📕#حکایت_پندآموز
🔹پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر.
پسر، پدرش را به حمام برد.
🔹پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
🔹پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت:
فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
🔹پسر #نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
🔹پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
🔹پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
@golchinmofid
📚#حکایت_پندآموز
✍یک روزمردی از کار به خانه برگشت و از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای؟
همسرش گفت: نه,شوهر اش پرسید: چرا؟
همسرگفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.
شوهر گفت: درست است خسته ای امانمازت رابخوان قبل از اینکه بخوابی!
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهر اش تماس گرفت تا احوال اش را جویا شود اما شوهر به تماس اش پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت ودوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهر اش را بشنود، اما این بارشوهر پاسخ داد و شوهر اش گوشی را برداشت.
همسر اش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟
شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل، همسر با عصابنیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟
*شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی. *
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم. زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
*شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟ *
*چشمان همسر ازاشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی......معذرت میخواهم عزیزم! *
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب آمرزش کن، من دیگر چیزی از این دنیا نمیخواهم، فقط میخواهم که در یکی از کاخ های بهشت در کنار هم زندگی حقیقی خویش را آغاز کنیم، آنجا بی تو چی کنم؟
پس از آن روز همسر هیچ وقت نماز را بی وقت نمیخواند و هیچ وقت یک نماز را ترک نمیگفت
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#حكايت_پندآموز
اسب سواری...
مرد چلاقی را سر راه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی "جوانمردی"
را هم بردی.
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم دیگر
هیچ "سواری" به "پیاده ای" رحم نکند.
@hamechizestan313