eitaa logo
عاکف سلیمانی
4.8هزار دنبال‌کننده
57 عکس
10 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام
مشاهده در ایتا
دانلود
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_نهم خانوم شاکری سرش و آورد پایین تر، دستای اون مرد و از توی مانیتور دیدم. باید مچ گیری
عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.» خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت: «داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.» برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و در آورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامک‌های این پرونده بود گفتم: «مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.» دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.» فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوه‌ای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد. اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند. در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت: _فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم. عاصف خندید و گفت: +حالا که هنوز چیزی مشخص نیست. اومد من بمیرم و به هم نرسیم. _وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهره‌ت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟ +چطور؟ _آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشن‌ترین دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند. من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.» عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.» فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در » به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم. شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.» عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.» اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت: _واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟ +آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم. _یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟ +بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم. _باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟ +سمت فلسطین. _واقعا! +اوهوم. چطور مگه؟ _هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟ +آره. _راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟ رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.» عاصف سکسکه‌ش گرفت. منم خنده‌م گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت: +راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم. _واقعا؟؟؟!!! +بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یک‌سری امور و بدم. _مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری. +وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیک
احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم. از همون طرف میزنیم میریم به یه کشور پناهندگی میگیریم. دیگه دارم از همه همکارام و این مملکت متنفر میشم. دختره که انگار برق از کله ش پریده بود، دیگه چیزی نگفت.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیک
رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم: «الان که گوشی تو دست دختره‌ست و داره عکس عقیق و میبینه، بلند شو برو داخل آشپزخونه، یه بسته سیگار وینستون لایت گذاشتم توی کابینت آشپزخونه. یه نخ بگیر برو روی تراس بشین و شروع کن به سیگار کشیدن. فقط حواست باشه آبروی ما و خودت و نبری و چُس دود بازی در نیاری. عین یه آدم جنتلمن و با کلاس دود کن.» کاری که گفتم و عاصف رفت انجام داد... دختره بهش گفت: _کجا میری عزیزم؟ +میرم روی تراس سیگار بکشم. تو بمون داخل. بیرون نیا سردت میشه رستا جان. لحظات حساسی بود. به خانوم میرزا محمدی گفتم: «زوم کن روی دختره. روی مانیتور شماره 2 هم تصویر کامل فضا رو بده.» عاصف اومده بود روی بالکن. خانوم میرزا محمدی زوم کرد روی دختره. دیدم گوشی خودش و درآورد و همزمان داره با گوشی عاصف هم کار میکنه. فورا رفتم با مسعود تماس گرفتم گفتم «تموم خروجی های گوشی سیدعاصف و کنترل کن و بهم خبر بده.» همزمان نگاهم به مانیتور هم بود. رفتم روی خط عاصف گفتم: «چه خبرته؟ گفتم عین آدم جنتلمن سیگار بکش. نگفتم فرت و فرت دود کن که. سیگار و تموم نکن. آرام باش. هروقت گفتم برو داخل. الان بمون آروم آروم سیگار بکش.» ظاهرا دختره داشت عکس عقیق و به گوشی خودش send میکرد. پازل‌ها داشت یکی یکی تکمیل میشد و شک نداشتم این دختره یک هست. دیدم فورا با پایین بلوزش، صفحه لمسی گوشی و عاصف داره پاک میکنه تا اثری از رد انگشتاش نمونه. بعدش گوشی خودشم گذاشت توی جیبش. یه گوشی هم که خط ارتباطیش با عاصف بود و توی بررسی‌ها دیدیم فقط به عاصف زنگ میزنه و باهاش ارتباط داره هم روی میز بود تا عاصف شک نکنه. رفتم روی خط عاصف گفتم: «برو داخل. الان بهت زنگ میزنم. رفتی داخل باهاش حرف بزن. صحبت و ببر سمت ازدواج و مسائل کاریت. تا چنددقیقه دیگه بهت زنگ میزنم و بزار روی آیفون بزار دختره صدای صحبت من و تو رو بشنوه. بهش بگو همکارتم. بزار بدونه.» عاصف گلویی صاف کرد، یعنی فهمیدم. عاصف از روی تراس برگشت داخل. وقتی نشست شروع کرد درمورد ازدواجشون با دختره به صحبت کردن. پنج دقیقه شد و زنگ زدم به عاصف. چندتا بوق خورد و جواب داد. گفتم: +سلااااام داداش. خوبی؟ سلامتی ان شاءالله. _به به...سلاااام داداش عاکف. خوبی؟ چه خبر؟ وقتی عاصف گفت «عاکف»، داشتم از مانیتور دختره‌رو میدیدم، دختره چشماش گرد شد. زل زد به عاصف. گفتم: +معلومه کجایی؟ امروز نبودی اداره؟ _راستش یه کم درگیرم. سرم شلوغه. +الآن کجایی؟ _تهرانم. اومدم لواسون ویلای خودم. خانواده‌م از شهرستان اومدن آوردمشون اینجا. +عجب نامردی هستی. حاجی و حاج خانوم اومدن اونجا، بعد تو به من نگفتی... از پشت خط شنیدم دختره به عاصف گفت کیه؟ که عاصف هم گفت همکارمه. دختره گفت خب بزاربیاد اینجا. عاصف بهم گفت: _خب داداش، من درخدمتم... +هیچچی. فقط زنگ زدم حالتو بپرسم. حالا ان شاءالله سرفرصت میبینمت. _باشه حاجی. مخلصم. +فعلا. قطع کردیم. منتظر واکنش دختره موندم. به عاصف گفت: _چه صدای بم و نسبتا خشنی داره. عاصف گفت: +گاهی صداش نازک میشه. _یعنی چی؟ +نمیدونم. این دوستم آدم عجیب غریبی هست. _آخ نمیدونی من چقدر دوست دارم همکارات و ببینم. با اینکه میترسم ازشون، اما ازشون خوشمم میاد. احساس می‌کنم اینی هم که الان باهاش حرف زدی مثل دوستت که الان فلسطین هست آدم مهمیه، درسته؟ +حالا کم کم میبینیشون. آره، اینم یه سر داره هزار سودا. همیشه اینور اونور میفرستنش. دختره بحث و عوض کرد و به عاصف گفت: _نمیخوای بهم شام بدی؟ +چشم عزیزم. بهت شامم میدم. رفتم روی خط عاصف گفتم: «تماس بگیر با علی. سفارشتون و بهش بگو.» عاصف تماس گرفت باعلی و سفارش غذا داد. علی هم تماس گرفت با نزدیک ترین رستوران منطقه ای که درونش مستقر بودیم، تا برای عاصف و دختره، خودش وَ من و خانوم میرزامحمدی و حسن و خانوم شاکری و حاج احمد سفارش شام بده. بیسیم زدم به علی: +علی جون صدای من و داری؟ عاکفم! _جانم حاجی؟ +به نظرم با مهدی هماهنگ باش، بره غذارو بگیر و با موتور بیاد سمت محل ما. _دریافت شد. +تمام. 45 دقیقه بعد وقتی مهدی با موتوری که پشتش اسنپ فود نوشته شده بود رسید؛ اول اومد سمت وَنِ ما. یادمه در همون حین، برای لحظاتی به دلیل یک سری مشکلات و اختلال‌ها، نتونستیم درست و درمون شنود کنیم. منم برای اینکه وقت تلف نشه، وقتی مهدی اومد داخل ماشین... بهش گفتم: +مهدی، یکی از نیروهای ما با یه سوژه داخل ویلا هست. یه یادداشت دارم، به جای فاکتور غذا بزار برای نیرومون. فقط حواست باشه حرکت اضافه‌ای جلوی آیفون تصویری نداشته باشی، چون ممکنه زیر نظر سوژه اصلیمون قرار بگیری از پشت آیفون. به همکارمون یه اشاره ریز بزن، تا داخل بسته‌ای که غذا رو آوردی چک کنه. _چشم. یادداشت و نوشتم و دادم بهش. مهدی غذای ما رو داد و رفت به سمت درب ویلایی که عاصف و سوژه اونجا مستقر بودند.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_یکم رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم: «الان که گوشی تو دست دختره‌ست و داره عکس عقیق و میبی
مهدی غذارو داد به عاصف، از منطقه خارج شد. نمیتونستم بخاطر اختلال‌های پیش اومده برم روی خط عاصف. بچه‌ها در حال پیگیری و رفع اشکالات فنی بودند. متن یادداشتم این بود: «دوتا کره توی یخچال کنار شیشه آب هست. دختره رو بفرست بره توی اتاق خواب طبقه بالا گوشی کاریت و بیاره. این ما بین کره رو بنداز توی غذاش و به هم بزن تا برای مرحله بعدی آماده باشی.» بعد از پیگیری های لحظه به لحظه‌ای توسط خانوم میرزا محمدی و حسن، ارتباط ما هم درست شد و اختلال‌ها بر طرف شد. رفتیم روی دوربین اصلی. دختره و عاصف پشت میز شام بودند. دقایقی از شام خوردن‌شون گذشته بود و منم داشتم توی وَن شامم و میخوردم که دیدم یه هویی دختره بلند شد رفت سمت سرویس بهداشتی... فورا رفتم روی خط عاصف. گفتم: «حالا وقتشه. بجنب تا دیر نشده.» عاصف فورا رفت سمت توالت، در زد اما دختره در و قفل کرده بود. رفتم روی خط عاصف گفتم: «برگرد سمت میز شام کارت و انجام بده.» از دوربین داشتم میدیدم که عاصف داره طبق برنامه پیش میره... فورا جامی که داخل اون برای دختره نوشابه ریخته بود و گرفت برد گذاشت پشت مبل، توی یکی دیگه از جام ها به همون اندازه نوشابه ریخت و گذاشت سرجاش. هدفم از این کار و بعدا متوجه میشید که چرا به عاصف گفتم این کار و انجام بده. دختره بعد ازدقایقی از سرویس بهداشتی اومد بیرون، عاصف رفت سمتش... دختره با عصبانیت خیلی زیادی به عاصف گفت: _این چه آشغالی بود به خورد من دادی؟ رفتم روی خط عاصف گفتم: +باهاش بحث نکن. فقط سعی کن آرومش کنی. عاصف به دختره گفت: +عزیزم، ببخشید. من که داخل ظرف غذا نبودم تا بدونم چی توشه. احتمالا کبابش باعث شد مسموم بشی. منم حالت تهوع دارم. انگار غذاش یه جوریه! تو راست میگی واقعا. رفتم روی خط عاصف گفتم: «برو داخل دستشویی بالا بیار. دست کن توی گلوت تا بتونی تهوع کنی. حتی شده یه کم. درم قفل نکن بزار دختره بیاد دنبالت ببینه باورش بشه.» عاصف همین کار و کرد و رفت سمت سرویس، ولی طفلک نتونست یه کم بالا بیاره، بلکه کلی بالا آورد. وقتی که تهوع کرد، نفس نفس زنان و با بی حالی به دختره گفت: +این چه زهر ماری بود خوردیم. بزار از اینجا بریم بیرون، میزنم دهن اون رستورانی رو صاف میکنم. انقدر بالا آوردم موییرگ چشمم پاره شد. آماده شو بریم. _کجا؟ عاصف مکث کرد...گفت: +با اون رستورانی کار دارم‌. بعدشم بریم جایی دیگه حداقل یه شام درست و درمون بخوریم و آخرشب ببرمت خونه. مگه نمیخوای بری خونه؟ دختره اومد سمت عاصف، مظلومانه و با عشوه بهش گفت: _دوست دارم امشب و با هم باشیم. +بابا بیخیال. من دلم میخواد باهم باشیم همیشه، اما دوست ندارم تا زمانی که ازدواج نکردیم، بیش از حد کنار هم دیگه باشیم. انقدری هم که میام احساس گناه میکنم. _من این همه برات آرایش کردم. این همه به خودم رسیدم که حداقل دو روز باهم باشیم. +مادربزرگت نگران میشه عزیزم. باشه برای یه وقت دیگه. بعدشم، من که قراره تا آخر این ماه به اتفاق خانواده‌‌م بیام خواستگاریت. _بمونیم دیگه! خب تو روی تخت بخواب، من روی زمین! +نمیشه. _اصلا توی یه اتاق نباشیم، اشکالی نداره. چون اینجا این همه اتاق هست و منم میرم توی یکیش، تو هم برو توی یه اتاق دیگه. بعدشم من اصلا حالم خوب نیست و احساس میکنم مسموم شدم. بزار همینجا استراحت کنم. +نمیدونم چیکار کنم و چی بهت بگم! فهمیدم عاصف داره به من میگه نمیدونم چیکار کنم و چی بهش بگم. رفتم روی خطش و از طریق گوشی ریزی که توی گوشش بود گفتم: «قبول نکن. بیاید بیرون. همین الان و خیلی فوری. من اون داخل کلی کار دارم.» عاصف به دختره گفت: +نمیشه عزیزم. قبلا هم بهت گفتم که اصرار نکن وقتی میگم نه. امشب باید برم اداره. چون شیفتم. دختره گفت: _تورو خدا بزار باهم باشیم. من دلم یه آغوش مردونه میخواد! چرا با دلم راه نمیای مرد مهربونم! +لا اله الا الله! گفتم نمیشه. ما محرم نیستیم و همینقدر که میایم اینجا دلم راضی نیست اما من باب آشنایی میگم عیبی نداره! پس تو هم گیر نده و دست بردار! خلاصه عاصف قانعش کرد که برن. لباسشون و پوشیدن و از ویلا زدن بیرون. وقتی رفتند، منم فورا از ون پیاده شدم و با حاج احمد رفتیم داخل ویلا. بلافاصله رفتم روی خط علی: +علی جون صدای من و داری؟ _بله حاجی. +برو دنبال عاصف و سوژه. هر اتفاقی افتاد من و درجریان بگذار. _چشم. +تمام. به محض ورود رفتیم سمت میز شام. نزدیک میز شام همون مبلی بود که عاصف با اون دختره نشسته بودند. به احمد گفتم: «ابزارت و آماده کن.» دستکش گرفتم و پوشیدم دستم! رفتم خیلی آروم جامی که دختره در اون نوشابه خورده بود و از پشت مبل گرفتم. دادم به احمد، فورا با ابزارهای لازم که مخصوص گرفتن آب دهان و بزاق و اثر انگشت و... بود، تونست از روی رژ دختره، اثر انگشتش و یه سری موارد مورد نظر و بگیره.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_دوم مهدی غذارو داد به عاصف، از منطقه خارج شد. نمیتونستم بخاطر اختلال‌های پیش اومده ب
بلافاصله ویلا رو تخلیه کردیم و برگشتیم سمت اداره. اثری که از روی جام گرفته بودیم، احمد برد داد به بچه‌های تشخیص هویت. من اومدم دفترم. به عاصف پیام دادم: «کجایی؟» پیام داد: «خبرمرگش بیاد رسوندمش. خودمم توی راه سایت هستم.» نوشتم: «میبینمت. یاعلی.» نیم ساعت بعد عاصف اومد. رفتم اثر انگشت زدم درب اتاقم و باز کردم دیدم چشماش خونه. خنده‌م گرفت. گفتم: +ببخشید. میدونم بهت سخت گذشت. _دهنم سرویس شد. +بیا داخل بشین. رفتیم نشستیم؛ گفتم: +خب چه خبر؟ _هیچچی. خیلی سر تهوع زورکی اذیت شدم. چشمام درد میگیره. گلوم میسوزه. +نگران نباش. امشب یا نهایتا تا فردا صبح خیلی چیزا مشخص میشه که این آدم کیه. _امیدوارم. +عاصف، من احساس میکنم این دختره داره با یک چهره و هویت جعلی زندگی میکنه. _چهره!؟!؟ +بله. _یعنی تغییر چهره داده؟ +بله با عمل جراحی پلاستیک. _یعنی میخوای بگی من با یک پرستو طرفم؟ +تا اینجای ماجرا که هر چی دیدیم همین و بهمون گفته. نشونه‌ای جز این ندیدیم. به نظرم تو در یک برنامه از پیش طراحی شده و شبکه‌ای که دشمن چیده قرار گرفتی. _یا خدا ! چرا من؟ +اعتقاد من اینه که ممکنه تو هدف دشمن نباشی. به نظرم هدف کسی دیگه هست و میخوان از طریق تو به کِیس‌های مورد نظر خودشون برسن. _تو چیزی میدونی که به من نمیگی؟ نمیخواستم فیلم توی خونه عاصف و که دختره رفت پشت سیستمش نشست و بهش نشون بدم. برای همین فعلا به عاصف چیزی نگفتم...عاصف همچنان منتظر جوابم بود... گفتم: +بزار به وقتش یه سند بهت نشون میدم. اما الان وقتش نیست. _چیزی شده؟ +خیلی چیزها شده! _خب من خودم یکی از گزینه‌های این بازی هستم. هنوز به من اطمینان نداری؟ من که دارم مثل سابق کارم و درست انجام میدم. پس به من بگو. +نرو روی مخم. گفتم به وقتش. حدود یک ساعت و نیم من و عاصف تحلیل و گفتگو کردیم و قرار شد تا اومدن جواب بچه‌های آزمایشگاه که روی هویت و دی ان ای و... کار میکردن صبر کنیم. از دفتر سیف بهم زنگ زدن که حاجی میخواد شمارو ببینه! وقتی رفتم پیشش ازم گزارش کار گرفت و بعد از اون بهم گفت: «به بچه‌های بایگانی و طبقه بندی اطلاعات سپردم یه پرونده‌ای رو که دو سه سال قبل بسته شد و مربوط به یکی از مسئولین میشه رو برات بیارن تا باز بینی کنی و بدونی چی گذشته! لازمه شما اون و مطالعه کنید! البته قطعا در جریان هستید. اما خب ممکنه به دردتون بخوره و زوایای پنهان اون و بدونید بد نباشه!» برگشتم دفترم و دیدم چنددقیقه بعد برام پرونده مذکور و آوردند. پرونده درمورد پرستوهای سرویس اطلاعاتی بیگانه نظیر آمریکا و انگلستان و اسرائیل بود که چندسال قبل به برخی مسئولین جمهوری اسلامی نزدیک شده بودند. ماجرای هیاهوی وزیر پرحاشیه ارشاد دولت برجامیون آقای ع.ج! که استعفا داده بود؛ وَ همچنان ماجرای مدیر ارشاد استان قم که سر و صدای زیادی کرده بود و دیگر ماجراهای تو در توی اون زمان. سرم داشت دود میکرد. نه از اینکه چنین اتفاقاتی افتاد! بلکه وقتی زوایای پنهان پرونده رو که جایی درز نکرده بود میخوندم. حتی رهبری هم در اون زمان مستقیما به وزیر ارشاد وقت تذکر دادند و فرمودند: ما در حوزه فرهنگ حرف بسیار داریم و...!!! از طرفی سفرهای مشکوک و مخفیانه اشخاصی همچون علی مرادخانی معاون هنری وزیر فرهنگ و ارشاد به همراه تیمی از مسئولان آن معاونت به آمریکا. از طرفی اظهارات مهم امام جمعه جیرفت درمورد این مسائل که گفته بودند: «اگر ائمه‌ی جمعه، حقایق پشت پرده‌ی استعفاها و استیضاح‌های دولت توسط مجلس را بگویند، روانی برای مردم باقی نمیماند». ارتباط خانوم فیلمساز جوان«بهاره ص.ج» و همچنین ارتباط خانوم «آفرین چ.س» با وزیر مستعفی ارشاد و... اتهام این حضرات‌هم اجماع و تبانی علیه امنیت ملی و همکاری با دولت‌های متخاصم بود. خانوم آفرین چ.س در 12 آبان 94 دستگیر شده بود و همسر سابق یکی از بازیگران سینما و تلویزیون بوده. آفرین چ.س مدتی در پاریس ساکن بود و پس از ورود به ایران و... اون اتفاقات می‌افته! حاجی سیف پرونده بایگانی شده رو بهم داده بود تا مطالعه کنم و نکات آرشیو شده اون و مقایسه ای کنم با وضعیت موجود در این پروژه و پرونده! نتیجه مطالعه‌م این شد: رفتار و عملکرد دختری که به عاصف نزدیک شده بود، بسیار متفاوت‌تر بوده. چون پروژه‌ی برخی مسئولین سیاسی و... به دلیل معلوم الحال بودن و سرشناس بودن، راحت‌تر از پرستوهایی هست که به سمت نیروهای امنیتی و اطلاعاتی و نظامی میان. در کل ما با یک پرستوی عادی طرف نبودیم. کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عالمیان پروانه تو .._5996702998749774957.mp3
4.93M
شب زیارتی امام حسین علیه السلام، حتما این نوحه رو گوش کنید. اگر حال خوشی دست داد، برای من و خانواده‌م بسیار دعا کنید. شب‌‌ها و روزهای سختی رو دارم میگذرونم.
بیا و به منه نفهم این و بفهمون
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_سوم بلافاصله ویلا رو تخلیه کردیم و برگشتیم سمت اداره. اثری که از روی جام گرفته بودیم،
ساعت 10 و 30 دقیقه صبح بهزاد تماس گرفت و خبر داد که بچه‌های آزمایشگاه و تشخیص هویت جواب و برامون آوردند. گفتم بیاره دفترم. رفتم در و باز کردم و ازش گرفتم. برگشتم سمت میزم و نشستم پوشه رو باز کردم... بگذارید اینم بگم که روی تشخیص هویت، همزمان، هم بچه‌های آزمایشگاه و تشخیص هویت و درگیر کردم، هم برون مرزی رو ! چون میخواستم وقتی نتیجه مشخص میشه، بعدش بره واحد برون مرزی تا در معاونت اروپا و آسیا هم بررسی بشه و گزارشات و یک جا برام بفرستند و بدونم چی به چیه و با چه کسی ما طرفیم. بعد از مطالعه گزارش، درخواست گزارش مرد زباله جمع کن در محدوده ویلا رو دادم. گزارش وقتی به دستم رسید، شک نداشتم که با یک هادی طرفیم. اما هادی کیست؟ هادی به مردهای آموزش دیده و ورزیده‌ای میگن که وظیفه اون‌ها، مراقبت و محافظت از پرستوها هست. به شکلی که معمولا پرستوها هم اون و نمی‌بینند. هادی پروانه دزفولی، قدم به قدم و در همه‌ی صحنه‌های ماموریت حضور داشت. از اینجا به بعد و خوب دقت کنید. جوابی که در کمیته مشترک تشخیص هویت و معاونت آسیا نهایی شد به دستم رسید این بود: نام: آناهیتا / نام خانوادگی: نعمت زاده / سن: 31 / تحصیلات: فوق دیپلم معماری / وضعیت تاهل: مجرد / دین: اسلام / سفر به خارج از کشور: علت دو سفر به لبنان نامعلوم و در هاله‌ای از ابهام / سفر به ترکیه یک بار، آن هم بابت عمل زیبایی / سفر به ترکیه پس از سفر به لبنان بوده است./ شخص مذکور دارای سابقه کیفری نمی‌باشد و در مراجع قانونی و امنیتی و قضایی و انتظامی پرونده‌ای ندارد، وَ وضعیت وی سفید اعلام میگردد. جواب بیشتر از این بود اما من به همین مقدار بسنده میکنم تا فقط آشنایی داشته باشید با چه کسی طرف هستید. اینم بگم که بچه‌های تشخیص هویت، عکس قبلی آناهیتا نعمت زاده که به عاصف گفت اسمش رستا هست و یه شناسنامه هم بهش نشون داد که دروغ بود، و ما در مشخصات با این چهره، سیستممون به ما نشون داد پروانه دزفولی هست که اینم دروغ بود، بچه‌های تشخیص هویت و معاونت آسیای تشکیلات عکس دقیق و بهمون دادند. جواب استعلام و تشخیص هویت و بردم خدمت حاج آقا سیف. دستور داد پرونده رو با همت تمام جلو ببرید. با بچه‌های واحد اطلاعات حزب الله لبنان ارتباط گرفتم و قرار شد عکس قبل از تغییر چهره آناهيتا نعمت زاده رو از طریق امن براشون بفرستم تا به ما جواب بدن که این شخص در لبنان روئیت شده یا نه. چهل و هشت ساعت بعد جواب اومد که این زن حدود چهارسال قبل در لبنان آموزش‌های اطلاعاتی و امنیتی و نظامی دیده... توسط چه کسانی؟ توسط نیروهای اطلاعاتی و امنیتی موساد. مخاطبان محترم ، بد نیست که این موضوع و بدونید که عمده‌ی زنانی که قرار هست در ایران نقش یک پرستو رو ایفا کنند، یا در لبنان توسط عوامل اسراییل آموزش میبینند، یا در کمپ منافقین در اشرف. البته طی سالهای اخیر بعضی از این پرستوها سفرهای مخفیانه ای به ترکیه یا کانادا، سپس از آنجا به سرزمین های اشغالی داشتند و به برخی حضرات نزدیک شدند اما دستگیر شدند. بگذریم... پازل‌های ما تکمیل شده بود. باید هرچه زودتر این پرونده رو تموم میکردیم. قرار شد عاصف و آناهیتا مجددا همدیگر و ببینند و مجددا به ویلای امن لواسون برن. قبل از رفتن عاصف و آناهیتانعمت‌زاده رفتیم اونجا مستقر شدیم. راستش من فقط برای جان عاصف نگران بودم که براش اتفاقی نیفته. موقع دیدار فرا رسید. عاصف و آناهیتا وارد ویلا شدند. یکساعتی از حضورشون در اون ویلا گذشته بود که دختره در تلاش بود از زیر زبون عاصف درمورد من که اسمم و شنیده بود توی تماس من با عاصف حرفی بکشه بیرون. اما عاصف خیلی حرفه‌ای بهش اطلاعات دروغ میداد. دختره که فکر کرد اطلاعات کافی رو درمورد من از عاصف گرفته، خیالش جمع شد، به عاصف گفت: _هوس نوشیدنی کردم. عاصف گفت: +آب پرتقال هست، میل داری؟ _عالیه. ممنون میشم. تا عاصف رفت بلند بشه، آناهیتا گفت: +عزیزم بشین، من خودم میرم میارم. رفتم روی خط عاصف و فوری گفتم: «بشین. بزار بره بیاره.» دختره رفت، به خانوم میرزامحمدی گفتم: «برو روی دوربین آشپزخونه ببینم میخواد چه کار کنه.» رفتم روی خط عاصف گفتم: «بهش بگو میری روی تراس سیگار بکشی. برو زودتر. حواست باشه یه وقت از دهنت در نره بهش بگی آناهیتا. همون رستا رو بگو فقط.» عاصف به دختره گفت: «عزیزم، رستا جان، من میرم روی تراس سیگار بکشم تا تو شربت و آماده کنی.» عاصف رفت. هدف من از این حرکت این بود که موقعیت و برای دختره امن کنم تا ببینم چیکار میخواد کنه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «زوم کن ببینم این دختره داره چه کار میکنه.» زوم کرد... دوتا لیوان شربت آب پرتقال آماده کرد... یه هویی صحنه‌ای رو دیدم که اضطراب گرفتم... دیدم از توی آستین سمت چپش یه پودری رو داره میریزه توی یکی از لیوان‌ها. شربت و آماده کرد برگشت سمت مبل و منتظر عاصف نشست.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_چهارم ساعت 10 و 30 دقیقه صبح بهزاد تماس گرفت و خبر داد که بچه‌های آزمایشگاه و تشخیص
لحظاتی بعد عاصف از روی تراس برگشت داخل و نشست روبروی رستا روی مبل. دختره همون لیوانی رو که داخل آب پرتقالش کمی پودر ریخته بود، به عاصف تعارف زد. عاصف از دستش گرفت، فورا رفتم روی خط عاصف گفتم: «عاصف‌جان نخور. با تو هستم داداش. شنیدی؟ نخورش برادر من.» عاصف سرفه ای کرد، یعنی شنیدم. گفتم: «بهش به شوخی بگو چیزی نریخته باشی توی شربتم.» عاصف گفت... اما گفتن همانا و شاکی شدن آناهيتا همانا. با عصبانیت به عاصف گفت: _تو به من شک داری؟ عاصف خندید و گفت: +نه اصلا. آخه این چه حرفیه؟ داشتم باهات شوخی میکردم. _خیلی شوخیه مسخره‌ای بوده. +خب ببخشید. _اصلا میخوای من خودم این شربت و بخورم تا باورت بشه؟ +آخه این چه حرفیه فدات شم. _نه میخورم تا تو باورت بشه. هم من، هم خانوم میرزامحمدی، هم حسن که توی وَن بودیم، هنگ کردیم... در کمال ناباورانه دیدیم اناهیتا شربت و خورد. دقیقا همون شربتی که برای عاصف ریخته بود و معلوم نبود چه پودری بود که از آستینش در آورد و ریخت توی لیوان تا به خوردِ سیدعاصف عبدالزهراء بده. وقتی شربت و تا تهش خورد، نگاهی به عاصف کرد گفت: _حالا باورت شد؟ +رستا جان، من شوخی کردم. چرا بی جنبه بازی در میاری؟ _هیچچی نگو. تو که به من اطمینان نداری، چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟ رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم: «برو کنار دختره و با کمی فاصله کنارش بشین، باهاش عاشقانه حرف بزن.» عاصف جوابی داد که در پاسخ حرف من بود، اما طوری گفت که یعنی داره با دختره حرف میزنه... گفت: «چه گوهی خوردم من...» بعدش بلند شد رفت سمت آناهیتا نشست... آناهیتا گفت: _منظورت چیه از این حرف؟ عاصف گفت: +منظورم اینه که عجب اشتباهی کردم با تو این شوخی و کردم. من از این حرف عاصف خنده‌م گرفت... اما دختره خیال کرد عاصف به اون میگه... عاصف گفت: +عزیزم، من عاشقتم. _آره دیدم. از حرف و رفتارت مشخصه. جواب من و ندادی! وقتی تو که در حد یک لیوان آب پرتقال خوردن به من اطمینان نداری، پس برای چی میخوای با من ازدواج کنی؟ +من تورو دوست دارم، از تو خوشم اومده. دختر مهربون و فوق العاده زیبایی هستی. چشمای رنگیت دل من و برده. این صورت سفید و زیبات دل من و می‌لرزونه. باور کن باهات داشتم شوخی میکردم. دختره چیزی نگفت و بلند شد رفت سرویس بهداشتی... من و حسن از دیدن دوربین صرف نظر کردیم. اینم بهتون بگم که ما به هیچ عنوان در توالت و حمام دوربین کار نمیگذاریم، چون مجوز قضایی نداریم برای چنین کاری مگر در موارد خاص که باید پرونده رو به قاضی امین که حکم و صادر میکنه توضیح بدیم، وَ بنابرتشخیص قاضی محترم، چنین اقدامی صورت بگیره که اینجا هم از اون موارد نادر بود. خانوم میرزامحمدی داشت به دوربین نگاه میکرد، گفت: «آقای سلیمانی، آناهیتا داره به خودش آمپول تزریق میکنه.» برگشتم دوربین و نگاه کردم... دیدم بعد از اینکه آمپول و به خودش تزریق کرد، سرنگ و انداخت داخل توالت فرنگی و دکمه رو زد تا آب همه چیز و ببره. به خانوم میرزامحمدی گفتم، برو توی آرشیو همین لحظات و برگردون بفرست روی مانیتور 5 و زوم کن ببینم روی سرنگ چیزی نوشته بود یا نه. این کارو انجام داد. در همین حین دیدم آناهیتا از توالت رفت بیرون بعدش رفت به سمت عاصف و نشست نزدیکش. من تموم تمرکزم روی مانیتور 5 بود. وقتی خانوم میرزامحمدی روی سرنگ زوم کرد، چیز خاصی دستگیرمون نشد. سُرنگ رو هم که انداخته بود توی توالت، پس عملا نمیدونستیم چی به چیه. در همین حین توسلی کردم به حضرت زهرا که کمکمون کنه و بدونیم کجای کاریم و واقعا با چه موجودی طرفیم. شاید به طرفة العینی و کم تر از ثانیه‌ای، یه هویی نکته‌ای به ذهنم رسید. اونم اینکه درون اون شربت آب پرتقال برای عاصف سم یا چیزی ریخته بود که به مرور زمان عاصف و از پای در می‌آورد و این میشد ترور بیولوژیک. یعنی دقیقا کاری که پرستوهای موساد و آمریکا با گزینه‌های هدف خودشون اینکارو میکردند که در طول تاریخ زیاد هست. نمونه‌ش فیدل کاسترو. فرضیه من بر این اساس بود به‌خاطر اینکه عاصف شک نکنه، آناهیتا شربت آلوده رو هم خورد، اما بعدش رفت پادزهرش و استفاده کرد تا آسیبی بهش وارد نشه. تجربه کاری من چنین چیزی رو وانمود میکرد. عاصف و دختره اون شب برای شام اومدن بیرون و رفتند رستوران. من و خانوم میرزامحمدی هم وارد رستوران شدیم، بعدش رفتیم پشت یک میز، به شکلی که مشرف به عاصف و آناهیتا باشیم نشستیم. مهدی و علی برای اتفاقات غیرقابل پیش بینی بیرون توی ماشین منتظر دستور بودند. موقع شام شده بود، گوشی ریزی که توی گوشم بود و فعالش کردم. یه میکروفون هم زیر کاپشنم بود که میتونستم از طریق اون با عاصف و گوشی ریزی که توی گوشش هست ارتباط بگیرم. قبل از اینکه شام و برای عاصف و آناهیتا بیارن، دختره یه هویی به عاصف گفت: _میخوام رژ بزنم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_پنج لحظاتی بعد عاصف از روی تراس برگشت داخل و نشست روبروی رستا روی مبل. دختره همون لی
عاصف وجهه‌ی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد، اگر جلوی مردم رژ هم میزد، این قضیه میشد قوز بالا قوز. عاصف گفت: +جان مادرت بیخیال شو. همین‌جوری هم ما دوتا توی چشم مردمیم. خیلیا دارن بهمون نگاه میکنند. _مگه چی میشه؟ به نظرت چه عیبی داره؟ بزار همه بفهمند. داشتم از دور نگاه میکردم. دیدم که آناهیتا کیف لوازم آرایشی رو از توی کیفش آورد بیرون. داشتم از طریق میکروفونی که در دکمه پیراهن عاصف کار گذاشته شده بود میشنیدم که به عاصف گفت: _کدوم رنگ و دوست داری برات بزنم. عاصف خندید و گفت: +واقعا میخوای بزنی؟ _آره... مگه چی میشه بزنم؟ به مردم چه ربطی داره. عاصف که میدونست با چه موجودی طرفه، و اسمش آناهیتا هست و رستا نیست، کمی مکث کرد، بعدش کمی خم شد سمت سوژه و بهش گفت: +ببین رستاجان، اینجا زشته. من معذبم. همینقدرم که بخاطر تو بیرون اومدم و الان اینجا نشستم، دارم رنج میبرم. من و تو از لحاظ پوشش کاملا در تضاد هستیم. اما بهت وقت دادم کم کم خودت و درست کنی. حالا هم که میخوای اینکار و توی این مکان کنی. خدایی نکرده یه آشنا مارو ببینه داستان میشه. _ول کن تورو خدا. چه ربطی به دیگران داره. رفتم روی خط عاصف و از طریق همون گوشی ریزی که داخل گوشش بود گفتم: «عاصف جان، بزار کارش و کنه. یه وقتایی باید ایدئولوژی خودت و بزاری زیر پا توی ماموریت. تازه کار نیستی که برات توضیح بدم اینارو.» چند ثانیه بعد عاصف بهش گفت: «چی بگم والله. بزن عزیزم. راحت باش. به قول تو چه ربطی به دیگران داره.» دختره به عاصف گفت: _چه رنگی دوست داری بزنم؟ +کالباسی بزن. من که شنیدم خنده‌م گرفت. توی دلم گفتم پدرسوخته چه بلدم هست. فورا نکته ای به ذهنم رسید. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «آماده باش. تا چنددقیقه دیگه خبرایی هست. قراره اتفاقاتی بیفته.» تماس گرفتم با علی... جواب که داد گفتم: +علی جان از بیرون چه خبر؟ _حاجی خبر خاصی نیست. +تحرکات مشکوکی وجود نداره؟ _نه خداروشکر. همه چیز آرومه. +خب، الحمدلله. نگاهی به عاصف و دختره انداختم دیدم دختره رژش و زده، حالا داره لاک میزنه. فورا به علی گفتم: +وقت نداریم. میخوام یه کاری کنید. فورا بیا داخل رستوران. نزدیک میز عاصف خالیه. میخوام یه کم شلوغ کاری کنید. با مهدی هماهنگ کن چنددقیقه بعد از ورودت بیاد داخل رستوران. وقتی وارد شد عربده کشی کنه و بیاد سمت تو بزنه میز و بشکنه. یکی دوتا چگ و لگد هم کنه تو رو بعدش بهت بگه پول من و نمیدی اما میای رستوران مجلل شام میخوری. یه کم همدیگرو نوازش کنید و بعدش دعواتون و ببرید بیرون. حواستون باشه مردم آسیبی نبینن. ما که رفتیم برگرد بیا خسارت رستوران و بده و بعدا از اداره پولت و بگیر. _چشم حاجی. خدا بخیر کنه. منتظرم. بیاید که وقت نداریم. تقریبا پنج دقیقه بعد علی اومد داخل، رفت میز پشت سر عاصف و سوژه نشست. دو دقیقه بعد به مهدی پیام دادم: «وقتشه. به مهمونی خوش اومدی.» چند لحظه ای نگذشت که من و خانوم میرزامحمدی دیدیم مهدی وارد شد. یه نگاهی به دور و برش انداخت، یه نگاهی سمت علی... یه هویی بین اون جمعیت صداش و برد بالا و به علی گفت: «بی نامووووس. سه ماهه شده که پول من و نمیدی و میگی ندارم، اما میای اینجا توی رستوران گردون تهران شام میخوری؟ از در خونه‌ت تعقیبت کردم نکبت.» مهدی اومد سمت میز علی، یه دونه با مشت زد روی شیشه، شیشه رو عین خاکشیر ریزش کرد. یقه علی رو گرفت یه دونه زد توی صورتش و چندتا فحش هم بهش داد. فورا رفتم روی خط عاصف، گفتم: «فورا بلند شو برو بیرون. رژی که دختره به لبش زده رو بردار. کیفش و تو جمع کن و بزنید بیرون. بجنب تا دیر نشده.» همه‌ی رستوران ترسیده بودن. ما هم چاره ای نداشتیم جز این کار. داد و بیداد علی و مهدی یه طرف، فرار کردن عاصف و دختره و مردم یه طرف. از میکروفون روی لباس عاصف شنیدم که به دختره گفت: «عزیزم بلند شو بریم بیرون، منم دارم میام.» دختره رفت وسیله هاش و جمع کنه، عاصف یه دونه زد به دستش و گفت: «ول کن. من میگیرمش. تو زودتر برو بیرون. اینا روانی هستن الان میزنن ما رو لت و پار میکنن.» دختره به حرف عاصف گوش داد. بلند شدن برن بیرون، دختره چندقدم از عاصف جلوتر بود، عاصف کیف دختره رو داشت میگرفت دستش، یواشکی همون رژ و گرفت گذاشت توی جیبش. فورا به عاصف گفتم: «دوتا دیگه از داخل کیفش بردار بنداز داخل جیبت.» عاصف هم از شلوغی استفاده کرد و یه لحظه کیف و انداخت زمین، موقع بلند شدن دوتا دیگه رو از توی کیفش برداشت و بعدش فورا رفت بیرون. سوار ماشین شدن و رفتن. مهدی چون زده بود شیشه رو شکست، فرار کرد تا دست کسی بهش نرسه و از طرفی هم بهش گفتم بره دنبال عاصف و دختره. علی موند. به رییس رستوران گفت: «من تمام خسارت امشب و پرداخت میکنم.» ادامه دارد...
