#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 0⃣4⃣
📚📖یه روز با حسین به سمت آبادان می رفتیم.عملیات بزرگی در پیش داشتیم.چندتا از کارای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده و از طرفی آخرین عملیاتمون هم لغو شده بود و من خیلی ناراحت بودم.
⁉️به حسین گفتم:چندتا عملیات داشتیم،اما هیچ کدوم اون طور که باید موفقیت آمیز نبود. این یکی هم مثه بقیه نتیجه نمیده.-گفت:برای چی؟-گفتم:چون این،عملیات خیلی سختیه. بعید می دونم موفق بشیم.
✨-گفت:اتفاقا ما تو این عملیات موفق و پیروزیم.-گفتم:حسین دیوونه شدی،توی اون عملیات های به اون آسونی که هیچ مشکلی نداشتیم،نتونستیم کاری از پیش ببریم.حالا توی این عملیات که اصلا وضع فرق میکنه و از همه سخت تره،موفق می شیم؟
🌟خنده ای کرد و با همون تکه کلام همیشگی اش گفت:حسین پسر غلامحسین به تو میگه که ما توی این عملیات پیروزیم.می دونستم که اون بی حساب حرفی نمی زنه. حتما از طریقی به حرفی که میزنه ایمان و اطمینان داره.
💠-گفتم:یعنی چی؟ از کجا می دونی؟-گفت:بلاخره خبر دارم.-گفتم:خب از کجا می دونی؟-گفت:به من گفتن که ما پیروزیم.-پرسیدم:کی به تو گفته؟-جواب داد:حضرت زینب(س).دوباره پرسیدم:تو خواب یا بیداری؟
💠با خنده جواب داد :تو چیکار داری؟فقط بدون،بی بی به من گفت که شما تو این عملیات پیروز میشین و من به همین دلیل میگم که قطعا موفق میشیم.هرچی ازش خواستم بیشتر توضیح بده،چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد.
✅نیازی هم نبود توضیح بده، اطمینان او برایم کافی بود.حسین همیشه به حرفی که میزد ایمان داشت و من هم به حسین اطمینان داشتم.
✳️وقتی که عملیات با موفقیت تموم به انجام رسید،یاد حرف اون روز حسین افتادم و ایمان و قطعیتی که تو کلامش بود و هرگز از این اطمینان به او پشیمون نشدم.
✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 1⃣4⃣
📚📖نیروهای اطلاعات ماه ها قبل از عملیات والفجر هشت کارشون رو شروع کرده بودن،محدوده ی شناسایی،اروند رود و ساحل غربی اون بود.یعنی قسمتی که دست عراقیها بود.
🚫قرارگاه نیروها کمی دورتر از اروند بود.و نهرهای فرعی که از اروند منشعب می شدن راه بچهها رو دور می کرد.چون مجبور می شدن نهرها رو دور بزنن.حسین برای حل این مشکل پیشنهادی داد روی اونا پل بزنن.
✅در اون محدوده کارخانه ی یخی بود که متروک شده بود،قرار شد از قالبای بزرگ یخ برای زدن پل استفاده کنن.همه ی بچهها بسیج شدن هر کس قالبی به دوشش گذاشته بود و به طرف اروند می رفت.
✳️من و حسین باهم دوازده تا قالب بردیم،با اینکه گاهی خسته میشدم اما حسین همچنان کار می کرد.
💠تو همین فاصله از طرف سردار سلیمانی تماس گرفتن و حسین رو برای شرکت در جلسه ای خواستن.حسین پیغام داد اول باید این کار رو تموم کنم،شما یه ماشین بفرستین کارم که تموم شدمیام.
✳️دوباره مشغول کار شد.همونطور که سرگرم کار خودشون بودن دشمن منطقه رو زیر آتش گرفت. اتفاقا یه خمپاره کنار حسین به زمین خورد و ایشون و دونفر دیگه مجروح شدن.
🔴وقتی بالای سرش رسیدم،دیدم از ناحیه ی پا مجروح شده،خونریزیش شدید بود.گویا یکی از شریانهای اصلی قطع شده بود.بچهها با قرارگاه تماس گرفتن که:آقا!فلانی مجروح شده فوری یه آمبولانس بفرستین.
