عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_پنجم رفتم پارکینگ اداره و سوار خودروی مگان که در اختیارم بود شدم. بدون راننده رفتم سمت
#قسمت_چهل_و_ششم
برگشتم دفترم؛ موبایل شخصیم زنگ خورد... رفتم از داخل کشوی میزکارم برداشتم، دیدم شماره منزل مادرم هست... جواب دادم:
+سلام دورت بگردددددم. خوبی حاج خانوم؟
_سلام مادر جان. خسته نباشی.
+درمونده نباشی. جون دلم. امر کن.
_محسن جان، امشب میای خونه؟
+راستش نمیدونم... ممکنه همینجا بمونم. چطور؟ مگه چیزی شده؟
_دلم برات تنگ شده.
+آخ که الهی من دور شما و اون دل گنجشکیتون بگردم...
_حالا مزه نریز پسر خوبم. میای یا نه؟
+قول نمیدم، اما تلاشم و میکنم خودم و برسونم.
_باشه پسرم... مزاحم کارت نمیشم... مواظب خودت باش مادر. توکل به خدا و توسل به امام زمان و خانوم حضرت زهرا یادت نره. خداحافظت.
خداحافظی کردم و گوشیم و گذاشتم توی کشو. تا ساعت 10 شب اداره موندم و رفتم خونه. اون شب یادمه مادرم برام فسنجون بار گذاشته بود تا اگر رفتم خونه بزنم بر بدن و شاد بشم. چون غذای مورد علاقهم بود و هست و خواهد بود.
اون شب بعد از شام، مادرم سر حرف و باز کرد و گفت:
_خواهرت میترا از لبنان زنگ زده. میگفت چندباری توی این یکی دو روز اخیر بهت زنگ زده، اما جواب ندادی.
+سرم شلوغه حاج خانوم.
_محسن، توی چشمام نگاه کن.
خندهم گرفت، گفتم:
+من نمیدونم این چه مرضیه که هروقت میخوام بپیچونمت، خندهم میگیره.
مادرم لبخندی زد گفت:
_از بس صادقی.
+خاک پاتم... حالا چی میگفت؟
_محسن جان، اون خواهرت دائم به فکر تو هست. بگیر جوابش و بده؛ یا اگر فرصت نمیکنی، حداقل شمارهش و که میبینی وقتی باهات تماس گرفته بعدا یه زنگی بهش بزن.
همزمان گوشی مادرم زنگ خورد... نگاه به صفحه گوشی کرد، یه نگاهی هم به من کرد، لبخندی زد و گفت: «حلال زاده ست.»
گوشیش و جواب داد...
«سلام مادر. خوبی؟ چه به موقع هم زنگ زدی... گمشده پیدا شده و بعد از یک هفته اومده خونه... باشه مادر... حتما... حتما... پس، از من خداحافظ، گوشی رو میدم به برادرت تا باهاش حرف بزنی.»
داشت گوشی و میداد بهم، گفتم: «مادر و دختر خوب هماهنگ هستید با هم! دختر نیست که، کارلوس اعظم هستند.»
مادرم لبخندی زد و گوشی و داد بهم. منم تسلیم شدم در برابر امر مادرم...گوشی و گرفتم... خواهرم میترا پشت خط بود...
+سلام آبجی. خوبی؟
_علیک سلام آقا داداش. چه عجب صداتون و شنیدیم.
+دیگه گفتم بهت افتخار بدم و باهات حرف بزنم.
خندید و گفت:
+خوبی با نمک؟
_مگه دکتری؟
_ای بگی نگی هستیم. اوضاع و احوالت چطوره؟
_الحمدلله. یه نفسی میاد و میره. ببخشید که دوبار زنگ زدی نتونستم جواب بدم.
_محسن، دست بردار. تو نتونی جواب من و بدی نباید بعدش یه زنگ به من بزنی؛ ببینی خواهرت توی غربت مُردهست یا زنده؟
+تو هفت تا جون داری! حالا حالاها هستی و زیرآب من و پیش مادرمون میزنی!
خندید و گفت:
_من خیر و صلاحت و میخوام عزیز دل خواهر.
+خب بعدش...
_چرا بچه بازی در میاری؟
+الان زنگ زدی به من تا غُر بشنوم؟
_نه. اما نمیدونم چرا از من فراری شدی.
+خودت بهتر میدونی.
_داداش عزیزم، محسن جانم، فاطمه به رحمت خدا رفته... تو نباید تنها باشی. بخدا این دختره که بهت معرفی کردم بد نیست. قبلا که اومدی لبنان خونه من، یه بار مهمونی دادم، اینم بود توی مهمونی، مگه بدی ازش دیدی؟ مگه مشکلی داشت؟
+نه. اما این دلیل بر این نمیشه که من بعد از فاطمه زهرا ازدواج کنم. پس لطفا بفهم. کاری نداری؟
_خیلی رفتارت زشته!
+همینی که هست. میخوای بخواه، نمیخوای نخواه. بشین زندگی خودت و کن! چیکار به من داری! کاری نداری باهام؟
چیزی نگفت و قطع کردم.
مادرم حیرون مونده بود... بهش گفتم:
+مادرمن، مگه من و شما قبلا راجع به این موضوع، مفصل با هم دیگه صحبت نکردیم؟
_بله صحبت کردیم، اما سوالم اینه که چرا نمیخوای ازدواج کنی؟
+آخه مادر من، دخترات و اون یکی پسرت و دوستان و اقوام نمیدونن من کجا دارم کار میکنم؛ اما شما که میدونی. پس چرا میری توی زمین دخترت بازی میکنی؟ بله میترا خیر و صلاح من و میخواد، میترا خواهر منه، دوسم داره، دوسش دارم، به فکر منه و...، اما صد مرتبه خدمت شما گفتم که من طبق قانون ادارهم، نمیتونم با یک دختر غیر ایرانی ازدواج کنم. من نمیگم خانوم افنان عباس دختر بدی هست. دختر نجیب و محترمیه. چندباری هم خونه میترا توی لبنان در زمانی که فاطمه زنده بود دیدمش. اما حرف من فقط این نیست که ایشون غیر ایرانی هست، بلکه عرض من اینه، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. یکی و بدبخت کردم و گذاشتمش زیر خاک، همون یکی باعث کابوس شبانه منه، دیگه دست از سرم بردارید تا یکی دیگه رو بیچاره تر از قبلی نکردم. والسلام نامه تمام، نوکرتم.
بلند شدم رفتم سمتش صورتش و بوسیدم گفتم:
«اینم امضاء»
مادرم چیزی نگفت و لبخند تلخی زد... گفت:
«نمیدونم دیگه چیکار کنم... آخرش این تنهایی تو من و دق میده.»
چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم، موبایلم و برداشتم زنگ زدم اداره به بهزاد.