#حکایت
✅شخصی همراه خانواده اش با کشتی #مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار #توفان و امواج #سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .😊
👈در آنجا #جوان_راهزن و #فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت😱و پرسید تو از #جنّی یا #انس؟ گفت: من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست #خیانت به سوی آن زن دراز کند ...😑😱😱
👈دید آن زن #مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه #گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به #اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود #پشیمان شد و به درگاه الهی #توبه نمود .☺️
👈او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به #راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.☀️
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما #سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که #حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم #آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .🌥
👈مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم #وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما #مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟🤔
👈جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا،#ترک_معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را #آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .☺️👌
خداونـدا پشیمانم پشیمـان کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده بکن رحمی بر ای زار پریشان
#یاعلی
منبع : کتاب #بازگشت_از_بیراهه
@akherate_ziba🍃🤲🍃