❌اونا هم جواب دادن:چند دقیقه پیش آمبولانسی برای آوردن ایشون به جلسه فرستادیم شما از همون استفاده کنین.برای جلوگیری از لو رفتن عملیات،از قرارگاه ماشین معمولی نفرستادن.
🚫حتی توی بیمارستان حسین رو بعنوان یکی از نیروهای ناوتیپ کوثر و مسئول قبضه ی خمپاره انداز معرفی کردیم.با رفتن حسین همه ناراحت بودن و امیدی نداشتن که بتونه خودش رو به عملیات برسونه.همه اون رو دوست داشتن و نگران مجروحیتش بودن.
✔️به روایت از محمد علی کار آموزیان
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 2⃣4⃣
📚📖به اصرار حسین اون رو به بیمارستان کرمان منتقل کردند.حال و هوای عملیات آرام و قرار از دلش برده بود بخاطر همین کمی که بهبودیش رو بدست آورد از بیمارستان فرار کرد.
‼️چند روزی رو در کرمان ماند. وضعیت پاهای حسین خیلی خراب بود.وقتی گوشمون رو به محل جراحتش نزدیک می کردیم براحتی صدای جریان خون در رگهاش رو می شنیدیم.شاید باورش مشکل باشه اما درست مثه سماور در حال جوش قل قل می کرد.
✳️می گفتم:آخه بابا جون یه کم به خودت برس. می گفت:می دونی بابا من تا همین اواخر سال بیشتر به این پاهای عاریتی احتیاج ندارم.۱
⁉️قبل از عملیات والفجر هشت چند روزی به کرمان اومدم.اتفاقا حسین رو با بدن مجروحش توی گلزار شهدا دیدم.با تندی صداش کردم و گفتم:این همه بهت تأکید کردم خودت رو به خطر ننداز.باز میری خودت رو به دشمن نشون میدی،بعد زخمی میشی و بچههای مردم توی جبهه بی سرپرست میشن.
◾️سرش رو پایین انداخت و گفت:زیاد ناراحت نباش این دفعه آخره.-گفتم:یعنی چی؟-گفت: این عملیات آخرین عملیات منه،دیگه بر نمی گردم.،من زیاد حرفش رو جدی نگرفتم،فکر کردم مثه شوخی های همیشگیشه اما...۲
✅قبل اینکه حسین دوباره به منطقه بره بازم به گلزار شهدا رفتیم.اون با همون دوتا چوب زیر بغلش اومده بود.میون قبور شهدا قدم زدیم و بعد بالا سر قبر دامادمون-شهید دادبین-نشستیم.
⁉️به حسین گفتم:داداش این جنگ بلاخره کی تموم میشه؟-گفت:این جنگ نباید تموم بشه. -گفتم:چرا؟-گفت:بخاطر اینکه به یه سری ظلم میشه.با تعجب پرسیدم:برای چی؟ به چه کسایی ظلم میشه؟
✳️گفت:کسایی که یه عمر توی این جبههها جنگیدن.خدا نکنه روزی بیاد من زنده باشم و شخصی به نام خمینی نباشه.حقش نیست ما بعد امام زنده بمونیم و زندگی کنیم.حق اونایی که خودشون رو وقف جبهه و جنگ کردن فقط با شهادت ادا میشه.۳
✔️راویان:۱-پدر بزرگوار شهید یوسف اللهی ۲-سردار حاج قاسم سلیمانی ۳-محمد علی یوسف اللهی
#ادامه_دارد...
#مولای_من
تو زیباترین دلیل برای
بهار و شب زنده داریهای منی
تو ضیاعین و دلیل امّن یُجیب منی ...
کاش میشد واژهها را شست
و انتظار را تفسیر کرد
ولی افسوس از بهار بدون تو ...😔
#شب_بخیرهمه_داروندارم
،
@mahdisahebazman
💠 به رسم هر روز از روی ادب و دست به سینه متبرک میکنیم روزمان را با نام #حضرت_ارباب☺️ #السلام_علی_الحسین. #السلام_علی_علي_ابن_الحسين. #السلام_علی_اولاد_الحسین #السلام_علی_اصحاب_الحسین. #السلام_عليك_يا_ابوالفضل_العباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧ابرهای شهرمان هم
🌧سِیل،سِیل
🌧آمدنت را استغاثه می کنند!
🌧نمی آیی؟
💔 #أین_صاحبنا
💔سلام تنها پادشاه زمین✋
#صبحت_بخیر_زندگی_من
#امام_زمانم! در این ✨ روز یکشنبه که مزین شده به نام مهربان ترین پیامبر جهان، با شما عهد میبندیم که امروز برای رضایت قلب مبارک شما. غبار #کینه و #کدورت ها را از دل بزداییم. #امام_دلها یاریمان کن🤲
🔰 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ):
💠 هر که میخواهد قوی ترین مردم باشد،
به خدا توکل کند.
📗 جامع الاخبار/۱۱۷
💎 نبی اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم ):
💠 توکل یعنی :انسان بداند مخلوق خدا، نه زیان میرساند و نه نفع، و نه عطا میکند و نه منع، چشم امید از خلق برداشتن (و به خالق دوختن )؛هنگامی که چنین شود، انسان جز برای خدا کار نمیکند، به غیر او امیدی ندارد، از غیر او نمیترسد و دل به کسی جز او نمیبندد، این است روح و حقیقت توکل."
📗 معانی الاخبار/ص۲۶۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_مهدوی
💽 اگر میدانستیم مقام #یار_امامـ زمان بودن یعنی چه....!!
🎤 #استاد_عالی
🖥 ببینید و نشر دهید📡
••✾🌻🍂🌻✾••
@mahdisahebazman
شیطان زمانی پیروز شد
که به ما قبولانید، زندگی همین است!
و عبودیّت و اخلاقیات چیزی
فراتر از دیدهها و یا شنیدههای ما نیست...
آری ما آنجا میبازیم که خیال میکنیم
بدونِ نگاه به راه و رفتارِ امام و
بییاری و دستگیریِ او میشود زندگی کرد...
و اینگونه است یک عمر بازندهایم!!
به جز ثانیههایی که
با مولا جانمان همدم وهمراه شدهایم...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
@mahdisahebazman
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 17
استاد پناهیان
چه کسی میخواهد از نماز بهره بیشتری ببرد❓
☝️ میخوام یه راهی رو خدمتتون عرض کنم که رسول خدا فرمود نمازی که میخونی بهتر بشه
🌸🌸
👈 شما اول توسل به خدا و ائمه عصمت پیدا بکن
برای اینکه نور ✨ این سفارش رسول خدا تو دلت ❤️ بشینه
و اثر گذار بشه که تا آخر عمر دست از این اثر خوب شدن نماز بر نداری
💠 خب حالا خود شما فکر کن اگه میخواهی نماز تاثیر گذار تر در وجود خودت قرار بگیره
غیر از مودبانه خوندن نماز کدوم قسمت از نماز رو باید یه کمی بیشتر طول داد و با توجه بیشتر اجرا کرد ❓
👈 سجده ✅
🙏 خدا میدونه که چه نعماتی در این سجده نهفته است
به همین خاطر در هر رکعت دو ✌️ تا سجده قرار داده
خدا میدونسته اثرش چیه روی من و شما
☘ از همون اول نماز که گفتی الله اکبر عشقت ❤️ در سجده باشه
☘ اخ جون الان یه رکوع می رم بعد میرم سجده....
❤️💚
💢 از سجده اول که بلند میشی یه جورایی قلبت 💓 داره پر می کشه از سینه ات بیرون
🌈 دلت از جا کنده میشه
💯 خدا میگه صبر کن .....صبر کن...یه سجده دیگه هم برو عزیزم
✔️ نترس یکی دیگه برو عزیزم
چه عشقی پیدا کرده به سجده
🔅 سجده دوم که میخوای بلند بشی دیگه نمی تونی
♻️ خدااااا من نمی تونم از سجود در خانه تو بلند شم
〽️ خدا میگه دستت رو بده من
✅ بحول الله و قوته أقوم وأقعد
🌀 بیا من کمکت میکنم، دستت رو بده من
میدونم چه مزه ای بهت داده سجود در خانه من
ذکر سجده رو موافقید گاهی سه مرتبه بگویید❓
قبول آقا❗️❗️❗️
🔰 خدا یا هر که از این بزرگواران ذکر سجده رو سه مرتبه گفت، مشکلات دنیا و آخرتش رو حل کن
🌺🌺🌺
الهی امین
#ادامه_دارد 🏴
🌺١۵ توصیه حاج میرزا اسماعیل دولابی برای یک زندگی مومنانه که فوق العاده است:*
١. هر وقت در زندگیات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته ی یار است .🌺🌺
٢. زیارتت، نمازت، ذکرت و عبادتت را تا زیارت بعد، نماز بعد، ذکر بعد و عبادت بعد حفظ کن؛ کار بد، حرف بد، دعوا و جدال نکن و آن را سالم به بعدی برسان. اگر این کار را بکنی، دائمی می شود؛ دائم در زیارت و نماز و ذکر و عبادت خواهی بود.🌺🌺
٣. اگر غلام خانهزادی پس از سال ها بر سر سفره صاحب خود نشستن و خوردن، روزی غصه دار شود و بگوید فردا من چه بخورم؟ این توهین به صاحبش است و با این غصه خوردن صاحبش را اذیت می کند. بعد از عمری روزی خدا را خوردن، جا ندارد برای روزی فردایمان غصه دار و نگران باشیم .🌺🌺
۴. گذشته که گذشت و نیست، آینده هم که نیامده و نیست. غصه ها مال گذشته و آینده است ، حالا که گذشته و آینده نیست، پس چه غصه ای؟ تنها حال موجود است که آن هم نه غصه دارد و نه قصه .🌺🌺
۵. موت را که بپذیری، همه ی غم و غصه ها می رود و بی اثر می شود. وقتی با حضرت عزرائیل رفیق شوی، غصه هایت کم می شود. آمادگی موت خوب است، نه زود مردن. بعد از این آمادگی، عمر دنیا بسیار پرارزش خواهد بود. ذکر موت، دنیا را در نظرت کوچک می کند و آخرت را بزرگ. آمادگی باید داشت، نه عجله برای مردن .🌺🌺
۶. اگر دقّت کنید، فشار قبر و امثال آن در همین دنیاقابل مشاهده است؛ مثل بداخلاق که خود و دیگران را در فشار می گذارد .🌺🌺
٧. تربت، دفع بلا میکند و همه ی طوفان ها و زلزله ها با یک سر سوزن از آن آرام می شود. مؤمن سرانجام تربت میشود. اگر یک مؤمن در شهری بخوابد، خداوند بلا را از آن شهر دور میکند .🌺🌺
٨. هر وقت غصه دار شدید، برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات از زنده ها و مرده ها و آنهایی که بعدا خواهند آمد، استغفار کنید. غصهدار که میشوید، گویا بدنتان چین میخورد و استغفار که میکنید، این چین ها باز می شود .🌺🌺
٩. تا می گویم شما آدم خوبی هستید، شما می گویید خوبی از خودتان است و خودتان خوبید. خدا هم همین طور است. تا به خدا می گویید خدایا تو غفّاری، تو ستّاری، تو رحمانی وخدا می فرماید خودت غفّاری، خودت ستّاری، خودت رحمانی وکار محبت همین است .🌺🌺
١٠. با تکرار کردن کارهای خوب، عادت حاصل می شود. بعد عادت به عبادت منجر می شود. عبادت هم معرفت ایجاد می کند. بعد ملکات فاضله در فرد به وجود می آید و نهایتا به ولایت منجر می شود .🌺🌺
١١. خدا عبادت وعده ی بعد را نخواسته است ؛ ولی ما روزی سال های بعد را هم می خواهیم، در حالی که معلوم نیست تا یک وعده ی بعد زنده باشیم .🌺🌺
١٢. لبت را کنترل کن. ولو به تو سخت می گذرد، گله و شکوه نکن و از خدا خوبی بگو. حتّی به دروغ از خدا تعریف کن و این کار را ادامه بده تا کم کم بر تو معلوم شود که به راستی خدا خوب خدایی است و آن وقت هم که به خیال خودت به دروغ از خدا تعریف می کردی، فی الواقع راست می گفتی و خدا خوب خدایی بود .🌺🌺
١٣. از هر چیز تعریف کردند، بگو مال خداست و کار خداست. نکند خدا را بپوشانی و آنرا به خودت یا به دیگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگ تر از این نیست . 🌺🌺
اگر این نکته را رعایت کنی، از وادی امن سر در می آوری. هر وقت خواستی از کسی یا چیزی تعریف کنی، از ربت تعریف کن . 🌺🌺
بیا و از این تاریخ تصمیم بگیر حرفی نزنی مگر از او. هر زیبایی و خوبی که دیدی رب و پروردگارت را یاد کن، همانطور که امیرالمؤمنین علیه السلام در دعای دههی اول ذیحجه می فرماید: به عدد همه چیزهای عالم لا اله الا الله بگو "🌺🌺
١۴. دل های مؤمنین که به هم وصل میشود ، آب کُر است. وقتی به علــی علیه السّلام متّصل شد، به دریا وصل ! است شخصِ تنها ، آب قلیل است و در تماس با نجاست نجس می شود ، ولی آب کُر نه تنها نجس نمی شود ، بلکه متنجس را هم پاک می کند "🌺🌺
١۵. هر چه غیر خداست را از دل بیرون کن. در "الا" تشدید را محکم ادا کن، تا اگر چیزی باقی مانده، از ریشه کنده شود و وجودت پاک شود. آن گاه "الله"را بگو همه ی دلت را تصرف کند .🌺🌺
📲 اشتراک این پیام صدقه جاریه است .
@mahdisahebazman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_استاد_پناهیان
#پیشنهاد_دانلود
چرا برای امام زمان(عج) دعا میکنیم، در حالی که به دعای ما احتیاجی ندارند؟
🎤استاد #پناهیان
@mahdisahebazman
ازعارفےپرسیدند:↓
از اینجا ٺـا خدا چہ مقدار راه استــ ؟
فرمود: #یڪقدم
گفٺند: این یڪ قدم ڪدام استـــ ؟!
فرمود: پـا بگذار روے خودٺـــ
#حرفحساب
@mahdisahebazman
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 18
🔊استاد پناهیان؛
🔸 برم در مغازه دیر شد..
🔸 الان مشتری ها میایند
🔸 "دیر نشد"
✅ سجده رو یه کم طولانی بکن اون مشتری که باید تو روبه نوا برسونه میاد
🔘 جلسات قبل از نماز اول وقت گفتیم
📣 یه روایت؛ 👇👇👇
یه پیر مرد صحرا نشین امد پیش رسول خدا
🗣 گفت ای رسول خدا 🌺
👈 یادتونه در بیابان گرفتار شده بودید من بهتون کمک کردم، حالا امدم پاداشم و بگیرم💎
🌺رسول خدا گفت هر چی بخوای بهت میدم
پیرمرد خوشحال شد😊😊
⏳ گفت صبر کنید فکر کنم
🗯 بعد یه مدتی گفت یا رسول خدا یه حاجت دارم
🌺 آقا رسول خدا گفت چیه حاجتت و بگو بر آورده ش کنم
📍پیرمرد گفت یا رسول خدا میخوام تو بهشت همنشین شما باشم
🔶 رسول خدا گفت؛ کسی بهت گفته یا خودت فکر کردی⁉️
🔹گفت خودم فکر کردم
»🌊 چشمه باید از خودش اب💧 داشته باشه«
🌺آقا رسول خدا گفت چطوری به این نتیجه رسیدی❓
🗣 گفت دیدم هرچی بخوام تموم میشه آخرش میرسیم به جایی که باید زندگی ابدی رو شروع کنیم، اون وقت شما کجا ،من کجا❕
💢 من بالاترین نقطه رضوان الهی رو میگیرم
🔅دیگه چیزی نمیخوام
🌱 رسول خدا گفت باشه به شرطی که تو هم منو تو این راه یاری کنی، تو هم منو کمک کن با ✨👇👇👇👇
سجده زیاد کردن
#ادامه_دارد
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 3⃣4⃣
📚📖یادمه یه بار با حسین در گلزار شهدا بودیم،او یک یک،قبرهای دوستای شهیدش رو نشون میداد و خاطرات مختلفی از اونا نقل می کرد.اونجا هنوز اینقده وسعت نداشت ،همینطور که میون قبور شهدا قدم می زدیم،یه مرتبه ایستاد.
🌟رو به من کرد و گفت:هادی یه چیزی می خوام بگم.-گفتم:خب بگو.-گفت:من شهید میشم و من رو توی این ردیف دوم خاک می کنن.
✳️اون روز متوجه حرفش نبودم،دوسال بعد از شهادتش وقتی به زیارت قبرش رفتم باز یاد حرفش افتادم. دیدم قبرش هونجایی هست که اشاره کرده بود با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانوادشون نبود و بنیاد شهید طبق نقشه خودش قبور رو تعیین می کرد،خیلی عجیب بود که پیش بینی حسین کاملا درست از آب دراومده بود.
✅هیچوقت حرفی که یه شب بهم زد رو فراموش نمی کنم. من سرباز بودم و تازه به مرخصی اومده بودم.نیمه شب به خونه رسیدم،برای اینکه اهل خونه بیدار نشن،بی سرو صدا به اتاقی رفتم،خیلی خسته بودم و می خواستم بخوابم.
✨لحظه ای نگذشته بود دیدم در باز شد و آقا حسین اومد تو.از دیدن هم خوشحال شدیم و باهم رو بوسی کردیم.دقیقه ای رو نشستیم و حرف زدیم ولی چون خسته بودیم نمی تونستیم بیدار بمونیم.حسین پتویی برداشت و به گوشه ای رفت خوابید ، عادت داشت پتو رو روی سرش بکشه.
🌟ده دقیقه ای نگذشت که سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت:هادی هیچوقت تا بحال شده جای خودت رو ببینی؟.واقعا جا خوردم.-گفتم:یعنی چی جای خودم رو ببینم؟-گفت:یعنی جای خودت رو ببینی که چطور هستی،کجا هستی؟
‼️من اصلا از حرفاش سر در نمی آوردم با تردید گفتم:نه.-گفت:من جای خودم رو دیدم.می دونم کجا هستم.نمی فهمیدم چی میگه،از طرفی خسته بودم و خوابم میومد. گویا حسین هم متوجه شده بود چون دیگه حرفش رو ادامه نداد.
✳️بعدها وقتی بیشتر به صحبت های اون شب فکر کردم خیلی از کارم پشیمون شدم.ناراحت بودم چرا از حسین معنی حرفاش رو نپرسیدم.احساس بی لیاقتی کردم.واقعا فرصت نابی رو از دست داده بودم چون حتما اسرار زیادی در اون حرفها نهفته بود.
✔️به روایت از محمد هادی یوسف اللهی
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 4⃣4⃣
📚📖هفته های آخر آمادگی برای عملیات بود،یه روز ما دیدیم ماشینی اومد و در محوطه ی اردوگاه توقف کرد.در باز شد و آقا حسین با دوتا عصا پیاده شد.
✳️همه تعجب کرده بودیم. هیچکس فکر نمی کرد اوبا اون مجروحیت سختی که داشت دوباره به منطقه برگردد.بچهها از خوشحالی نمی دونستن چیکار کنن.
✅حسین با اونکه هنوز نمی تونست به درستی راه بره و با تنی مجروح،برای شرکت در عملیات اومده بود،بدنش به شدت ضعیف شده بود.اصلا توانایی لازم رو نداشت.
🌟کاملا مشخص بود به جهت دیگه ای اومده بود جبهه گویا می دونست که این آخرین دفعه است.چون واقعا از لحاظ جسمی در موقعیتی نبود که به منطقه بیاد.معلوم بود از بدن نحیف و زخم خورده اش ملتمسانه خواسته بود که این عملیات رو با او بیاد و تحمل کنه.
✳️هرچه به عملیات نزدیک می شدیم حال و هوای حسین هم تغییر می کرد. دیگه از اون فرد شوخ و شلوغ خبری نبود. نه اینکه زخمها و جراحاتش خستش کرده باشه،بلکه حالت خاصی داشت.
✨بیشتر توی خودش بود.در کلیه ی فعالیت ها حاضر و ناظر بود اما زیاد محوریت نداشت.در واقع داشت بچهها رو برای بعد خودش آماده می کرد.سعی می کرد در تصمیم گیری ها نقش کمتری داشته باشه می خواست راه رو برای بچهها باز کنه تا در غیابش بتونن کارارو بگردنن.
✳️و سعی می کرد خودش نیز برای عملیات آماده کنه او هیچوقت دوست نداشت که سربار کسی باشه و نمی خواست جلوی دست و پا رو بگیره وبر مشکلات واحد اضافه کنه. برای باز کردن گرهی اومده بود و باید توانش رو بالا می برد.
✔️به روایت از مجید آنتیکی
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 5⃣4⃣
📚📖چند روزی مونده بود به عملیات اومد کنار اتاق بچه ها.با دوتا عصا زیر بغلش.بهش گفتم:حسین چطوری؟گفت:خوبم فقط این عصاها مزاحمن.گفتم:خب چاره چیه؟ باید تحملشون کنی.گفت:چاره اینه که بندازمشون کنار.
✅و بدون معطلی عصاها رو به گوشه ای انداخت و شروع کرد به راه رفتن ، مشخص بود خیلی درد می کشه چون به سختی راه می رفت.گفتم:حسین آقا می خوری زمین مجبور میشی دوباره برگردی عقب.
💠سرش رو برگردوند و گفت:حسین جان!دیگه به رفتن ما چیزی نمونده،این عصاهارو هم دیگه نمی خوام.اگه به اینا وابسته باشم حالا حالاها موندگارم.دیگه تا آخرین لحظات هم عصا بدست نگرفت.همونطور راه می رفت و تمرین می کرد.
✅او حتی با تن مجروح در آخرین مانور لشکر شرکت کرد. یکی دوروز مونده به عملیات قرار شد غواصان خط شکن به همراه بچههای اطلاعات،روی رودخونه بهمن شیر مانوری انجام بدن تا آمادگی لازم برای مأموریت اصلی پیدا کنن.
✳️اون روز حسین روی شن های کنار بهمن شیر مانند غزال تیز پا می دوید شور و شعف خاصی داشت.چشماش برق می زد.وقتی دیدم با اون تن مجروح می دود صداش کردم و گفتم:حسین در چه حالی؟
✳️همونطور که می دوید گفت: خوب!، خوب!
حالتش طوری بود که فهمیدم حسین رفتنیه.یه شب که بچهها خواب بودن باهم مشغول صحبت شدیم. دوستای شهیدش رو یاد کرد و بحالشون غبطه می خورد.بچههای واحد رو نشون میداد و می گفت:اینا رو نگاه کن ضمیرشون پاکه پاکه و مستعدرشد و تعالی.
🕊از راه می رسند و دوماه نشده پر میکشن و میرن ولی ما همینطور موندیم.وقتی این حرفارو میزد اشک تو چشاش بود و بغض تو گلوش.قفس دنیا براش تنگ شده بود،دیگه نمی تونست بمونه،این دفعه اومده بود که بره.
✳️شب عملیات فرا رسید.بچهها همه تقسیم شدن و هرکس به یگانی مأمور شد.چون انتقال وهدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهده ی بچههای اطلاعات بود،همهی بچه هایی که بارها کارهای شناسایی رو انجام داده بودن می بایست جلودار و راهنمای یگان های خط شکن می شدن.
✔️راویان:۱-حسین ایرانمنش ۲-مجید آنتیکی
#ادامه_دارد...