eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
جایَت خالی چقَدر هوا برای داشتنت خوب است ... @aksneveshteheitaa
من از آن روز كه در بند توام آزادم.. @aksneveshteheitaa
پدرم می گفت: پدر بزرگت دوستت دارم را يک بار هم به زبان نياورد، مادر بزرگت اما يک قرن با او عاشقی كرد ... @aksneveshteheitaa 🌴🍀❤️🍀🌴
باسلام ودعای خیر دوستان سحرخیزصبحتون بخیر روزتون منور به انوار صلوات 🌹🌹🌹 @aksneveshtehEitaa
❤️ بسوزان تمامی چکامه هایِ عاشقانه ام‌ را و الفبایِ واژگان را در دریایِ سکوت غرق کن، اینک دوستت دارم بی حرف...بی سخن...بی هیچ سطری، اینک با موسیقیِ بی کلامِ چشمانم دوست میدارمت را خواهم نواخت، ای که بند بندِ تنت نت به نت نغمه هایِ زندگی ست... ❤️❤️🍃 @aksneveshtehEitaa
سلام دوستان عزیز 🌹از این به بعد دلنوشته هم داریم🌹
یکی را دوست میدارم ولی افسوس ..‌. @aksneveshteheitaa
هر اشتباهی که توی گذشتت کردی تو زمان خودش بهترین بوده پس حسرت گذشته رو نخور ... @aksneveshteheitaa
چند تا تک سرفه زدم که شاید به خودش بیاد اما انگار با دیوار بودم....حتی سرش را هم برنگرداند. بهتر دیدم محل نذارم تا ببینم چی کار می کنه.... بشقاب آرمان را از جلوش برداشتم و شروع به کشیدن غذا کردم... غذا را جلوی آرمان گذاشتم و نگاه پریماه کردم...هنوز تو عالم خودش سیر می کرد.... با دلخوری نگاهش کردم و بشقابش را برداشتم چند تا قاشق برنج ریختم و بشقاب را دوباره جلویش گذاشتم اما انگار نه انگار حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد.... قاشق آرمان را از توی ظرفش برداشته و خودش را مشغول غذا دادن به آرمان نشان د اد. به بشقاب خودش حتی دست هم نزد.... با ناراحتی نگاهم را ازش گرفتم و سرم را پایین انداختم... اشتهایم به کل از بین رفته بود... ظرف غذا را کنار زدم... نگاه حسرت بارم به میز کناری که زن و شوهر جوانی آن را اشغال کرده و به نظر می رسید تازه اوایل زندگی مشترکشان هست ،کشیده شد... انقدر گرم صحبت با هم بودند که توجهی به حال و هوای اطرافشان نداشتند... یک لحظه به حال آن ها حسودیم شد ... کاش ما هم می توانستیم مثل آن دو باشیم اما افسوس که پریماه با سردی رفتارش اون روز رو هم به خودش و هم به من تلخ کرده بود. روزی که می تونست از بهترین روزهای عمرمون باشه و تا مدت ها با به یاد آوردنش شاد باشیم اینطوری خراب شده بود... از ماشین پیاده شد و بی آنکه حتی تشکر کند یا به عقب برگردد به سمت ساختمان رفت. دلم از این همه بی رحمیش به درد آمده بود. نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود که تا این حد باهام سرد شده بود. کاش می توانستم بفهمم در درونش چه می گذرد اما افسوس که اون روز به جز چند تا کلام هیچ حرف دیگری بینمون رد و بدل نشده بود. حتی موقع خرید هم قشنگ سردی رفتارش را حس می کردم...چون موقعی که پشت ویترین لباس مجلسی شیکی را نشانش دادم بی توجهه به حرفم راهش را کج کرد و از مغازه رد شد. در عقب ماشین را باز کردم و آرمان که خوابش برده بود را روی دست بلند کردم ،بسته ها را هم از پشت ماشین برداشتم و در را بستم. وارد ساختمان که شدم پریماه را ندیدم...خانه در سکوت مطلق فرو رفته و به جز اختر خانم که داخل آشپزخانه مشغول پخت و پز بود،کس دیگری آنجا نبود. اخترخانم با دیدنم دست از کارش کشید...سلام کوتاهی داد و خواست آرمان را از دستم بگیرد اما از دادنش امتناع کردم و گفتم خودم می برم. اخترخانم هم اطاعت کرد و به سمت آشپزخانه رفت. از پله ها بالا رفتم...اتاق اولی سمت چپ اتاق آرمان بود.... بچه را روی تخـ ـت خواباندم و پتو را تا نصفه روش کشیدم... بسته ها را بالای تخـ ـتش گذاشتم ...نگاهم به عکسی از من و پریماه و پسرمان آرمان که بالای تخـ ـت آویزان شده بود افتاد. عکس برای چهارسال پیش سالگرد ازدواجمون بود...آرمان اونموقع فقط چند ماه داشت.... لبخند بر لبان من و پریماهم نقش بسته بود... 🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa