eitaa logo
﴿اِھْـدِنَا الصْـࢪٰاطَ الفٰـاطِمَـة﴾
217 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
«بسم‌اݪݪہ‌اݪࢪحمݩ‌اݪࢪحیم» ربَّنا تَقَبَّل مِنَّا اِنَّڪَ اَنتَ السَّمیعُ العلی آلوده‌ایم! حضرت باران ظهور کن ...💔 یا حیدر مددی♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام الله علیه 🔻حاج قدرت الله رضوان الله علیه که از صاحبان سر و مرتبطین با امام عصر (سلام الله علیه) بود می‌فرمود: کسی که الان مطیع امام زمان (سلام الله علیه و عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشد در زمان ظهور هم جزو پیروان و تابعین ایشان خواهد بود. 📚این شرح بی نهایت کانال "معارف" امام زمان سلام الله علیه http://eitaa.com/joinchat/3866755103C32c6614f49
جوابتون : اما دوستای و همسن و سالای ما هنوز افکارشون، دلاشون کامل سیاه نیست!!! اونا فقط دو تا ع***و فیلم از رسانه دشمن دیدن و باور کردن. ما سکوت کنیم که کامل قلبشون تسخیر بشه؟؟! من چند روز پیش صحبت کردم باهاشون، اولش یه حرفی میزدن بعد دیدن منطقی دارم میگم گفتن آره حق با توعه ما مطالعه‌مون کمه ما خبر نداریم تو اطلاعات بیشتر داری. خب این ینی چی؟؟ ینی یه نوجون دهه هشتادی که قراره آینده این کشور و بسازه، ما نمیتونیم بگیم این تمام افکارش دست دشمنه. نخیر. اون فقط تحت تاثیر یه سری مطالب که تو کانالای ضدانقلاب منتشر میشه قرار گرفته. چرا نباید روشنش کنیم؟؟! چرا باید سکوت کنیم؟؟؟ که رفته رفته تمام ذهنش درگیر رسانه های دشمن بشه و از یه جایی به بعد دیگه کور و کر بشه در مقابل واقعیت؟ راستش حرفاتونو قبول ندارم. در برابر کسی باید سکوت کنیم که بی منطق و لجبازه. ولی اگه در برابر همه بخوایم سکوت کنیم ینی جهاد تبیین و همه اینا کشک. ینی قدرت فرهنگی‌مونو داریم کامل در اختیار دشمن قرار میدیم. که نتیجه‌ش میشه اوضاع فعلی کشور سلام بزرگوار خداقوت حرف من رو قبول ندارید دیگه کاری از دست من بر نمیاد رفیق من وظیفه دونستم بهتون بگم بازم طبق شرایط خودتتون میتونید تصمیم بگیرید! جهاد تبیین خیلی خوبه ولی بهتره با یه روش بهتری انجام بشه حرف های من رو هم حق دارید قبول نداشته باشید من حقیر یه دختر بچه راهنمایی بیش نیستم
خیلی خوشحالم میبینم انقدر جدی به فکر هستید این واقعا عالیه ولی حتما تحقیقاتتون رو هم بیشتر کنید و اطلاعات بیشتری داشته باشید.
🌹 مث اینکه همه دارن سلفی میگیرن بزار ماهم یه سلفی بگیریم💕😍😁 کانال امام رضا علیه السلام👇🏻 ✅️ @emamrezamashhad
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... همونجور که به ماشین هایی که در حال رفت و آمد بودند خیره شده بودم ، سرمو به شیشه تکیه دادم و برای اینکه آروم بشم چشمامو بستم ، چشمام کم کم گرم شدند. با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیری کشید . دستی به چشمام کشیدم ... _ ‌جانم. چرا ایستادیم ؟ + آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن. تو پیاده نمیشی ؟ _ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟ + چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه. _ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو . + نه من نمیرم . راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که بدرد نمیخوره دیگه گرم شده ، حداقل کیکتو بخور . _ خوب که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه. بی زحمت کیک رو میدی ؟ از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت. +آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر . لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ، شروع کردم به خوردن کیک های کاکائویی . با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم. دستی به دهنم کشیدم تا مطمئمن بشم اثری از کاکائو ها نمونده. مانتوم رو هم کمی تکونم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند. × سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟ رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسری که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم _ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم . × خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید . _ متشکرم ، ممنون. اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و شروع کرد به حرکت کردن. ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشت بیست دقیقه به دوکوهه رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم مثل شلمچه سراسر خاک بود و تفاوت چندانی نداشت ، البته از نظر من ! آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تبع از اونها پیدا شدم. آیه رفت که وسایل هاشو از صندوق عقب در بیاره من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم... _ ببخشید . به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرشو پایین انداخت. _ خواستم ازتون تشکر کنم. این مدت زیاد بهتون زحمت دادم . واقعا شرمنده . + خواهش میکنم. از لحن سردش به شدت جا خوردم . یکم دلخور شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ... به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردم. با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم . مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش . به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم. بهار با لبخند گرمی گفت = وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟ ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده . حال و احوالتو مدام از بنیامین میپرسیدم. خواستم جوابشو بدم که این بار مژده گفت: × راست میگه مروا خیلی نگرانت شدیم . از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم حداقل از نگرانی در بیان. چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن. خانواده ؟ کدوم خانواده ؟! ایناهم دلشون خوشه ها ! لبخند دندون نمایی زدم و گفتم. _ همون جور که به آیه جان هم گفتم ، بنده تا شوهر نکنم ، ناکام از این دنیا نمیرم . و بعد هم همگی شروع کردیم به خندیدن. _ بچه ها اگر میخواید دوباره خون دماغ بشم وکارم به بیمارستان بکشه، هنوز اینجا بایستید . = زبونتو گاز بگیر دختر . زبونمو تا حد امکان بیرون آوردم و گاز آرومی ازش گرفتم. _ بفرما بهار خانوم اینم گاز . خنده ای کرد و گفت. = خدا نکشتت ! داشتیم به سمت چادر ها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم. سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت. ~خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید. مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد. یعنی با مژده چی کار داره ؟! مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟ پس چرا صداش زد ؟ به تو چه مروااااا ، به تو چهههه ؟ اصلا چی کارته ؟! کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
یادت‌نرهـ‌بانـو... هر‌بار‌که‌ا‌زخانه پا‌به‌بیرون‌میگزاریـ!! گوشه‌چـادرت‌ر‌ادست‌‌بگیر؛ و‌آرام‌زیر‌لب‌بگـو: هـذه‌‌امانتڪ‌یافاطمة‌الزهراء این‌امانـت‌زهراستـ! :)
سم خالص🤣🤣🤣🤣🤣🤣