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_شش عاصف وجهه‌ی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد،
من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون. سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خانوم میرزامحمدی هم رفت سوار ون شد. زنگ زدم به مهدی گفتم: +کجایید؟ _پشت سر عاصف و دختره دارم حرکت میکنم. +لوکیشنت و روشن کن پیدات کنم. بیسیم زدم به ستاد گفتم موقعیت مهدی رو برام بفرستند. دو دقیقه بعد برام فرستادند و حرکت کردم... خودم و رسوندم به مهدی. وقتی نزدیک ماشین مهدی شدم رفتم کنارش، بهش اشاره زدم ماموریتش تمومه و خودم ادامه میدم. پیام دادم به عاصف. «برنامتون چیه؟ کجا میرید؟» چند لحظه بعد جواب داد: «نمیدونم. فعلا سر در گمم. میگه من و ببر بگردون.» پیام دادم: «یه چرخی توی خیابونا بزنید و برید خونه. برای امشب بسه. بگو باید بری ماموریت. بعدش فورا برگرد سایت منتظرتم.» رفتم اداره و توی دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. یک ساعت بعد وقتی عاصف رسید مستقیم اومد دفترم. نشستیم و باهم همه چیز و بررسی کردیم. بهش گفتم: +چیزی نگفت؟ _نه. +از اتفاقاتی که داخل رستوران افتاد چی؟ _نه. خیلی ریلکس بود. +جالبه. _چطور؟ +بگذریم. ولی هرچی میریم جلوتر، من بابت تو بیشتر احساس خطر میکنم. عاصف با تعجب بهم نگاه کرد، گفت: _چه خطری آقا عاکف؟ +نمیدونم. ولی حس خوبی نسبت به ادامه این پرونده ندارم. خیلی مواظب خودت باش. ممکنه تهش بهت بخواد آسیب بزنه. _چشم حواسم هست. +رژ و بهم بده. از جیبش آورد بیرون و گفت: _یادم رفت بهت بگم. داشت کیفش و چک میکرد، گفت رژم نیست. +پس بو برده. _بعید میدونم. چون بهش گفتم دیگه درگیری زیاد شده بود توی رستوران فوری اومدم بیرون. شاید موقعی که داشتم وسیله‌ت با عجله جمع میکردم، یا جا موند، یا اینکه افتاد زیر دست و پا. بلند شدم رفتم گوشی و گرفتم زنگ زدم به محمودرضا. بهش آدرس رستوران و موقعیت منطقه و تایمی که ما حضور داشتیم و لحظه ای که عاصف داشته رژ و میگذاشت داخل جیبش، همه‌رو با هک کردن پاک کنه. رژ و از عاصف گرفتم، یه کم باهاش وَر رفتم و دو دقیقه‌ای بهش نگاه کردم و توی دستم باهاش این طرف اون طرفش کردم، به سید عاصف عبدالزهراء گفتم: +تصورت از این رژ چیه؟ عاصف فقط نگاه میکرد... میخواست چیزی بگه اما انگار شک داشت... گفتم: +حرف بزن پسر. تصور و تحلیلت از این رژ چیه؟ _چی بگم والله. +هر چی توی ذهنت داری بریز بیرون. _دوربین داره تنش؟ گفتم: +این یک سلاح خطرناک هست. در ظاهر یک رژ ساده به نظر میاد، اما یک سلاح کُشنده هست. برای همین هست که انقدر جلوت توی ماشین دست و پا زد که رژش چی شده. _یا ابالفضل. +خطر از بیخ گوشت رد شد. الآن که نه، اما به جاش، وَ به موقع‌ش، یا تو یا یکی از کسانی که عین خودت بود و با همین هدف میگرفتن و کسی هم نمی‌فهمید. عاصف به فکر فرو رفت. بهش گفتم: +خیلی حماقت بزرگی کردی. _میدونم حاجی. شرمنده‌تم! +شرمنده من نباش. شرمنده خودت و همکارای شهیدت باش. خیلی عصبی بودم، ولی داشتم خودم و کنترل میکردم. گفتم: +عاصف، تو مگه نمیدونی یه نیروی امنیتی، یه نیروی اطلاعاتی مثل تو، نمیتونه وَ نباید وابسته بشه؟ سرش و انداخت پایین. گفتم: +سکوت و سر پایین انداختن جواب من نیست. پسر خوب، من رفیقتم، بعدش همکارتم. یه هویی آمپر چسبوندم به 100000 و یه دونه محکم زدم روی میز گفتم: +آخه این چه غلطی بود کردی؟ هان؟ _حاجی، من بازی خوردم. خیال کردم دختر فقیری هست، با خودم گفتم حتما نباید برم یه دختر خانواده دار و پول دار بگیرم. گفتم زیر پر و بالش و بگیرم، اگر دختر مناسبی بود باهاش ازدواج کنم. _آخه من این حماقت تو رو کجای دلم بزارم؟ مگه توی تشکیلات بهت یاد ندادن که حق ندارید وابسته به کسی باشید؟ مگه روز اول توی تشکیلات بهت یاد ندادن یه نیروی امنیتی حق نداره دلسوزی کنه و این‌ها خط قرمز حساب میشه؟ مگه به تو یاد ندادن که دلسوزی فقط برای امنیت ملی و مردم باید باشه و خط قرمزت باید چهارچوبی باشه که سیستم برات مشخص میکنه؟ اینا رو مگه یاد نگرفتی؟ _بله حق با شماست! +حق با من نیست، حق با حفاظت ستاد هست که میخواد بزنه دهان مبارکت و مورد عنایت قرار بده. _بابا من دارم همکاری میکنم، من دارم اینجا کار میکنم، من یه تخلف انضباطی و اخلاقی و کاری توی پرونده‌م نیست، یه مشکل امنیتی توی سابقه‌ کاریم ندارم. اونوقت سر یه حرکت سهوی این غوغا راه افتاده؟ تازه اونم چی! من گفتم بزار کمی با این دختره آشنا بشم، بعدش خودم بیام به حفاظت بگم تا زیر و بمش و در بیاره بعدش من برم خیر سرم خواستگاری. بد کردم؟
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_هفت من و خانوم میرزامحمدی رفتیم بیرون. سوار ماشینی که دراختیارم گذاشته بودن شدم و خا
گفتم: +نه. حماقت کردی. تو باید همون چند روز اول به حفاظت میگفتی. نه اینکه چندماه بگذره و علاقه ایجاد بشه و اونوقت من بزنم مچت و بگیرم و ما قبلشم حفاظت بفهمه. این اسمش چیه؟ با تو هستم. اسمش چیه؟ _آقا من تسلیمم. هر چی شما بگی درسته. میخوای استعفا بدم برم گم‌شَم؟ +پاشو از اتاق من گورت و گم کن برو بیرون. بلند شدم و با عصبانیت رفتم اثر انگشت زدم و در باز شد، رفتم یه طرف دیگه ایستادم تا عاصف بره بیرون و قیافه‌ش و نبینم... وقتی که داشت میرفت بیرون بهش گفتم: +وایسا ببینم. _جانم حاجی، درخدمتم. +کتاب بیشعوری خاویرکرمنت و یه نگاه بندازی بد نیست. چیزی نگفت و سری تکون داد و رفت بیرون. رفتم نشستم پشت میز کارم. اعصابم خیلی به هم ریخته بود. از رفتار خودم با عاصف ناراحت بودم که چرا انقدر باهاش بد رفتار کردم. عاصف متوجه ماجرا شده بود و خودش و زود نجات داد اما حفاظت این چیزا سرش نمیشد. منم حق نداشتم انقدر تحقیرش کنم. اون شب گزارش اتفاقات و نوشتم و بعدش رفتم خونه مادرم. تا برسم و بخوابم شد حوالی ساعت 2 و نیم صبح. وقتی رسیدم، دیگه توی اتاقم نرفتم و روی کاناپه خوابیدم تا اینکه برای نماز صبح مادرم بیدارم کرد. بعد از نماز زنگ زدم راننده بیاد دنبالم، منتهی بهش گفتم قبل از اینکه بیاد، بره سر راه یه دیگ کله پاچه از کله پزی حاج گودرز بگیره و بیاره تا راننده و من و مادرم بشینیم سه تایی بخوریم. راننده رفت گرفت و اومد با مادرم نشستیم سه تایی صبحونه کله پاچه خوردیم. ساعت حدود شش صبح بود که هوا داشت کم کم روشن میشد. دستای مادرم و بوسیدم و با راننده رفتیم به سمت اداره. بعد از اینکه از گیت رد شدم، مستقیم رفتم دفترم و گزارشی که شب قبلش نوشته بودم، بررسی مجدد کردم و بردم دفتر حاج آقا سیف. بعد از سلام و احوالپرسی نشست گزارش و تحلیل و بررسی‌هارو خوند. گفت: _خب ! میشنوم. حرف بزن عاکف خان. +راستش حاج آقا، من نگران جان عاصف هستم. از طرفی هنوز نتونستیم به سرنخ هایی که مورد نیازمون هست تا بفهمیم این خانوم از کدوم سرویس حمایت میشه پی ببریم. بچه‌های حزب الله اطلاعاتی رو دراختیارمون گذاشتن مبنی براینکه آناهیتا نعمت زاده توسط رژیم صهیونیستی آموزش‌های مهمی دیده و اسنادش موجوده. از طرفی نتونستیم به اطلاعات قابل توجهی که مدنظر خودمونه دست پیدا کنیم تا بدونیم آیا با یک شبکه طرفیم یا با یک شخص وابسته به اسرائیل. _خب، این چیزایی که داری میگی درسته اما پیشنهاد و برنامه‌ت چیه؟ +راستش این زن خیلی مُبهمه. ازش نمیشه چیزی کشید بیرون. خیلی حرفه‌ای هست. نه با کسی تماس داره، نه تلفن مشکوکی بهش میشه. از طرفی فقط به یک گزینه برخورد کردیم که مرد هست و بچه‌ها تهش و در آوردن به چیزی که مشکوک و امنیتی باشه نرسیدن. ولی خیلی جاها حضور مشکوک داره. یعنی نمیتونه حضورش اتفاقی باشه. از همه مهمتر اینکه یه هویی غیب میشه. _خب، ادامه بده. +بچه ها چندوقته تموم خطاش و رفت و آمداش و زیر نظر دارن. هم خودش و هم خانومش و، اما به موارد مشکوکی درمورد این مرد برنخوردن. _چندبار با این خانومی که به عاصف نزدیک شده دیدار داشته؟ +یکبار. _بعدش؟ +به هیچ عنوان ارتباطی نداشتن. حاج آقا سیف به فکر فرو رفت. لحظاتی به سکوت گذشت و گفت: _به نظرم اون مرد و همچنان زیر نظر داشته باشید. بی دلیل نمیتونه با گزینه اصلی پرونده ما ارتباط گرفته باشه. +چشم. _مطلب بعدی اینکه وضعیت آقا سیدعاصف عبدالزهراء چطور هست؟ +الحمدلله خوبه و داره مثل قبل به کارش ادامه میده. _مشکلی وجود نداره؟ +نه خداروشکر. _در عجبم آدم حرفه‌ای مثل این چرا یه هویی همه چیز و وا میده. +پیشنهادتون چیه؟ _بوی خوبی به مشامم نمیرسه. چون همزمان درگیر چندتا پرونده مهم دیگه هستیم. احساس میکنم بی ارتباط به این پرونده‌ای که به عهده شما هست نباشه. من که انگار برق سه فاز بهم وصل شد، چشمام گرد شد گفتم: +بی ارتباط با این پرونده؟ _بله. +ببخشید آقا اگر ممکنه میشه بیشتر توضیح بدید؟ _زمان بده. تو فعلا خودت و درگیر پرونده‌های دیگه نکن. تموم فکر و ذکرت باشه روی همین پرونده. من فشار حفا رو از روی پرونده و شخص عاصف کم کردم. الحمدلله عاصف خودش و نباخت. +چشم. من ممنونم که فشار و از روی این پرونده کم کردید. _آقای سلیمانی، تا به حال چندتا پرونده مشابه این پرونده‌ای که الان دستته رو جمع و جور کردی؟ لحظاتی فکر کردم، لبخندی زدم گفتم: +راستش آقا نمیدونم. ولی کم نبوده. چه اون زمانی که در بعضی پرونده‌ها فقط کارشناس بودم، چه الآن که در قسمت واحد معاونت اطلاعات و عملیات ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دارم نوکری مردم و میکنم. _پس باید به اندازه کافی تجربه داشته باشی. +بله. درس پس میدم خدمتتون. اما میشه بفرمایید چی شده که این طور میپرسید؟