eitaa logo
🌈 رنگارنگ🌈
6.4هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
11.5هزار ویدیو
5 فایل
من یاسم کانال دار👩‍💻 دور همیم مثل خواهرا🫂 به دنیای رنگارنگمون خوش اومدین😊 همه جور پستم داریم از روزمرگیام گرفته تا آشپزی سیاست فان...🤌🤌 داستانم داریم🤩😍😍 آیدی من @Yass_malake
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌼🍃 😍ظروف های قدیمی زیبامون 🍃🌼🍃 لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇 @AAddmiiiinn https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🌼🍃 😍النگو های قدیمی که دست همه ی مامان بزرگ ها بوده 🍃🌼🍃 لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇 @AAddmiiiinn https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
🍃🍃🌼🍃 شروع دلانه 🌼🍃
🌈 رنگارنگ🌈
#داستان مریم وعباس قسمت سوم از کنارش گذشتنی طوری قلبم خودش رو به سینه میکوبی
مریم وعباس قسمت چهارم شیشه ماشین پائین بود.. وقتی برگشتم عباس سرش رو خم کرده بود و دو تا آبمیوه و کیک یزدی رو گرفت سمتم و گفت زنعمو گفت تو ماشین نشستید .. بفرمایید .. لال شده بودم .. اینقدر نزدیک بود که مژه هاش رو میتونستم بشمارم .. فرزانه به جای من تشکر کرد و گفت مریم بگیر دیگه .. دستم رو بالا آوردم و آبمیوه ها رو گرفتم .. دستم کنار دستش رو لمس کرد .. حس کردم دستهام میلرزه .. آروم گفتم ممنون پسرعمو... نفهمیدم جوابم رو داد یا نه ؟دوباره برگشت به طرف قبر پدربزرگش... فرزانه آبمیوه رو باز کرد و گفت چرا مثل مجسمه خشکت زده، باز کن بخور ... من که صبحونه درست و حسابی هم نخوردم ... چند بار خواستم به فرزانه از حسی که به عباس داشتم حرف بزنم ولی ترسیدم دهن لقی کنه و آبروم بره .. عباس که هیچ کاری نکرده بود تا بفهمم اون هم به من علاقه داره یا نه... وقتی برگشتیم بابا مستقیم مارو به خونه ی عمه برد .. دلم نمیخواست ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم .. دوباره خودشون به مراسم برگشتند.... * "از زبان عباس" صبح با صدای جیغ عمه بیدار شده بودم و سرم داشت میترکید.. درسته پدربزرگ سن بالایی داشت و یه مدت بود مریض بود ولی هیچ کدوم دوست نداشتیم که از بینمون بره... از همون لحظه ی اول بابا و عمو شروع کردند به تدارک مراسم ختم .. بسته های خرما رو تو آشپزخونه گذاشتم و برگشتم که برم آرد بخرم ... جلوی در حیاط موقع خروج زنعمو رو دیدم .. اصلا توقع نداشتم دخترشون رو اینجا ببینم .. دختر چشمهای جذابی داشت و دلم میخواست فقط نگاهش کنم ولی همیشه نگاهش رو ازم می دزدید.. هروقت میدیدمش ته دلم میلرزید .. سلام آهسته ای داد و از کنارم گذشت .. بوی عطرش به مشامم خورد .. هنوز ایستاده بودم و نگاهش میکردم که پسر عمه ام صدا کرد و گفت چرا وایسادی زود باش... از کوچه گذشتنی پسرخالم سعید که کنار باباش ایستاده بود هم پای من شد و گفت منم میام کاری داری کمکت کنم ... دمت گرمی گفتم و سوار ماشین شدیم .. هنوز چند متر از کوچه رد نشده بودیم که سعید گفت عباس یه چی میپرسم البته میدونم وقتش نیست ولی میترسم یادت بره ... بدون اینکه نگاهش کنم گفتم بپرس.. _اون خانم کی بود الان جلوی در باهاش سلام و احوالپرسی کردی یه دختر جوون هم کنارش بود ... 🍃🌼🍃 لینک کانال و آیدی ادمین یاس👇 @AAddmiiiinn https://eitaa.com/joinchat/2415788177C265e771d88
هرگز نگو"خسته ام..!" زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛بگو..نیاز به استراحت دارم. هرگز نگو.."نمی توانم..!" زیرا توانت را انکار میکنی؛بگو....سعی ام را میکنم. هرگز نگو"خدایا پس کی؟؟؟!" زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا. هرگز نگو"حوصله ندارم..!" زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر.. هرگز نگو"شانس ندارم..!" زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛بگو..حق من محفوظ است! ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ https://eitaa.com/joinchat/770310263C8c5629a060
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
🌈 رنگارنگ🌈
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 سرگذشت فردوس شروع دلانه ای زیبا 🍃🍂🍃
لبخندی زد و گفت : خب من برم شماها جا گیر بشید فردا شب میام برای شام !! _باشه حسین علی که رفت فهیمه گفت : دیگه نمیاد؟! _گفت میاد گاهی _یعنی اینجا دربست در اختیار خودمون !؟ _بله بچه ها خوشحال بودن ولی من ته دلم ناراحت بودم، حسین علی دقیقا عین یه زن صی.غه ای با من رفتار میکرد، الان هم که خونه رو عوض کرده بود واقعا همین حس رو بهم میداد، زن ص.یغه ای بودم که در قبال نیازهای اون خرجمون رو میداد، نمیخواستم قبول کنم تا ابد اینجوری میمونه، میگفتم : حسین علی سر حرفش میمونه و عقد می‌کنیم و به همه میگه که ازدواج کردیم !!! از صبح روز بعد زندگی دیگه ای داشتیم، بچه ها آزادانه تر توی خونه میگشتن ،انگار یه جورایی اختیارشون به خودشون بود... حسین علی هفته ای سه چهار شب می اومد اون خونه، شامش رو می‌خورد و شب هم میموند و صبح میرفت.... شبهایی که نمی اومد تماس میگرفت و احوالی می‌پرسید. باز تنها بودیم، خودمون چهار تا از خرید کردن چیزی برامون کم نمی‌گذاشت و در واقع از بعضی جهات که نگاه میکردم‌ میدیدم وضعیتم بد هم نیست، ولی من چی؟! خود شخص من چی ؟!درسته حسین‌علی از محبت و توجه چیزی برام کم نمی‌گذاشت ولی خب یه چیزی توی وجود من خالی بود اونم اینکه حس میکردم حسین‌علی خجالت میکشه من رو به عنوان زنش معرفی کنه!!! درسته من رو میخواست، کنارم اروم بود ،ولی برای شخص خودش نه وجهه اجتماعیش!!! و این عذاب آور بود روزها می‌گذشت بچه ها شادتر بودن و زندگیشون راحت می‌گذشت سعی میکردم به مسائل جانبی فکر نکنم و زندگی رو به خودم سخت نگیرم... یکماهی از زمانی که اومده بودیم خونه جدید گذشته بود، یه روز حسین علی تماس گرفت و گفت: یه یکهفته ای نمیتونم بیام ! _چرا چیزی شدی ؟! _نه یه مسافرت باید برم نیستم شیراز، چیزی کم و کسری ندارید ؟! _نه همه چی هست ..فقط... _فقط چی ؟! _هیچی نخواستم اوقات تلخی کنم و حسین علی هم پیگیر نشد، تلفن رو که گذاشتم نق زدم : فقط مسافرت باقی بود !!! ‌‌🌹჻ᭂ࿐🔴 @Atr_mah⭐️⭐️
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮 🔮🔭 🔭 💎 تقویم نجومی 💎 🗓 ☀️ ۳۰ شهریور/ سنبله ۱۴۰۴ 🌙 ۲۸ ربیع الاول ۱۴۴۷ ✝ ۲۱ سپتامبر ۲۰۲۵ 💠 امروز قمر در «برج سنبله» است. ✔️ برای امور زیر نیک است: ارسـال کالا ☘️خرید ملک نوره مالیدن ☘️امور عمـرانی امـور ازدواجـی ☘️خـرید مـایـحـتـاج امـور مربـوط به حـرز ☘️درخواست از مسئولین 👼 زایمان نوزاد محبوب مردم و خانواده باشد. 🚘 مسافرت همراه با صدقه باشد. 👨‍👩‍👧‍👧 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب یکشنبه) دلیل خاصی ندارد. 💞 مباشرت برای سلامتی مفید می‌باشد. 💇 اصلاح سر و صورت خوب نیست. 🩸حجامت،خون‌دادن،فصد،زالو انداختن باعث قوت دل می‌شود. 💅 ناخن گرفتن روز مناسبی نیست. موجب بی‌برکتی در زندگی می‌گردد. ✂️ بریدن پارچه روز مناسبی نیست. موجب غم و اندوه شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. این حکم شامل خرید لباس نیست. 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب یکشنبه) دیده شود،‌ تعبیرش در آیه ۲۸ سوره مبارکه قصص است. ﴿﷽ قال ذلک بینی و بینک﴾ فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید. مطلب خود را بر این مضامین قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا مغرب 📿 ذکر روز یکشنبه «یَا ذَالْجَلٰالِ وَ الْإکْرامِ» ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه «یَا فَتّٰاح»، موجب فتح و نصرت یافتن می‌گردد. ☀️ ️روز یکشنبه متعلق است به: 💞 حضرت‌علی علیه‌السلام 💞 حضرت‌فاطمه‌زهرا سلام‌الله‌علیها اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب روز شنبه آغاز و اذان مغرب روز یکشنبه پایان می‌یابد. سلامتی و تعجیل در فرج علیه‌السلام صلوات «اَللّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍ وَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ» با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨ 🔭 🔮🔭 🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 دلانه ی زیبای در جستجوی آرامش 🍃🍂🍃
🌈 رنگارنگ🌈
#در_جستجوی_آرامش #گلاویژ صبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم! عماد بود.. _الو سلام... _سلام خوا
رفتم پایین که دیدم عماد ازماشین پیاده شده و به در ماشینش تکیه داده! با دیدن من اومد طرفم _سلام! _علیک سلام.. افتاب بدم خدمتتون؟ _وای عماد چشمام چیز مرغی شده بخاطر گریه های دیشبم! خندید گونه ام رو ب...د و چمدونم رو گذاشت توی صندوق و رفتیم سوار شدیم! ماشین رو حرکت داد و با آرامش گفت: _چه خبر؟ خوب خوابیدی؟ _سلامتی دیشب تا لباس هامو جمع کردم پنج صبح شد و نزدیک صبح خوابیدم! _اشکال نداره عشقم، الان بگیر راحت بخواب رسیدیم یه جایی واسه صبحونه بیدارت میکنم! _صبحونه که دیگه دیر شده اگه گرسنه نیستی بذاریم واسه ناهار! _هرچی گلاویژ خانوم بگه! با لبخند نگاهش کردم وگفتم: _عاشقتم خب! _ما بیشتر! در بیار اون عینک رو چشماتو ببینم بابا.. بیخیال ورم مرم! دلم نمیخواست چشم هامو مخصوصا حالا که چشم های خودم هست رو توی اون وضعیت ببینه اما عینکم رو درآوردم... با تحسین نگاهم کرد وگفت: _آآها.. حالا شد... ببین بدون آرایش چه قدر خوشگل تری! چیه اون لنزهای مشکی.. چشم آبی به این خوش رنگی داری دیونه! _الکی ازم تعریف نکن خودم که میدونم الان تو وضعیتیم! جدی و بالحنی که براش میمیردم گفت: _جدی میگم! من بدون آرایشتو خیلی بیشتر دوست دارم.. معصومیت چهره ات توهمین سادگی ها مشخص میشه! _میشه من قربون شما بشم؟ _خدانکنه عشقم.. میتونم یه سوالی رو ازت بپرسم؟ _البته.. شما جون بخواه.. _جونت سلامت.. دلیل خاصی داره که لنز مشکی میذاری؟ لبخندم محو شد و نگاهمو ازش گرفتم... _اوهوم! _چه دلیلی؟ چشمات که ضعیف نیست پس چرا از رنگ به این قشنگی میگذری؟ _باحسرت آهی کشیدم و گفتم: _چون رنگ چشم های بابامه.. ازش فرار میکنم.. نمیخوام شبیه اون باشم! دستم رو گرفت و روی دستمو بوسه زد وگفت: _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم! _نه بابا.. ناراحت نشدم که! _بخاطر من یه کاری رو میکنی؟ _چه کاری؟ _دوستشون دارم.. میشه از خودت فرار نکنی؟ همینی که هستی باهر شباهتی به هرکس که دوستش نداری خودتو دوست داشته باشی؟ باعشق به نیم رخ قشنگش نگاه کردم.. بامکث طولانی گفتم: _قربونت جونت بشم آخه جوجه! پس دیگه لنز تعطیل؟ _وقت هایی که باتوام! _نه دیگه نداشتیما! قرار شد خودتو دوست داشته باشی.. باهمین چشم های خوشگل! سخت بود اما من همین بودم! یه دختر بور با چشم های آبی روشن! _چشم ╔═🍃♥️🍃══════╗ @ajayeb_rangarangg ╚══════🍃♥️🍃═╝