حاج قاسم درونم میگھ شما نماز اول وقت رو بھ جا بیار بعد دعاۍ اللهم الرزقنا شهادت کن🙂
_حاجقاسمِما
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با صدای بابا به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم .
سر درد امونم رو بریده بود ، به سمت در قدم برداشتم که بازوم توسط کاوه به عقب کشیده شد .
رو به مامان و بابا گفت :
+ شما برید داخل من یکم با مروا صحبت میکنم .
به چشمام خیره شد و اشاره کرد که بشینم .
بازوم رو از دستش جدا کردم و با فاصله روی سکو نشستم .
- میشنوم .
نفسش رو با صدا بیرون داد .
خیلی گرفته بود ، مشخص بود توی فکر مژده اس .
+ از کی با مژده خانوم آشنا شدی ؟!
- روز آخر ثبت نام راهیان نور .
+ مروا کامل همه چی رو برام توضیح بده .
چرا مژده خانوم امشب اینجوری رفتار کرد ، دلیلش چی بود ؟!
اصلا ...
نمی دونم مروا ، نمی دونم چی بگم فقط همه چیز رو بگو .
بغضم رو به سختی قورت دادم و همه ماجرا رو براش تعریف کردم از آشنایی با مژده گرفته تا آشنایی با حجتی و تفحص شهدا و فرارم از دو کوهه .
هیچی نگفت و فقط با تعجب بهم زل زد .
با لکنت گفت :
+ مروا تو چ ... چیکار کردی ؟!
- ببین کاوه تو ، توی شرایطی نیستی که من رو درک کنی !
برای فرارم دلایل قانع کننده ای دارم که نمی تونم بهت بگم ، همین قسمت مژده به تو مربوط میشه که کامل توضیح دادم .
خواهش میکنم از این به بعد اصلا راجب این موضوع با من صحبت نکن .
چادرم رو از سرم در آوردم و به سمت داخل حرکت کردم .
روزگار رو ببین ، از قدیم گفتن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه .
تمام فکر و ذکرم آراد بود ، نکنه دوباره پیداش بشه .
اگر مژده بله رو گفت دیگه همه چیز تمومه همش باید آراد رو ببینم .
خدایا نمی خوام ببینمش ، اصلا بیا یه معامله کنیم .
ببین خدا جون ارتباط غیر ضروری با نامحرم حرامه ، درسته ؟!
خب نمی خوام اصلا حتی بهش فکرم کنم ، نمی خوام گناه کنم و از تو دور بشم .
اون دیگه متاهله من نمی خوام به یه مرد متاهل فکر کنم .
اگر این ماجرای خواستگاری پیش زمینه ای هست که دوباره با آراد روبرو بشم قطعا حکمتی توی کاره در غیر این صورت خودت بهم کمک کن .
جز تو نمی خوام به هیچ کس دیگه ای فکر کنم خدا جونم .
نفسی کشیدم و لبخند زدم ، چادرم رو آویزون کردم و زیر پتو خزیدم .
خدایا شکرت که همیشه کنارمی ، تو صلاحم رو بیشتر از هر کسی می دونی پس راضیم به رضای تو .
چشمام رو بستم و با آرامش به دنیای بی خبری خواب رفتم ، اما غافل از اینکه سرنوشت چقدر قراره برام تلخ رقم بخوره .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_ام
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با صدای زنگ موبایلم خمیازه ای کشیدم و بدون اینکه به شماره نگاهی کنم تماس رو برقرار کردم .
با صدایی خواب آلود گفتم :
- الو .
+ رسیدن بخیر جون دل .
در همون حالت خنده ای کردم .
- عا آنالی ، من خوبم تو خوبی ؟!
+ حالا یادم رفت سلام کنم هی به روم بیار.
دیشب چه کردین ؟!
خمیازه ای کشیدم .
- ببین خیلی خوابم میاد سر صبحی زنگ زدی اینا رو بپرسی ؟!
ور دار بیا یه سر بهم بزن دلم خیلی برات تنگ شده .
+ باشه پس تا یک ساعت دیگه اونجام خوشگلم .
بوس به خودم ، خداحافظ .
- یاعلی .
تلفن رو قطع کردم وگوشه ای انداختم .
بی حوصله بلند شدم و روبروی آینه ایستادم ، موهام رو شونه زدم و به سمت هال حرکت کردم .
- سلام مامان جان ، صبح عالی متعالی ، پرتقالی .
عینکش رو کمی پایین داد .
+ سلام ، چه عجب از اون رخت خواب دل کندید ؟!
- خدمتتون عارضم که دوباره هم میخوام بخوابم ولی از طرفی که قرار هست مهمان برام بیاد باید یه دستی به سر و روم بکشم و آماده بشم .
با خنده گفت :
+ مهمان ؟!
اونم برای تو !
عجب ، حالا کی هست ؟!
لبخندی زدم و لیوان رو توی سینک گذاشتم .
- آنالی ژونه .
مامان یه شربتی چیزی آماده کن بزار یکم خنک بشه تا آنالی بیاد .
+ مروا بیا یه دقیقه بشین میخوام بهت یه چیز مهم بگم .
به سمتش رفتم و روی مبل روبرویش نشستم .
- جانم مامان .
+ ببین دخترم چند روز پیش عمه زلیخات باهام تماس گرفت و گفت که ...
گفت که باهات صحبت کنم و ببینم نظرت راجب علیرضا چیه ؟!
گنگ بهش خیره شدم .
- نظر من راجب علیرضا !
عمه زلیخا ؟!
چه خبر شده ؟!
ما که با عمه اینا زیاد رفت و آمد نداشتیم !
کتابش رو ، روی میز گذاشت .
+ آره بهت حق میدم متعجب باشی چون مدت زیادی اصلا با خانواده پدریت رفت و آمد نداشتی .
چند روز بعد از اینکه تو رفتی شمال بی بی اومد اینجا ، بنده خدا خیلی دلخور بود ، حقم داشت .
خیلی با ، بابات صحبت کرد .
بابات هم نرم شد و با بی بی رفت خونه عموت کدورت ها خداروشکر رفع شد و قرار بر این شد که چند وقت دیگه همگی باهم بریم مسافرت بلکه هرچی رنجش هست بین خانواده از بین بره .
عمت هم گفت که توی این مدتی که باهام ارتباط نداشتیم علیرضا ...
ببین دخترم ، پسر عمت سال هاست عاشقت بوده ، می خواسته توی سن هفده ، هجده سالگیت این موضوع رو مطرح کنه که اون اتفاقات افتاد و باعث شد که رفت و آمدمون قطع بشه .
حالا که همه چیز درست شده علیرضا هم از موقعیت استفاده کرده و موضوع رو با مامانش در میون گذاشته .
با بغض گفتم :
- آ ... آخه .
به سمتم اومد و دستم رو فشرد.
+ دخترم نمی خواد به خودت سخت بگیری .
به عمت میگم که چند روزی بهت فرصت بده که فکر کنی .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
حاجمھدیرسولی..
یجاییتوروضهاززبونِ
حیدرمیگہ
-فاطمهجانمردیکہکَندهبوددرِقلعهرازِجا
+خب؟!
-وامیڪندپـسازتودرِخانہرابہزور💔:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر تنهام(:!💔گریه حالم رو میداند🙂