eitaa logo
امامت و امارت
182 دنبال‌کننده
83.9هزار عکس
46.8هزار ویدیو
4.1هزار فایل
گزارش شخصی امامت وامارت پردیسان
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇👇👇👇👇 📝داستان کودک دعوتگر در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت به یکی از محله ها میرفتند و کارتهایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت» درمیان مردم غیر مسلمان پخش میکردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند. در یکی از روزهای جمعه هوا خیلی سرد و بارانی بود ، پسر لباسهای گرمی پوشید تا سرمارا احساس نکند. و گفت : پدرجان من آماده ام! پدر پرسید : آماده برای چی؟ پسرگفت : برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم. پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست امروز ممکن نیست . پسر با اصرار ازاو خواست که بروند و گفت : مردم دربیرون به طرف آتش میشتابند. پدر گفت : من در این سرما نمیتوانم بیرون بروم‌ . پسر گفت : پس اجازه دهید من بروم‌ و کارتها را پخش کنم بعد از کمی بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد و پسر از او تشکر کرد . وپسر با اینکه فقط ده سالش بود در آن خیابانها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود ، او درهمه خانه ها را میزد و کارت رابه مردم میداد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود و میگشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد ولی کسی را نیافت. بنابراین یک خانه روبروی خود را انتخاب کرد و رفت که کارت رابه اهل آن خانواده بدهد. زنگ آن خانه رابه صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ را به صدا درآورد و چند بار دیگر هم ‌تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت : پسرم چه میخواهی دراین باران ؟ کاری هست که برایت انجام دهم ؟ پسر باچشمانی پرامید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت : ببخشید باعث اذیت شما شدم فقط میخواستم بگویم که خداشما را واقعا دوست دارد وبه شما توجه عنایت کرده ومن آمده ام آخرین کارت که مانده را به شما بدهم کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است وغرض از خلق انسان و وهمه چیز این است که رضای او بدست آید . سپس کارت را به او داد و خواست برگردد که پیرزن از او تشکر کرد. بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه وقتی امام از خطبه تمام شد پیرزن ایستاد و گفت : هیچ کدام از شماها مرا نمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجانیامده ام ، وتا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش را هم نمیکردم که مسلمان شوم. ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مرا ترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعهٔ گذشته درحالیکه باران میبارید و هوا خیلی سرد بود میخواستم که خودم رابکشم چون هیچ امید وآرزویی در دنیا نداشتم . برای همین یک چهار پایه آوردم وطناب را از سقف آویزان کردم و آن را درگردن انداختم سپس آنرا در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور ‌میکردم‌ و باخود کلنجار میرفتم که دیگر بپرم و خود را خلاص‌کنم !!! که ناگهان زنگ به صدادر آمد، من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد اینبار با شدت در را کوبید و زنگ را هم میزد بار دیگر گفتم که کیست !!؟ به ناچار طناب را از گردنم‌ پایین آوردم و رفتم تا بدانم کیست که اینگونه با اصرار در را میکوبد، وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه میکند چهره ای که تابحال آنرا ندیده بودم ! و حتی توصیفش برایم مشکل است کلمات قشنگی که بر زبانش آورد قلبم را که مرده بود بار دیگر به زندگی برگرداند و صدایی قشنگ گفت: خانم؛ آمده ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده و سپس کارتی را بدستم داد! کارتی که روی آن نوشته بود راهی به سوی بهشت ! پس در را بستم و به شدت چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم ... سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز راکنار گذاشتم ... چون‌ من دیگر به آنها نیاز ندارم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی راپیدا کرده ام ... اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود بنابراین آمدم اینجا تابگویم : الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت ! چشمان نماز گذاران ‌پر از اشک شد و همه با هم تکبیر زدند و الله اکبر گفتند ...الله اکبر ... امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گذاران بود ، با گریه ای که نمی توانست جلوی آنرا بگیرد درآغوش می فشرد ... نمیتوان به چنین پسری افتخار نکرد ... 👌👌👌واینجا این سوال مطرح میشود که مابرای دعوت در راه خدا چه کرده ایم آیا این وسایل پیغام رسانی مثل ایتا واتس آپ و ... را در مسیر دعوت به کار گرفته ایم یا ... جواب رابه خودتان واگذار میکنم .. از خدا میخواهم که من وشما از جمله کسانی قرار دهد که هدایت یافته و هدایت کننده باشد. @ala_allah
(بسیار زیبا) 👇👇👇👇👇 ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است. 👇👇👇توضیح پائولو کوئلیو: من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد…. @ala_allah
📝دعای کوروش روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود : خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار…! … پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟! فرمودند : چه باید می گفتم؟ یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید ! کوروش بزرگ فرمودند: برای جلوگیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم…   دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید ! پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع می کنیم…   عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید ! پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم…   وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند… تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟!   کوروش تبسمی نمود و این گونه پاسخ داد : من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟!   پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است… @ala_allah