عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل گفتم: +راستش من خیلی دنبال موبایل اون خانومی که نمیدونم نوهتون هست یا دخترتون، گشتم. ام
#قسمت_چهل_و_یک
عاصف میگفت: «انصافا راست میگفت. دختر خیلی زیبایی بوده و میتونست دل هر مردی رو ببره. اما خب روزگارش این بود.»
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت بگذارید قبل از اینکه به ادامه توضیحاتی که سیدعاصف عبدالزهراء داده بپردازم، کمی از چهره رستا براتون بگم تا بتونید خوب تصورش کنید.
رستا متولد سال 1368 بود. چشمهای آبی رنگ و درشت و زیبایی داشت. بینی قلمی و کمی کشیده، قد حدود 175، و وزن هم دور رو بر 60
و موهای بلوند و ابروهای کشیده و پوستی سفید داشت که واقعا میتونست خوب دلبری کنه. عاصف در توضیحاتش گفت اون زن در ادامه صحبتاش به من گفت:
_شما جای برادرم هستید، اما من دختر زشتی نیستم، برای همین پیشنهادهای غیر معمول زیاد دارم و توی این جامعه هم که وسوسه زیاده، سخت هست آدم بخواد خودش و نگه داره. من متاسفانه مزاحم زیاد دارم. مادربزرگمم که پیره و نمیتونه ازم مراقبت کنه و برعکس شده، یعنی اینکه من دارم ازش مراقبت میکنم. راستش و بخواید دیگه خسته شدم. اما خداروشکر میکنم و راضی هستم که حداقل یه سرپناه دارم و میتونم زیر اون سقف کنار مادربزرگم زندگی کنم. من مثل شما آدم مذهبی و مومنی نیستم. فقط در حد اینکه گاهی نمازم و بخونم با خدا ارتباط دارم و دیگه هم کاری باهاش ندارم. همین.
عاصف میگفت توی دلم گفتم خدایا این چقدر حرف میزنه. داره از خودش رزومه ارائه میده. چرا ساکت نمیشه. اصلا چرا ما هرچی میریم نمیرسیم.
خلاصه اون روز بعد از نیم ساعت رسیدیم به محل تصادف و مجددا شروع کردیم به گشتن اما خبری از موبایل نبود که نبود.
من دوست نداشتم غرور دختر مردم و بشکنم و بدون گوشی راهیش کنم بره. بردمش به نزدیکترین جایی که میشد براش همون گوشی رو خرید. قرار شد تا 3 روز بعدش بهش تحویل بدن، چون اون مدلی که میخواست سه روز بعدش میرسید دست فروسنده و اون لحظه نداشت. بعد از اینکه این موضوع حل شد، ازش عذرخواهی کردم و گفتم براتون ماشین میگیرم برید شما، بعدش یه شماره تماس هم از خودم دادم گفتم کاری داشت باهام تماس بگیره.
چندوقتی گذشت تا اینکه یه شب حوالی ساعت 2 صبح بود که به موبایل شخصیم پیامک اومد. متن پیام این بود: «سلام.. ببخشید این موقع شب مزاحم میشم. من رستا هستم. شناختید؟»
اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم که این موقع شب چرا پیام میده.
عاصف میگفت:
«بیخیال شدم و با خودم گفتم جوابش و ندم. تا اینکه موقع اذان صبح داشتم میرفتم حسینیه اداره نماز بخونم، مجددا پیامک دریافت کردم که بازم رستا بود. اینبار نوشت؛ «موقع اذان صبح هست، گفتم حتما بیدارید و دوباره پیام دادم.»
اینبار زنگ زدم به اون خط. وقتی جواب داد، گفتم: «سلام علیکم خانوم. ببخشید اتفاقی افتاده که ساعت 2 صبح پیام دادید؟»
گفت: «من رستا هستم. همونی که باهاش تصادف کردید.»
گفتم:
+بله شناختم، امرتون؟
_میشه امروز ببینمتون؟
+بابت؟
_تورو خدا ببخشید، من قصد جسارت ندارم، راستش اون فروشگاه موبایل، اون گوشی رو نیاورد.
+خب پس اینطور که معلومه، باید بریم جایی دیگه براتون گوشی بگیرم. بعدشم من با ماشین زدم بهتون.
_نه شما مقصر نبودید. من داشتم با موبایلم حرف میزدم و حواسم به خیابون نبود.
توی دلم گفتم درسته مقصر نبودی اما وقتی خانواده بی بضاعتی هستی و دلخوشیت میتونه از کل دنیا همین یه گوشی باشه پس بزار برات بگیرم و برو پی کارت.
بهش گفتم:
+امروز میریم براتون همون مدل گوشیو میخریم، یا اصلا پولش و میدم شما خودتون زحمتش و بکشید.
گفت:
_واااای ... خیلی خوبید شما. شرمنده تون هستم. فقط ببخشید مادر بزرگم پیر هستند و نمیتونن همراه من بیان. از طرفی اگر بخوام ازتون پول بگیرم، چون آدم وِل خرجی هستم برای همین ممکنه زودی خرجش کنم... بخدا نمیخواستم مزاحمتون بشم.. اما دیگه مجبور شدم بهتون _ رو بزنم.
گفتم:
+ایرادی نداره... تا قبل از 12 باهاتون هماهنگ میکنم بیاید سمت خیابون جمهوری تا بریم اون راسته و ببینم چیکار میتونم براتون کنم.
_ممنونم. پس منتظرم.
عاصف میگفت به عمر خودم فکر نمیکردم بخوام با یه دختر نامحرم برم گوشی بگیرم براش. درنهایت، ساعت 11:00 باهاش قرار گذاشتم و اومد سمت جمهوری باهم رفتیم براش یه گوشی گرفتیم و حدود 13 میلیون توی پاچهم رفت.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat