم پذیرایی
محسن گفت سهیلا اصلا نگران خانواده ات نباش میریم شهرستان بهشون سر میزنیم میگم اون آقا چه تهمتی بهت زده منم ساده هم باور کردم .....
گندم هم میاد ازت معذرت خواهی میکنه یه مدت هستن بعد با مادرم میره خونه مادرم ...
لبخندی زدم از جیب کتش جعبه ای درآورد گرفت سمتم محمد اوه کشید من سرخ شدم گفت بفرماید بانو ....
محمد گفت بابا دلیلشم بگو بدونیم
محسن چشم غره رفت گفت آشتی کنون
محمد اهان پس ربطی به نینی تو راهی نداره .....
محسن خجالت کشید دوباره محمد خنده اش گرفت....
اون شب آرزو بهم یه دست لباس نو و زیبا داد پوشیدم
محمد ،بهار رو بغل کرد گفت با داداشی میای بهار سرشو تکون داد منو محسن هم باهم رفتیم محسن عین یه نوجوان سر ذوق بود میگفت میخندید اولین بار اونجا بهم گفت دوستم داره چقدر زیبا و لذت بخش بود ....یادمه شکممو نوازش کرد گفت خدا کنه پسر باشه سهیلا با یه حالتی بغض دار گفت
لبخندی زدم و مطمعن گفتم دختره ولی
محسن نگاهم کرد گفت از کجا میدونی
شونه ای انداختم بالا گفتم حس کردم محسن گفت پس سالهای دیگه پسر میاری باشه ای گفتم هرچی نزدیک عمارت میشد من استرسم بیشتر میشد میترسیدم از رفتار مرمرسلطان یعنی منو قبول میکرد ....
🍃🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
مهدی شکایت کرده حضانت بهار رو میخاست محسن با وکیلش پیگیری میکرد ....
جلسه دادگاه اول خوب نگذشته بود موکل شده بود یه ماه دیگه دلم آشوب بود نذر کرده بودم هرشب خدا رو صدا میکردم من دیگه تحمل جدای از بچه دیگمو نداشتم ماه هفتم بودم بخاطر استرس و اضطرابی که داشتم یهو دردم گرفت بعد با خیس شدن لباسم فهمیدم کیسه آبم پاره شده ....
اون روز محسن برای خرید زمینی رفته بود شهرستان خیلی ترسیده بودم مرمرسلطان زنگ زد محمد اومد سریع رفتیم بیمارستان درد امونم بردیده بود لبهام تیکه تیکه شده بود حالم وحشتناک بود وقتی داشتممیرفتم اتاق زایمان گفتم محمد مواظب بهارم هستی دیگه ....
محمد لبخند محزونی زد و گفت خودت میای .....
دردم ایقدر زیاد بود نمیتونستم نفس بکشم به تشخیص پزشک کشیک سزارین کردم وقتی صدای دخترمو شنیدم دلم آروم شد چشامو آروم بستم میشنیدم پرستاری داد زد دکتر بیمار نبض نداره شنیدم همه پرستارها سراسیمه اومدم سمتم دخترم بی قراری میکرد بهار دست مرمرسلطان گرفته بود بالا و پایین میپرید شنیدم مرمرسلطان به حضرت فاطمه زهرا متوسل میشه برای عروسش ....محمد به فریبا فکر میکنه به مادر جونش ....مادرمو دیدم یهو حالش خراب شد رفت سمت گوشی داشت بهم زنگ میزد آرزو خدا خدا میکرد میدوید سمت بیمارستان و محسنم وای محسنم با سرعت باد رانندگی میکرد رسید به پیچ میخاست بپیچه صدای عاطفه رو شنید آقا محسن زود باشین بیاین سهیلا خانوم از دست رفت صدای وحشتناک تموم جاده رو پیچید همه جا دود بود دود بود مردم ریختن به محسن من کمک کنن صورتش خونی بود مرمرسلطان باز حضرت فاطمه زهرا رو صدا زد گفت خانوم به حق محسن سقطت شده ات منو سیاه پوش عزیزی نکن یا نرجس خاتون .....
من همه اینها رو نظارت گر بودم نزدیکشون بودم ولی دور بودم روبه روی بهار ایستادم نزدیکش بودم اما دور بودم صورت عین ماهشو بلند کرد بهم نگاه کرد لبخند زد بهش لبخند زدم دست مرمرسلطان ول کرد دوید سمت اتاق عمل....
میشنیدم نگاه میکردم مرمرسطلان دوباره گفت یا فاطمه زهرا .....نوری اومد یه نور آرامش بخش
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری