eitaa logo
﴿اِھْـدِنَا الصْـࢪٰاطَ الفٰـاطِمَـة﴾
217 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
«بسم‌اݪݪہ‌اݪࢪحمݩ‌اݪࢪحیم» ربَّنا تَقَبَّل مِنَّا اِنَّڪَ اَنتَ السَّمیعُ العلی آلوده‌ایم! حضرت باران ظهور کن ...💔 یا حیدر مددی♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• مادر حجتی با دیدنمون شیرینیش رو کنار استکان چایی گذاشت و با لبخند بهم خیره شده. لبخند مصنوعی زدم و به مامان و بابا ای خیره شدم که حالا متوجه شدن بودند که حجتی سرطان داره، بابا آرامش خیلی خاصی توی چشماش بود و این یعنی مشکلی نداشت. اما مامان لبخندی خیلی مصنوعی بهم زد و این یعنی مخالف این وصلت بود. هنوز همون جوری ایستاده بودیم که مادر حجتی گفت: + خب دخترم میتونیم دهنمون رو شیرین کنیم؟! برای بار آخر به مامان نگاه کردم، همون لبخند مصنوعی رو هم دیگه بر لب نداشت و این بار خیلی بی روح بهم خیره شده بود. ‌‌- ب ... بله بفرمایید. با گفتن این جمله‌ام بابا و پدر و مادر حجتی بهمون تبریک گفتند اما مامان همون جوری بهم خیره شده بود. حجتی رفت و کنار پدرش نشست، من هم روی مبل تک نفره ای نشستم. بابا و پدر حجتی مشغول صحبت کردن بودند که این بار بابا ، با صدای بلندی گفت: × دخترم بیا کنار آقا آراد بشین که یه صیغه محرمیت بینتون خونده بشه، ان شاءالله فردا بریم برای آزمایشات و بقیه چیزها. احساس می کردم خوابم، مگه ممکنه اینقدر زود همه چیز درست شده باشه و به اونی که دوستش داشتم رسیده باشم. برای آخرین بار به مامان نگاه کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد. با شنیدن دوباره صدای بابا بلند شدم و به سمت حجتی رفتم با فاصله کنارش نشستم و به میوه های روی میز خیره شدم. مهریه و بقیه چیزها رو هم از قبل تعدادشون رو تعیین کرده بودیم و فقط مونده بود آزمایش ها. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •