eitaa logo
﴿اِھْـدِنَا الصْـࢪٰاطَ الفٰـاطِمَـة﴾
217 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
«بسم‌اݪݪہ‌اݪࢪحمݩ‌اݪࢪحیم» ربَّنا تَقَبَّل مِنَّا اِنَّڪَ اَنتَ السَّمیعُ العلی آلوده‌ایم! حضرت باران ظهور کن ...💔 یا حیدر مددی♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بعد از گذشت چند دقیقه از زیر چادر بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم . سمیه به سمتم برگشت و گفت : + مروا شانس آوردیما ! - هوف . آره دختر . راستی ماجرای این چادره چیه ؟! توی اون پلاستیک که مامانت داده بود چادر بود؟ سمیه لبخندی زد ، به عقب برگشت و چادر رو برداشت و توی پلاستیک گذاشت ، در همین حین هم گفت : + یه هدیه ناقابله عزیزم . البته چندتا هدیه ناقابل دیگه هم هست . لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم . مانتو و روسریم رو هم مرتب کردم . بعد از گذشت نیم ساعت به ترمینال رسیدیم . از ماشین پیاده شدم و همراه با سمیه و عمو جلال به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم . به یه اتوبوس VIP سفیدی رسیدیم ، سمیه گفت : + اینم از این مروا جون . لبخند غمگینی زدم و در آغوشش گرفتم . - سمیه ... واقعا نمی دونم چه جوری خوبی هاتون رو جبران کنم. خیلی بهم لطف داشتید خیلی بهم محبت کردین . واقعا ممنونم . با شنیدن صدای مَردی که می گفت مسافر ها سوار اتوبوس بشن نگاهم رو از سمیه گرفتم و سریع به طرف عمو جلال حرکت کردم . از سمیه خواستم صحبت هام رو براش ترجمه کنه ... جملاتی رو که گفتم سمیه به عربی به عموش گفت که باعث شد عمو جلال لبخندی بزنه . بعد از خداحافظی با سمیه و عموش به سمت اتوبوس رفتم . چقدر دلم گریه میخواست ! نگاهی به پشت سرم کردم و توی دلم گفتم : خداحافظ مژده . خداحافظ آیه . خداحافظ بهار مهربونم . خداحافظ آ ... اسم آراد رو نتونستم بگم ، بغض گلومو گرفت و قطره اشکی از چشمم اومد که سریع وارد اتوبوس شدم ... نگاهی به بیرون انداختم و گفتم : خداحافظ راهیان نور ... خداحافظ شهدا . سرمو به سمت شیشه چرخوندم تا کسی متوجه اشکام نشه و بی صدا شروع کردم به گریه کردن . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