نه تو بد بودی
نه من
ریشه هایمان فرق می کرد
مثل کوه مثل باد
@aksneveshtehEitaa
صبح است و
خورشیــد
با انگشتان طلایــی
می کوبد بر پنجـره
بیدار شو!
بگذار زندگـــی
از دریچه ی چشمان تــو آغاز شود...
@aksneveshteheitaa
گاهی پشتت را بکن
به همه ی آدم ها و لم بده...
کور شو...کر شو...لال شو...
گاهی بیخیالی معجزه می کند
@aksneveshteheitaa
همیشه فردایی نیست تا زندگی
فرصتی برای جبران این غفلت ها به ما دهد...
کسانی را که دوست داری همیشه کنار خودت داشته باش...
و بگو چقدر به آن ها علاقه و نیاز داری...
مراقبشان باش
@aksneveshteheitaa
دل نیست هر آن دل
که دلارام ندارد...
بی روی دلارام،
دل آرام ندارد
@aksneveshteheitaa
یه عده هم هستن که ازت متنفرن
و این تنفر به خاطر این نیست که تو کاری کردی !
تنفر دارن چون تمام کارایی که اونا آرزوش رو دارن ،
تو داری انجام میدی....
@aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_هفدهم
عادت هرروزه ام شده بود که به محض ورود به شرکت فقط یکی دو ساعت اول کار درگیر حل و فصل شکایت ها و غرغرای پرهامی بودم.
توی اون مدت خیلی سعی کرده بود که از طرق مختلف توی دلم جا باز کنه و به نحوی زابطه ش رو بهم نزدیک تر کنه اما گاهی اوقات آنچنان ضایعش می کردم که تا چند وقت همینطور حالش گرفته می شد حتی جواب سلامم را هم نمی داد.
یادم می یاد یکبار نزدیک ظهر برای انجام کاری بیرون رفته بودم و وقتی برگشتم توی اتاقم دیدمش که داشت پرونده هام رو مرتب می کرد و از بیرون دو پرس غذای مخصوص با کلی مخلفات سفارش داده و حسابی هم به سرو وضغ ظاهری و آرایشش رسیده بود.
نوع آرایشش همیشه طوری بود که آدم رو به یاد دلقکای سیرک می انداخت و بارها به این خاطر بهش تذکر داده بودم که اینجا محیط کار هستش و کمی ملاحظه کند اما گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و کار خودش را می کرد.
یادم می یاد اون روز آن چنان دادی سرش کشیدم که برق از سرش پرید و دوتا پا که داشت و دوتا پای دیگه هم قرض کرد و از اتاق بیرون رفت.
به یاد آن روزها لبخندی صورتم را پوشاند،سرم را تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم اما نیمه های راه ایستادم و نگاهم به سمت آشپرخانه کشیده شد.
نگاهم از خورده های نان و کاغذهای آبمیوه روی میز به سمت فنجون چایی خورد شده روی زمین چرخید.
کیفم را روی میز پرهامی انداختم و به سمت آشپزخانه رفتم...از عصبانیت نمی دانستم چه باید بگویم ... خون داشت خونم را می خورد و نمی توانستم حرفی بزنم یا کاری انجام بدهم..
ازدیدن این همه کثافت کاری آن هم درست در ساعات اولیه کارم حالم حسابی گرفته شد و ناخودآگاه اخم هایم در هم فرورفت.
تکیه ام را به چهارچوب در دادم و ماهان را صدا زدم.
چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که آمد و همانطور که به ظاهر خودش را مشغول نگاه کردن پوشه ای نشان می داد گفت: هان...چیه؟
نفسی از روی حرص کشیدم و گفتم: اینا چیه ماهان؟ آشپزخونه چرا به این وضع افتاده؟
نگاهش همچنان روی پوشه بود،با خونسردی جواب داد: من چه می دونم چرا از من می پرسی؟
نفس عمیقی کشیدم و از میان دندان های بهم فشرده ام گفتم:خودت رو به اون راه نزن ماهان... خودت خوب می دونی که اینا چیه و کار کیه.... ؟فقط می خوام قبل از اینکه اقدامی انجام بدم خودت برام توضیح بدی که اینا چیه و این کارا چه معنی می ده؟
حتی سرش را هم بالا نیاورد،با حالت بی تفاوتی گفت:من هیچی نمی دونم بهراد .... اگر کاری نداری می خوام برم به کارام برسم....
از اینهمه بی تفاوتی او اعصابم بهم ریخته بود،نفس عصبی و صداداری کشیدم و با صدای نیمه بلندی گفتم: ماهان...؟ دارم با تو حرف می زنما با دیوار حرف نمی زنم.... می شه یه دقیقه سرت رو از روی اون سگ مصب بلند کنی ببینی من چی دارم می گم؟
انگار این حرف چندان به مذاقش خوش نیامد،پوشه ی توی دستش را بست و با فریاد گفت: هان...چیه.....؟ نکنه خیال می کنی من این کا رو کردم که هنوز نیومده باز جویی رو شروع کردی؟
پوفی کردم و با عصبانیت گفتم: پس کی این کار رو کرده ماهان؟ هان... بهم بگو دیگه؟ مگه کسی الان به غیر از تو هم شرکت بوده؟
پوشه ی توی دستش را محکم روی زمین پرت کرد ،صورتش را نزدیک صورتم اورد و با صدای بلندی گفت: به من چه ربطی داره ... برو از اون سرایدارت بپرس که کارش رو بلد نیست درست انجام بده... من فقط صبحانه خوردم مثل همیشه.. جمع کردن مخلفاتش که دیگه کار من نیست وظیفه ی کلفت نوکرای شرکته...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دستم روی گونه ی سمت چپش فرود آمد....
صورتش از شدت سیلی که بهش زدم به یک طرف چرخید.
چند ثانیه به همان حالت ماند... جای پنجه هایم روی صورتش قرمز و متورم شده بود....
دستم بی اختیار شل شد و پایین افتاد....
دستش را روی گونه اش گذاشت و جای سیلی را لمس کرد....
🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
و آنگاه که تنها شدی
و در جستجوی تکیه گاه مطمئنی هستی
بر من توکل کن …
@aksneveshteheitaa