📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
💠 ادب را از بی ادبان آموختم
از لقمان حکیم پرسیدند ادب را از چه کسی آموختی؟ در پاسخ گفت: از بی ادبان. هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهیز کردم.
🍂نگویند از سر بازیچه حرفی
🍂کزان پندی نگیرد صاحب هوش
🍂و گر صد باب حکمت پیش نادان
🍂بخوانند آیدش بازیچه در گوش
👌آری از سخنی هم که به شوخی و طنز گفته می شود هوشمند اندرزی می آموزد، ولی اگر صد فصل از کتاب را برای نادان بخوانی، همه را بیهوده می پندارد.
📗 #حکایتهای_گلستان_سعدی
✍ محمد محمدی اشتهاردی
یا مهدی ادرکنی:
✅ کانال نکته های خوب
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g
💠 زورمندی مکن بر اهل زمین
در زمان های قديم، حاکم ظالمی بود که هيزم کارگرهای فقير را به بهای اندک می خريد و آن را به قيمت زياد به ثروتمندان می فروخت. صاحبدلی از نزديک او عبور کرد و به او گفت:
🍂ماری تو که هر که بينی بزنی
🍂يا بوم که هر کجا نشينی بکنی
🍂زورت ار پيش می رود با ما
🍂با خداوند غيب دان نرود
🍂زورمندی مکن بر اهل زمين
🍂تا دعايی بر آسمان برود
حاکم ظالم از نصيحت آن صاحبدل، رنجيده خاطر شد و چهره در هم کشيد و به او بی اعتنايی کرد، تا اينکه يک شب آتش آشپزخانه به انبار هيزم افتاد و همه دارايی او سوخت و به خاکستر مبدل شد.
از قضای روزگار، همان صاحبدل یک روز از نزد آن حاکم عبور می کرد، شنيد حاکم می گويد: نمی دانم اين آتش از کجا به سرای من افتاد؟ به او گفت: اين آتش از دل فقيران به سرای تو افتاد.يعنی آه دل تهيدستان رنج ديده، خرمن هستی تو را بر باد داد.
📗 #حکایتهای_گلستان_سعدی
✍ محمد محمدی اشتهاردی
✅ کانال نکته های خوب
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g
💠 خوش بینی و ترک تجسس
یکی از بزرگان از پارسایی پرسید: نظر تو در مورد فلان عابد چیست که مردم درباره او سخنها می گویند و در غیاب او از او عیبجویی می کنند؟
پارسا گفت: در ظاهر او عیبی نمی بینم و در مورد باطنش نیز آگاهی ندارم.
🍂هر که را، جامه پارسا بینی
🍂پارسا دان و نیک مرد انگار
🍂ور ندانی که در نهادنش چیست
🍂محتسب را درون خانه چکار؟
📗 #حکایتهای_گلستان_سعدی
✍ محمد محمدی اشتهاردی
✅ کانال نکته های خوب
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g
💠 عطایش را به لقایش بخشیدم
یکی از پارسایان بشدت نیازمند و تهیدست شد، شخصی به او گفت: فلان کس ثروت بی اندازه دارد، اگر او به نیازمندی تو آگاه شود، بی درنگ در رفع نیازمندیت بکوشد.
پارسا گفت: مرا نزد او ببر، آن شخص گفت: با کمال منت و خشنودی تو را نزد او می برم. سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آن ثروتمند رفتند، هنگامی که پارسا به مجلس ثروتمند وارد گردید، دید او لب فرو آویخته و چهره در هم کشیده و ترشروی نشسته است، همانجا بازگشته و بی آنکه سخنی بگوید، آن مجلس را ترک نمود.
شخص از پارسا پرسید: چه کردی؟ پارسا گفت: عطایش را به لقایش بخشیدم. (یعنی با دیدار چهره خشم آلود و درهم کشیده او، از بخشش او گذشتم، و از عطای او چشم پوشیدم)
🍂مبر حاجت به نزد ترشروی
🍂که از خوی بدش فرسوده گردی
🍂اگر گویی غم دل با کسی گوی
🍂که از رویش به نقد آسوده گردی
📗 #حکایتهای_گلستان_سعدی
✍ محمد محمدی اشتهاردی
✅ کانال نکته های خوب
https://t.me/joinchat/AAAAAD6-XqFRfH2MhUjA3g