1_629309791.mp3
6.56M
🔈 ۱۴ سوال از مسئولین درباره شبهات کرونا
🔷حجت الاسلام #مهدوی_ارفع
🗓 ۳۰ آبان ماه ۹۹
⏱مدت زمان: ۲۱:۵۱ دقیقه
🔶همایش« کرونا و نظم نوین جهانی»
💠حاج قاسم،ما از شما یاد کردیم.
شماهم اسم تک به تک اعضای کانال رو خدمت ارباب تشنه لب یاد کن.
@mahdisahebazman
7والیبال تک نفره.mp3
10.4M
#سلام_بر_ابراهیم ۷
🇮🇷 این قسمت: والیبال
🌸 تولید و ارسال توسط یکی از اعضای فهیم ومنتظران امام زمان (عج)
🌷 این مجموعه صوتی دل انگیز هر #پنج_شنبه تقدیم شما میگردد..
🌹🍃🌹🍃
@Mahdisahebazman
4_6001048002414772713.mp3
3.25M
چه مانند عباس از آغاز همراه امام باشی، چه مانند وهب از میانه ی راه و یا مانند حُر در آخرین لحظات...
امام با آغوش باز تو را می پذیرد. مهم تا آخرین نفس پای امام ماندن است..
◾️ به عشق یاریت #دعای_ندبه میخوانیم
تعجيل در ظهور مولا ٥ #صلوات
#دعای_ندبه
🎤 #محسن_فرهمند
🏴🏴🏴🏴
@mahdisahebazman
1_14676328.mp3
1.21M
#مولا_جان
صبح می رسد ....
وهمچنان
جای خالی تورا به رخ مان میکشد...
کجایی!؟عزیزدل زهرا (س)
امام غریبم !.....
امروز محکم تر #عهد سربازی و یاریم را تمدید میکنم.
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
🏴🏴
@mahdisahebazman
شرح دعای ندبه_5.mp3
12.92M
#شرح_دعای_ندبه ۵
✨ شرط معیّت با امام ، زُهد است!
و شرط زهد، صبر در امتحانات گوناگون مسیر !
کسانی از این مسیر #غربال میشوند ؛
که در برابر سختیها، آزارها، تحقیرها، تهمتها، سیلیها و .... #صبر ندارند و اهل مقاومت نیستند!
استاد_#شجاعی 🎤
🌹🍃🌹🍃
@Mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐
📝تغییر قطبین زمین (از کار افتادن اسلحه ها در زمان ظهور)
🔺ظهور ناگهانی اتفاق می افتد
#استاد #رائفی_پور
سخنرانی عید بیعت 99
#پبشنهادی
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
🌹🍃🌹🍃
@Mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️اولین گروهی که با امام زمان (عج) میجنگند؟؟!!!
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
@mahdisahebazman
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐❅᪥•﷽•᪥❅࿐
#نماهنگ
📜 نامه امام زمان به شیخ مفید
🔺 با اینکه ما به فرمان خداوند در نقطهای دور و پنهان از دیدهها به سر میبریم، ولی از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما می گذرد کاملا مطلع هستیم و هیچ چیز از اخبار شما بر ما پوشیده نیست...
⭕️ حتما ببینید.....
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
@mahdisahebazman
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_هـفـتـم
✍حسام بی خبر از حالم، خواند صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید این نسیم خنک از آیاتِ خدایش بود یا تارهایِ صوتی خودش حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم صاحب این تارهای صوتی، نمیتوانست یک جانی باشد اما بود همانطور که دانیالِ مهربان من شد این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی
در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ یافتنِ جوابش نداشتم در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران، جمع شده در خود با چشمانی بسته، صدایِ قدمهایِ حسام را در اتاقم شنیدم نشست روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم بسم اللهی گفت و با باز شدنِ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم تار بود اما کمی بهتر از قبل چند بار مژه بر مژه ساییدم حالا خوب میدیدم خودش بود همان دوست همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ دوست دانیال با صورتی گندمگون ته ریشی مشکی و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد چهره اش ایرانی بود، شک نداشتم و دیزاینِ رنگها در فرمِ لباسهایِ شیک و جذابِ تنش، شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود
در بحبوحه ی غروب خورشید، نم نمِ باران رویِ شیشه مینشست و درختِ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید نوای اذان بلند شد حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام، پودر میشد محضه هدیه به مرگ حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم، مسکن میشدند برایِ رهاییم از درد و ترس..
صدایش قطع شد کتاب را بست و بوسید به سمت میزِ کنارِتختم آمد ناگهان خیره به من خشکش زد سارا خانوم ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم اما باز هم نیامد حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان ازمسکن اصلیم محروم بودم این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم باید با یان یا عثمان حرف میزدم تماس گرفتم اول با عثمان یک بار دو بار سه بار جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد شماره ی یان را گرفتم بعد از چندین بار جواب داد سلام دختر ایرانی صدایم ضعیف بود بگو جریان چیه تو کی هستی لحنش عجیب شد من یانم دوست سارا دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،هرچند کوتاه خفه شو من هیچ دوستی ندارم من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم داری تو دانیالو داری نشسته رویِتخت با پنجه ی
پایم گلِ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم
داشتم دیگه ندارم یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @Mahdisahebazman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