5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماوا
🔉 #زمینه | اندکاندک ماه ماتم میرسد
🎙 با نوای #حاج_ابوذر_بیوکافی
♾ مشاهده و دریافت با کیفیتهای مختلف
🎬 نسخهٔ عمودی قطعه
🎵 فایل صوتی قطعه
🖌 متن شعر
📆 پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۳
🕌 آستان مقدس حضرت فاطمه اُخریٰ (س)
🏴 هیأت ثاراللّٰه (ع) رشت
✨ #امام_حسین_ع
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🍃💕💕
📌چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟
مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه.
قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد.
در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه.
زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد.
مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند.
فقط کافیه که از آن ها #قدردانی شود.
زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها از همسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواند از شوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند.
زن هم دوست دارد #حامی شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم!
مردها هم دوست دارند که همسرشان به آنها #توجه کند؛ اما در درجه اول آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت و خوشحال کنند
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
محمد با لبخند گفت خدیجه فرجی ...
اون کیه ....
نامید گفتم من نمیشناسمش اصلا کیه
آروز مشکوک پرسید اون کیه ...
محمد گفت اسم واقعی گندم خدیجه اس منم چند روز پیش فهمید حس کردم محمد ناراحت شد گوشیشو در آورد شماره ای تماس گرفت گذاشت رو بلندگو بعد چند بوق صدای محسن تو فضای خونه آرزو پیچید
بله.....
محمد پا رو پا انداخت گفت بههههههه سلام بابا جانم
محسن آروم گفت محمد جان اذیتم نکن حال ندارم.....
-آقای پدر یه سوال داشتم ازتون فنی هاااا فنی ..
محسن گفت چی شده محمد
بابا میگم خانوم خدیجه ....محسن پرید بین حرف محمد گفت نگو خدیجه نارحت میشه!!!!
ولی محمد ادامه داد گفت پدر جان میگم خانوم خدیجه فرجی نامزد عزیز شما .....همون خانومی که هنوز سیاه اسما خانوم چند ساله ات تنته رفتی نامزد کردی چرا باید ۱۵۰ میلیون تومن به شوهر سابق سهیلا پرداخت کنه.....
من صدای نمیشنیدم دیگه.....
آرزو نگران نگاهم کرد گفت خوبی ؟؟؟خوب بودم نه ....ولی چرا نه ازدواج منو اون فقط قرارداد نبود چرا حالم بد شد
چرا از خبر نامزدیش اینجوری بهم ریختم ....دلم میخاست سنگ بشم ولی گریه نکنم غرورم شکسته بود .....
محمد خداحافظی کرد نگاهم کرد گفت سهیلا اگه پدرم نامرد باشه ولی من نیستم فردا میام دوباره .....
عصبانی پا شد رفت ولی من هنوز به جای خالی محمد خیره بودم بارها تو گوشم اکو شد همون خانومی که چند شب پیش نامزد کردی آرزو صدام کرد سری تکون دادم گفتم من برم بخوابم شب بخیر ....
کجا میرفتم با دوتا بچه .....تو ذهنم گفتم برم سقط کنم ولی زبونمو گاز گرفتم سرمو گذاشتم رو بالش به پهنای صورت اشک ریختم....
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🌸🌸
#سرنوشت🌱
زینب خانوم دستگیره ظرف برداشت و پرت کرد به سمت حسین و کیمیا
و گفت
ذلیل نشی بچه زهرم ترکید
و کیمیا میون خنده اومد کنار زهرا نشست
دستشو دور گردن زهرا انداخت و گفت
مبارک باشه آبجی ایلیا پسر فوق العادهای هستش
زهرا کیمیا راهول داد و گفت
زهرمار شماها واسه چی فال گوش وایستادین
زینب خانوم در حالی که از خوشحالی چشماشم برق میزد گفت
من خیلی ایلیا رو دوست دارم
خودتون میدونید چه پسر با جنم و با غیرتی هستش
خدا رو صد هزار مرتبه شکر که از تو خوشش اومده
زهرا حق به جانب گفت
وا مامان مگه من چمه
من که نمیگم تو یه چیزیت هست
کیمیاگفت
تو خیلی هم خوبی
عماد یک وصله ناجور برای خانواده ما بود
حالا که شکر خدا طلاق گرفتی و از اون زندگی پر استرس راحت شدی
ایلیا بهترین مرد برای توئه
خودتم میدونی
کسی دیگهای به جز ایلیا ازت خواستگاری میکرد
میگفتم تازه طلاق گرفتی و بهتره تا دو سال ازدواج نکنی
ولی ایلیا به قدری خوبه و میشناسیمش که از همین الان به عنوان خواهر بزرگترت میگم مبارکه
تو دیگه خوشبخت شدی
حسین که خندیدنش هنوز تموم نشده بود و گاهی مثل گلی نخودی میخندید
بالاخره تونست به خندهاش تسلط پیدا کنه و جدی گفت
منم نظرم همینه هممون ایلیا رو میشناسیم
پسر خیلی خوبی هستش
بهتره تا از دست نرفته جواب مثبت رو بهش بدیم
زهرا سرش رو پایین انداخت و ناراحت گفت
اون از من خوشش اومده نه دایی و زن دایی که
من مطمئنم اونا مخالف میکنند و منصرفش میکنن
ایلیا تک پسر اوناست
مطمئناً زن دایی مخالفت میکنه
کیمیا گفت
ایلیا اگر با حرف دایی و زن دایی منصرف میشه پس همون بهتر که منصرف بشه
اگر با وجود مخالفتها روی انتخابش موند اون موقع هست که این ازدواج ارزش بله گفتن داره
البته این نظر من
حسین پرسید
کی ازت جواب میخواد
شمارشو برام داد گفت فردا زنگ میزنه برای جواب گرفتن
آها نه گفت خودم بهش زنگ بزنم
جواب رو بگم
ولی من زنگ نمیزنم
اگه زنگ زد جوابت چیه
راستشو بگم نمیدونم
یعنی تو ایلیا رو دوست نداری
زهرا خجالت زده گفت
چرا خیلی دوسش دارم این از خوش شانسی منه که ایلیا از من خوشش اومده
ولی راستش میترسم تو خواستن ایلیا کلی اگه اما و اگر هست
بزرگترین نشونم همین دایی و زن دایی که اگه مخالفت کنند اون موقع چی
زینب خانم گفت
توکل به خدا ببینیم چی میشه
ولی من دلم روشنه
حسین با تهمایه طنز گفت
کیمیا کم بود زهرا هم بهش اضافه شد
گفته باشما من اول همتون باید نامزد کنم
داداش گلی که برگرده فوری میریم خواستگاری و نامزدی
زینب خانوم دستاشو بالا برد و گفت
انشاالله من از خدام مادر عروسی تو رو ببینم
کیمیا حین بلندی کشید و گفت
وااااای
همه کیمیارو نگاه کردند و کیمیا روی دستش زد و گفت...
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
سلام به فاطمه خانم گل واعضای کانال که صادقانه دردودلهاشون وبیماریهاشون میگن وابراز همدردی میکنن
منم پشت دستم مثل دست این خانم که خواهرشون گفتن چندجاش قرمز میشه وخارش میده من هروقت داروهای الرژی بخصوص از خانواده انتی هستامین مصرف کنم قرمزی و خارش دستم زیاد میشه اینم تجربه من انشالله خدا همه بیماران شفا بده🙏
🍃🍃🌸
#
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
بهار داد زد بابا محسن ......
متعجب برگشتم پذیرایی دیدم محسن با دسته گل و جعبه شیرینی اومده یه حال خاصی داشتم چشام ذوق زده بود قلبم ترسیده بود نمیدونستم چکار کنم بهار رو بغل کرد گفت جونم بهار بابا .....
همینجوری مونده بودم کلید خونه چرا دست محسن بود به گل های زیبایی دستش نگاه حسرت بار دوختم با یه دستش بهار بغل کرده بود با یه دستش دسته گل ...
دستی که گل داشت باز کرد بهم اشاره کرد گفت یعنی سهیلا اندازه بهار کوچولو هم سیاست نداری بیا اینجا پاهام میلرزید نمیدونستم خوابم یا رویا رفتم نزدیکتر کنارش واستادم منو هم کشید بغلش وای خدا چه لحظه نابی بود دلتنگی و مظلومیتم هجوم آورد به چشام اشکی شد محسن پیشونیمو بوسید بهار ذوق زده از این رفتار محسن میخندید ازش جدا شدم بهار گذاشت زمین گلها رو گرفت سمتم گفت منو میبخشی سهیلا ...
از من تا حالا کسی معذرت خواهی نکرده کسی نازمو نخریده بود بین بغض خنده ام گرفت محسن مهربونتر شده بود خنده ای کرد گفت مرکز آرامش منی دوباره بغلم کرد گفتم بیا بشین از تغییر ۱۸۰ درجه محسن هنوز متعجب بود میخاستم بپرسم چی شده چطوری اومدی بهار با جعبه شیرینی ور میرفت در خونه زده شد بلند شدم باز کردم آرزو و آقا عسکر و محمد بودن اومدن تو محمد نگاهی به دسته گل انداخت نگاهی به رنگ سرخ شده من گفت بابا چکار کردی باز .....
محسن خنده ای کرد گفت بچه خجالت بکش محمد خنده ای کرد ...
همراه آرزو رفتم آشپزخونه آرزو خندان بود گفت خودشو کشت تا اجازه دادم بیاد ها
نگاه تشکرامیزی بهش کردم گفتم آرزو تو خواهر منی مادر منی....تو فرشته منی .....آرزو لبخندی زد گفت من میرم تو هم برو یه دوش خوشگل بگیر ...
روم نمیشد گفتم آخه چجوری گفت برو کسی متوجه نمیشه رفتم سریع دوش ده دقیقه ای گرفتم آب موهامو گرفتم برگشتم پذیرایی
محسن گفت سهیلا اصلا نگران خانواده ات نباش میریم شهرستان بهشون سر میزنیم میگم اون آقا چه تهمتی بهت زده منم ساده هم باور کردم .....
گندم هم میاد ازت معذرت خواهی میکنه یه مدت هستن بعد با مادرم میره خونه مادرم ...
لبخندی زدم از جیب کتش جعبه ای درآورد گرفت سمتم محمد اوه کشید من سرخ شدم گفت بفرماید بانو ....
محمد گفت بابا دلیلشم بگو بدونیم
محسن چشم غره رفت گفت آشتی کنون
محمد اهان پس ربطی به نینی تو راهی نداره .....
محسن خجالت کشید دوباره محمد خنده اش گرفت....
اون شب آرزو بهم یه دست لباس نو و زیبا داد پوشیدم
محمد ،بهار رو بغل کرد گفت با داداشی میای بهار سرشو تکون داد منو محسن هم باهم رفتیم محسن عین یه نوجوان سر ذوق بود میگفت میخندید اولین بار اونجا بهم گفت دوستم داره چقدر زیبا و لذت بخش بود ....یادمه شکممو نوازش کرد گفت خدا کنه پسر باشه سهیلا با یه حالتی بغض دار گفت
لبخندی زدم و مطمعن گفتم دختره ولی
محسن نگاهم کرد گفت از کجا میدونی
شونه ای انداختم بالا گفتم حس کردم محسن گفت پس سالهای دیگه پسر میاری باشه ای گفتم هرچی نزدیک عمارت میشد من استرسم بیشتر میشد میترسیدم از رفتار مرمرسلطان یعنی منو قبول میکرد ....
🍃🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#پیشنهاد_اعضا❤️🙏
سلام فاطمه جان
ممنون از کانال خوبت عزیزم
در مورد خانمی که گفتن خواهرشون کیست رحم عمل کرده و دوباره برگشته پوست پیاز قرمز رو اصلا دور نندازن بزارن کنار و بشورن و بجوشونن و از صافی رد کنند تو یخچال بزارن و صبح ناشتا مخصوصا ی لیوان بخورن یک هفته کافیه ولی بیشتر هم بشه مشکلی نیست
به امید شفای عاجل همه بیماران و فرج آقامون مهدی (عج)
🍃🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت🌱
کیمیا لبخندی زد و گفت
آره خودمم متوجه شدم
دیگه بهش شک ندارم دوستش دارم
ولی مطمئن نیستم زن خوبی براش بشم
گلی چشمکی زد و در حالی که کیفشو روی شونهاش میانداخت گفت
مطمئنم میشی
تو بهترین زن برای سبحانی
از من میشنوی بزار بیاد خواستگاریت عقد کنید
یا اصلاً عقد و عروسی رو با هم بگیرید
مثل ایلیا و الهام
یکم بیشتر که پیشت باشه محدود نباشه آروم آروم تو هم اون روزا رو فراموش میکنی
کیمیا لبخندی زد و به اشارههای مستقیم و غیر مستقیم سبحان افتاد خندش گرفت
ولی به گلی حرفی نزد
با هم به خیابون اومدن
کیمیا دستشو رو بازوی گلی گذاشت و گفت
همیشه صحبت کردن با تو آرومم کرده
ممنون که هستی گلی خانوم
حسین که سمت دیگه خیابون بود با لبخند به گلی و کیمیا نزدیک شد
با لبخند سلامی داد و گفت
شما خانوما رو ول کنی تا خود صبح صحبت میکنید
نمیفهمم این همه صحبت جمله کلام واژه را از کجا میارید
کیمیا لبخند زد و گفت
گلی این شوهرتو ادب کن داره ما خانما رو مسخره میکنه
من میرم تو ماشین بشینم زود بیا بریم که دلم برای مامان تنگ شد
و بعد با خنده رفت تو ماشین نشست
حسین که یک سر و گردن از گلی ریزه میز بزرگتر بود
چشمکی به گلی زد و گفت
چطوری خانم خانوما
گلی با لبخند گفت
مرسی حسین آقا به خوبی شما
و بعد انگار که سردش شده باشه خودش رو کمی جمع کرد
برو مثل اینکه سردته
تا دم در آپارتمانت میام
نه بابا راهی نیستش که
همین جاست دیگه
تو برو سلام برسون مامان
بزار بیام
برو حسین نمیخوام دوستام ببیننت
نمخوام تا روزی که عقد نکردیم کسی چیزی بدونه
باشه عزیزم عصبانی نشو
مواظب خودت باش
و گلی مهربان شد و گفت
چشم شب بخیر
حسین چشمکی زد و از دور گلی رو بوسید
و با لبخند به طرف ماشینش رفت
به محض اینکه سوار ماشین شد کیمیا گفت
باید به قسمت خدا آفرین گفت
خوشحالم که گلی رو برای تو فرستاده
حسین با خنده چشمکی به کیمیازد و گفت
خوشت اومده
و کیمیا خندید و گفت
عالی خوشبخت بشی داداشی
سبحان پسر خوبیه
کیمیا لبخندی زد و تو فکر رفت
احساس میکرد دلتنگ سبحان شده
گوشیشو نگاه کرد و پروفایل سبحان باز کرد
پسر شیطون کلاس تکیه به درختی کرده بود و با اون چشمای خوشگل زاغیش به دوربین نگاه میکرد...
🍃🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#بازی_سرنوشت
مهدی شکایت کرده حضانت بهار رو میخاست محسن با وکیلش پیگیری میکرد ....
جلسه دادگاه اول خوب نگذشته بود موکل شده بود یه ماه دیگه دلم آشوب بود نذر کرده بودم هرشب خدا رو صدا میکردم من دیگه تحمل جدای از بچه دیگمو نداشتم ماه هفتم بودم بخاطر استرس و اضطرابی که داشتم یهو دردم گرفت بعد با خیس شدن لباسم فهمیدم کیسه آبم پاره شده ....
اون روز محسن برای خرید زمینی رفته بود شهرستان خیلی ترسیده بودم مرمرسلطان زنگ زد محمد اومد سریع رفتیم بیمارستان درد امونم بردیده بود لبهام تیکه تیکه شده بود حالم وحشتناک بود وقتی داشتممیرفتم اتاق زایمان گفتم محمد مواظب بهارم هستی دیگه ....
محمد لبخند محزونی زد و گفت خودت میای .....
دردم ایقدر زیاد بود نمیتونستم نفس بکشم به تشخیص پزشک کشیک سزارین کردم وقتی صدای دخترمو شنیدم دلم آروم شد چشامو آروم بستم میشنیدم پرستاری داد زد دکتر بیمار نبض نداره شنیدم همه پرستارها سراسیمه اومدم سمتم دخترم بی قراری میکرد بهار دست مرمرسلطان گرفته بود بالا و پایین میپرید شنیدم مرمرسلطان به حضرت فاطمه زهرا متوسل میشه برای عروسش ....محمد به فریبا فکر میکنه به مادر جونش ....مادرمو دیدم یهو حالش خراب شد رفت سمت گوشی داشت بهم زنگ میزد آرزو خدا خدا میکرد میدوید سمت بیمارستان و محسنم وای محسنم با سرعت باد رانندگی میکرد رسید به پیچ میخاست بپیچه صدای عاطفه رو شنید آقا محسن زود باشین بیاین سهیلا خانوم از دست رفت صدای وحشتناک تموم جاده رو پیچید همه جا دود بود دود بود مردم ریختن به محسن من کمک کنن صورتش خونی بود مرمرسلطان باز حضرت فاطمه زهرا رو صدا زد گفت خانوم به حق محسن سقطت شده ات منو سیاه پوش عزیزی نکن یا نرجس خاتون .....
من همه اینها رو نظارت گر بودم نزدیکشون بودم ولی دور بودم روبه روی بهار ایستادم نزدیکش بودم اما دور بودم صورت عین ماهشو بلند کرد بهم نگاه کرد لبخند زد بهش لبخند زدم دست مرمرسلطان ول کرد دوید سمت اتاق عمل....
میشنیدم نگاه میکردم مرمرسطلان دوباره گفت یا فاطمه زهرا .....نوری اومد یه نور آرامش بخش
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
006.mp3
1.61M
🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️
🔶 رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده
بخش ششم
🔺 پر کردن ظرف روان انسان ها مهم ترین عامل دوری اعضای خانواده از همدیگه
💥 دکتر حمید #حبشی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#همفکری ❤️
سلام خدمت شما
خانمی که میگید دخترم ی هفته س ازدواج کرده حالا شما دندون رو جگر بزار😊
دختر شماچقد زود خبر چینی رو شروع کرد
تو این ی هفته مگه کجاوچن بار خواستن برن
که میگی مادر شوهرش میگه مارو هم ببرین حالااین مادر پسرش ازدواج کرده ذوق داره که باهم باشن واینکه خواهری که به برادرش درخواست کمکی کرده ومیگه رانندگي بهم یاد بده کجاش حسادته🤔 چراا همین اول زندگیش باید از همه حرفای خانواده شوهرش باخبر باشی😡به نظر من صبور بودن خیلی
خوبه. دخترتون زود شروع کرد😏
🍃🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری