#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتنودهفتم
می خواستم ببینم با کی داره صحبت می کنه که صدای قهقهه هاش کل خونه رو برداشته..... وقتی گوشامو تیز کردم متوجه شدم با مردک احتشام داره صحبت می کنه...... وقتی اینو فهمیدم خون خونمو می خورد........ دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم...... در رو با دست هل دادم و رفتم تو اتاق....... مهرنوش با دیدنم هول شد و سریع تلفنو قطع کرد....... ازم پرسید چرا انقدر زود رفتم خونه؟ اما من به جای جواب همه چی رو بهم ریختم و محکم زدم توی صورتش...... هرچی جلوی دستم بود می نداختم روی زمین و خوردش می کردم...... خون جلوی چشامو گرفته بود و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم..... اونشب دعوای سختی با هم کردیم...... فردا صبحش که از خواب بلند شدم دیدم یه نامه نوشته و گفته بود که برای همیشه ترکم کرده به زودی احضاریه دادگاه به دستم می رسه برای طلاق..... گفته بود بهتره توافقی از هم جدا شیم چون خیلی وقته نمی خواد باهام زندگی کنه...... بعدها از طریق پریماه فهمیدم که دست احتشام و مهرنوش از اول تو یه کاسه بوده...... پریماه همه ی اموال پدریش شرکت و کارخونه رو به اسم احتشام می کنه......ناغافل از اینکه احتشام تمام اموال و دارایی پدری پریماه رو بالا می کشه و با مهرنوش برای همیشه از ایران می رن.......... ماهان نفس عمیقی کشید و غمگین نگاهم کرد...... مردد نگاهم کرد و ادامه داد: حالا هم اومدیم اینجا که ...... مکثی کرد: که ما رو ببخشی....... بهراد ما رو حلال کن .....ما در حق تو خیلی بدی کردیم ..... الان زندکی هردوتامون شده جهنم...... خدا ما رو ببخشه تک تک کارایی که به تو کردیم خدا سر خودمون تلافی کرد....... دستام عصبی توی موهام فرورفت...... سرم از درد داشت منفجر می شد...... حالا که یه سری حقایق برام روشن شده بود داشتم دیوونه می شدم..... خدای من ....باورم نمی شه..... یعنی تمام این مدت ماهان این حس و نسبت به من داشته...... خدا لعنتتون کنه....... خدایا آخه بهراد چه گناهی کرده که مـ ـستحق این همه عذابه......؟ کلافه بودم خودم هم نمی دونستم چه مرگم شده ..... انگشتمو انقدر توی کف دستم فرو کرده بودم که قرمز شده بود...... دستام توی موهام بود و عصبی طول و عرض اتاق رو طی می کردم...... ماهان و پزیماه با نگرانی نگاهم می کردند...... اما در عوض من هربار که چشمم بهشون می افتاد نگاه نفرت انگیزم رو نثارشون می کردم..... خدایا داشتم دیوونه می شدم..... خیلی دلم می خواست بدونم چه بلایی سرپسر بیچاره م اومده..... انقدر حواسم پرت حرفاشون شده بود که به کل یادم رفته بود از آرمانم بپرسم..... سرجام وایسادم..... دستم رو توی موهام فرو بردم..... نفس عمیقی کشیدم...... با نفرت نگاهشون کردم و گفتم: پسرم کو ....آرمان؟ نگاه سرد و بی روحم را نثار چشمای پریماه کردم...... یک تای ابروم رو بالا بردم و گفتم: فکر نمی کنی بعد از چند سال این حق من بود که بچه مو ببینم؟ هوم؟ یا نکنه فکر کردی بچه با دیدنم هوایی می شه و دیگه نمی تونی با دروغات و کثافت کاریات نگهش داری؟ کدومش...؟ منتظر نگاهش کردم...... حس کردم چشماش نگران شد...... با تردید نگاه ماهان کرد..... ماهان سرش را به علامت مثبت تکان داد.......
🎄🎄🎄🎄🌻🎄🎄🎄🎄
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتنودنهم
نگاه چهره ی وحشت زده اش کردم و گفتم: تو چی گفتی؟ الان چه کلمه ی کثیفی از دهنت در اومد؟ دهانش را باز کرد اما به جز اصوات نامعلوم چیزی ازش خارج نشد....... چشمانش از ترس دو دو می زذ ...... عصبی شدم....... از میان دندان های کلید شده ام فریادی زدم و گفتم: چی نشنیدم؟ چی گفتی؟ حـ ـلقه ی اشکی که توی چشمش نشسته بود بیشتر شد...... بغضش ترکید و گفت: آرمان ......آرمان مرده بهراد.....
دوسال پیش توی یه تصادف رانندگی فوت کرد....... دیگه بقیه ی حرفاش رو نمی شنیدم....... بابایی ....باباجونم ......برام خوراکی می خری بابا بهراد....... بابا جونم می خوام بیام بغـ ـلت .....برام قصه می گی بابایی؟ بابا بهـــــــراد........ بابایی........ دستام رو عصبی روی گوش هایم فشردم تا بلکه صداها کمتر بشن...... اما فایده ای نداشت....... صداها مدام توی گوشم می پیچید و هرلحظه زیاد تر می شد...... نفسام به شماره افتاده بود......
سوزش بدی رو توی قفسه ی سیـ ـنه ام حس می کردم...... پیـ ـشونیم خیس عرق بود....... چنگی به قفسه ی سیـ ـنه م زدم و محکم توی مشتم فشردمش...... درد رفته رفته بیشتر می شد....... چشمام دیگه جایی رو نمی دیدن....... چشمام دیگه جایی رو نمی دیدن....... همه چیز دور سرم می چرخید....... دستامو دو طرف سرم محکم فشار دادم..... فریادی از ته دل کشیدم و گفتم :خدایـــــــــا .......ببین اینا چی می گن؟ آرمانم ......پسر عزیزم ......اون زنده است.....سالمه و حالش خوبه..... اینا یه مشت دروغگوی کثیفن..... می خوان نذارن من آرمانم ....عزیزدل بابا رو ببینم...... پس فطرتا ....نامردا.....قاتلا...... حالیم نبود که چی می گم و چی کار می کنم..... فقط حس آدمی رو داشتم که به حدانفجار رسیده.... مثل رودخانه ای بودم که سربرطغیان برداشته و هرآنچه برسراهش باشد با خود نابود خواهد کرد....... تمام صورتم خیس اشک شده بود و نفس نفس می زدم...... اون دو تا هم مات به عکس العملام نگاه می کردند و مثل مجسمه خشک شده بودند..... دیدنشون من رو بیشتر جریح می کرد....... دستان لرزانم بالا امد...... توی هوا تکانشان دادم و گفتم: این دستا رو می بینید .....من با همین دستا خفتون می کنم...... خونتون رو امروز توی همین خونه می ریزم ......قاتلا .....سزای شما فقط مردنه......می کشمتون و دنیا رو از وجود نحستون راحت می کنم...... وجود ادمای کثیف باید از این خونه و دنیا پاک بشه....... آشغالای کثافت...... حالم ازتون بهم می خوره قاتلای پس فطرت...... اختیار حرفا و کارام دست خودم نبود...... فقط آن لحظه دلم می خواست همه چی رو بهم بریزم .....همه چی رو...... دندان هایم از خشم روی هم چفت شده بود...... با چشمانی سرخ از اشک به سمتشان هجوم بردم...... و هرچه فحش و بد و بیراه بلد بودم نثارشان کردم...... اگر آن لحظه مشتی قربون از راه نرسیده و جلوم رو نگرفته بود بی شک یه کاری دست خودم و اون دوتا می دادم......... فقط داد می کشیدم و هرچه دلم می خواست می گفتم........ حس می کردم دیگه قوای توی بدنم نمونده...... حس مبارز شکست خورده توی جنگ رو داشتم... نگاهم به سنگ سیاه گور حیره مانده بود...... توی اون ساعت از روز حتی پرنده هم آنجا پرنمی زد چه برسه به آدم...... چشمانم روی نوشته های سنگ به حرکت در آمد...... آرمان آریا...... 0391 .....غروب 0384 طلوع نگاه گلبرگ های پژمرده ی رز توی دستم کردم و فشردمشون...... قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد و روی گل ها چکید......
🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصد
زانوهام سست شدند و بی رمق روی خاک ها افتادم هنوز هم بعد از گذشت دوهفته از شنیدن خبر مرگم پسرم باور نداشتم که همه این جریانات حقیقت محض است و آرمان واقعا مرده...... دلم برای معصومیت پسرم می سوخت....... حسرت روزایی رو می خوردم که می تونستم کنارش باشم و بهش محبت کنم اما بخاطر خودخواهی اون آدمای کثیف ازش محروم شدم....... حالا علت کابـ ـوس های هرشبه ام را که توی هرکدام آرمان ازم درخواست کم می کرد میفهمیدم...... بارها و بارها توی خواب با آرمان به این مکان امده بودم...... اما من خر هیچوقت نفهمیدم که منظور از این خواب ها و کابـ ـوس های شبانه چی می تونه باشه..... کاش یکم زودتر این اتفاقات می افتاد...... شاید اگر به جای الان دوسال پیش از اون خراب شده خلاص می شدم وضعیت فرق می کرد الان پسرعزیزم رو کنار خودم داشتم....... اما افسوس و صدافسوس که لحظه های خوب خیلی سریع به پایان می رسند و اون چیزی که به جا می مونه فقط خاطراته تلخ گذشته س....... دستانم نـ ـوازش گونه روی عکس آرمان فرود آمد...... تراشه های سنگ را زیر انگشتانم لمس می کردم...... بغض بدی توی گلوم چنگ انداخته بود...... گل های پرپرشده ی روی عکسش را با انگشت جابه جا کردم........ دیدن لبخندش توی عکس بغض سربسته ام را باز کرد...... سرم را روی سنگ گذاشتم و از ته دل گریستم...... صدای نجواگونه ام را می شنیدم....... آرمان بابا ......می بینی بابا بهرادت به چه حالی افتاده؟ می بینی چطور کمـ ـرش شکسته؟ دلم برای دستای کوچیک و گرمت تنگ شده عزیزدلم...... بیا بابا بهرادت رو ببین؟
می بنی چقدر بدبخت شده .....بابات خیلی خسته است پسرم...... خیلی بی معرفتی که بدون باباییت رفتی...... کاش منم با خودت می بردی و از این زندگی نکبتی راحتم می کردی....... ای خدا ........می بینی چقدر بهراد بدبخته...... همیشه توی گزینش بدبختی نفر اوله...... خدایا من امانت دار خوبی نبودم ......نتونستم از این گل خوب نگه داری کنم....... روزگار گلمو پرپر کرد...... حالا کجاست که من بغـ ـلش کنم؟ کجاست که دستای گرمشو توی دستم بگیرم و شبا براش قصه بگم تا خوابش ببره....... اخ خدا......... سرم رو روی قبر گذاشتم و از ته دل گریستم...... شاید چند دقیقه ای به همان حال ماندم...... حتی سردی سنگ هم باعث نشد از روی قبر بلند شم....... دلم از همه ی دنیا گرفته بود..... دوست داشتم توی اون فرصت کوتاه با پسرعزیزم دردل کنم....... توی دستام لرز عجیبی رو حس می کردم...... سوز هوای سرد زمـ ـستانی تا مغز استخوان آدم را می سوزاند........ با احساس سرمایی که توی بدنم افتاده بود از روی خاک بلند شدم...... لباس هایم را تکاندم...... انگشتانم از شدت سوز سرما قرمز شده و درد گرفته بود...... دستام رو به هم ساییدم و نزدیک دهانم بردم...... همانطور که توی دستم را با بخار دهانم گرم می کردم آخرین نگاه را به سنگ قبر انداختم و ازش فاصله گرفتم......
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#پارتصد
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدیکم
پاهام توان حرکت نداشتند......قدم های سرد و خسته ام رو به جلو می رفت....... انگشتان یخ زده ام در هم جمع شد....... برای تاکسی نارنجی رنگی که از دور می امد دست تکان دادم و سوار شدم....... راننده ی تاکسی که مرد خوش رویی بود گفت :کجا می ری داداش ؟ ادرس را بهش گفتم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم....... دیگه هیچ چیزی توی این دنیا شادم نمی کرد...... حتی رفت و آمد عابرین پیاده...... حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم...... دلم نمیخواست هیچ کسی دور و برم باشه...... چند روز پیش برخلاف اصرارهای اخترخانم عذر دختر را خواسته بودم...... اگر می توانستم و روم می شد دلم می خواست تنهای تنها باشم بدون هیچ مزاحمی اما نه روم می شد و نه می تونستم به مشتی قربون و خانمش حرفی بزنم..... صدای راننده که میگفت رسیدیم باعث شد از فکر بیرون بیام...... پول کرایه اش را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم...... کلید را از جیبم بیرون اوردم و در را باز کردم........ خانه توی سکوت عجیبی فرورفته بود....... در را پشت سرم بستم و کفشامو بی حوصله توی جاکفشی پرت کردم...... گلوم به شدت خشک شده بود..... از ظهر که رفته بودم بیرون لب به چیزی نزده بودم...... دستم به سمت دستگیره ی یخچال رفت...... نگاهم روی عکس دختر که به در یخچال چسبیده بود خیره ماند...... توی عکس حالت بامزه ای به خودش گرفته بود...... بی اختیار لبخند محوی روی لـ ـبم نشست......انگشت اشاره ام را روی عکس کشیدم و در یخچال را باز کردم...... شیشه را از توی یخچال بیرون اوردم و همانطوری سرکشیدم...... الان اگه دختر بود سرم کلی غرغر می کرد که چرا شیشه رو دهنی کردم...... یادمه سری پیش که شیشه با دهان خورده بودم از پشت با قاشق داغ زد به دستم که منم عصبانی شدم و به جبران قرمزی روی دستم جریمه اش کرده بودم و سه دور بهش گفته بودم ظرفا رو بشوره........ اون شب نامردی نکردم و کلی ظرف براش زدم...... بیچاره آخر شب معلوم بود حسابی کمـ ـردرد گرفته چون از اخترخانم پماد گرفت و رفت توی اتاقش..... با یاداوری ان روز با لبخند سرم را تکان دادم......... صدای قاروقور شکمم باعث شد از یخچال فاصله بگیرم..... عجیب بود این چند وقت به کل اشتهام را از دست داده بودم...... اما ان شب میل عجیبی به خوردن پیدا کرده بودم و این از صدای شکمم که داشت آبروم رو می برد به خوبی مشخص بود...... نگاه قابلمه های خالی روی گاز کردم...... با دیدنشان دلم گرفت....... حال نداشتم خودم غذا درست کنم وگرنه دو تا نیمرو می زدم و می خوردم...... الان اگه دختر بود بهش می گفتم یه غذای حسابی برای شکم آقا بهراد درست کنه...... اما حالا که نیست...... بیخیال غذا شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم......
🖤🖤🖤🖤💙🖤🖤🖤🖤
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصددوم
شاید برای فرار از گرسنگی بهترین راه خوابیدن بود...... اره بهتر بود می خوابیدم....... اخترخانم هم وقتی برگردند خونه کلید دارند...... بدون زدن کلید برق وارد اتاق شدم...... با همان لباسای بیرون روی تخـ ـت افتادم.......
اما بوی گند ملافه های زیرم حسابی حالم را بد کرد......... بوی بدشون باعث شد چهره ام در هم بره...... بینی مو با انگشت گرفتم و از جا بلند شدم...... خدای من یعنی چند وقته این ملافه ها شسته نشده..... الان اگه اون دختره بود ملافه ها رو برام عوض می کرد...... چنگی به ملافه ی زیرم زدم..... از کثیفی رنگ دوده و زرد به خودش گرفته بود....... با دیدن کثیفی ملافه و بهم ریختگی اتاق دلم بی اختیار گرفت...... وقتی دختر توی خونه م بود ملافه ها بوی گل می داد..... خانه تمیز و مرتب و جارو کشیده بود...... حتی یه آشغال نمی تونستی توی اتاق پیدا کنی....... از وقتی که رفته بود فضای خونه خیلی بی روح و کسل کننده شده بود....... اما چرا تا حالا متوجه جای خالی دختر نشده بودم....... یاد حرف پدرخدابیامرزم افتادم که همیشه به مادرم میگفت زن روح خونه است اگه زن نباشه خونه هم روح توش نیست....... خونه ی بدون زن مثل مرده ی قبرستونه...... حالا شده بود نقل قول من...... وجود دختر به خونه ی من شادی و رو داده بود....... اما حالا که نبود خانه با آن فضای بهم ریخته و تیره به قول پدرم مثل مرده های قبرستون شده بود.......... با خودم فکر کردم چرا تا به حال متوجه این موضوع نشده بودم...... اما بعد که یاد کارهای خودم افتادم حسابی از خودم شرمنده شدم....... من واقعا توی این مدت خیلی اذیتش کردم...... اون حق داشت که می گفت من خیلی مغرور و خودخواه هستم....... من با خودخواهی تمام ،تنها سرپناهشو که این خونه بود و پدر و مادرم بهش داده بودند ازش گرفته بودم........ با فکر اینکه الان کجا هست و چیکار می کنه بی اختیار نگرانش شدم....... یعنی این شبا که جایی رو نداشت کجا می خوابید؟ از تصور اینکه گیر یه الدنگ یا لات خیابونی افتاده باشه بی اختیار اخم هایم در هم رفت......... با این فکر از جا بلند شدم...... کتم را به دست گرفتم و از اتاق بیرون آمدم..... همان موقع اختر خانم هم که تازه رسیده بود جلوم رو گرفت و گفت: خیره انشالله آقا کجا دارین می رین؟ همانطوری که نفس نفس می زدم گفتم: الان هیچی ازم نپرس بعدا به موقعش بهت می گم؟ راستی تو از اون دختره دیگه خبر نداری؟ توی دلم امیدوار بودم که جوابم مثبت باشه اما لبخند غمگینی زد و گفت.: نه آقا از اون روزی که از اینجا رفته نه زنگ زده نه سراغی ازم گرفته...... جسارته آقا ولی خیلی نگرانشم ...... می ترسم بلایی به سرش اومده باشه و اون از خدا بی خبرا تا حالا زنده ش نذاشته باشن؟ با گنگی نگاهش کردم و گفتم: منظورت به کیه؟ مگه قبلا با کسی زندگی می کرد؟ سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد: آره آقا ......با نامادری و دو تا برادر ناتنی و قلچماقش..... اما یه بار دختره بیچاره رو بدجور زدن که براشون پول ببره...... دختر بدبختم به آقا پناه آوردن و ازهمون موقع اینجا موندن...... خیالم راحت بود که پیش ماست اتفاقی براش نمی افته...... اما الان بدجوری نکرانشم...... می ترسم براش اتفاقی افتاده باشه ...... توی این شهر به این بزرگی پر گرگه و ادمای گرگ نما زیادن...... اگه گیر یه آدم نااهل افتاده باشه و خدای نکرده زبونم لال بلایی سرش اورده باشن چی ....اگه.... عصبی میان حرفش آمدم و با خشم گفتم: بسه اخترخانم ادامه نده لطفا...... من دارم می رم جایی کار دارم ممکنه دیروقت برگردم ...... اگر دیر شد در رو قفل کنید و بخوابید..... به مشتی قربونم بگو حواسش به همه چی باشه...... اخترخانم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: آقا شما کجا دارین می رین؟ حوصله ی بازخواست شدن را نداشتم....... آن هم درست موقعی که اعصاب نداشتم...... عصی بهش توپیدم و گفتم: به این کارا کار نداشته باش گفتم الان چیزی جواب نمی دم .....خدافظ....
🌹🌹🌹🌹🌻🌹🌹🌹🌹
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدسوم
نگاه کفشام کردم..... انقدر حواسم پرت بود کفشام تمیز نکرده بودم روش قشنگ به اندازه ی یک مشت خاک ریخته بود...... اخمی روی صورتم نشست..... اعصابم خیلی داغون بود...... چقدر شلخـ ـته و نامرتب شده بودم....... توی دلم فکر کردم اون بهراد سابق کجا و الان کجاست؟ کسی که جونش رو هم می گرفتی بدون اتوی لباساش از خونه بیرون نمی اومد.....
کفشاش همیشه واکس زده و مرتب بود و بوی ادکلنش همیشه صدمتر اونطرف تر هم می رفت الان تا چه حد خوار و بدبخت شده....... خودم از سرووضع داغون خودم حالم داشت بد می شد........ سوز هوا توان راه رفتن رو ازم گرفته بود...... خیابان خیلی خلوت بود و به جز چند تا عابر پیاده و ماشین هایی که تک و توک از خیابان رد می شدند کسی نبود....... راهم را به سمت پارک کنار خیابان کج کردم....... زانوهام از خستگی در حال تا شدن بودند...... پلکام از سرمای هوا روی هم سنگینی می کرد..... نگاهم دوباره به کفشای خاکیم افتاد..... خودم دیگه از دیدنشون حالم داشت بد می شد....... کنار آب نمای بزرگ پارک زانو زدم ...... دستم را توی آب فرو بردم...... سرانگشتانم از برخورد با آب قرمز شده بود....... آبش خیلی سرد بود....... مشتی آب برداشتم و خاک های کفشم را تمیز کردم....... دستم از سرمای هوا یخ زد...... چند قطره آب پشت پلکام زدم و از جا بلند شدم....... با رضایت نگاهی به کفش های براق و تمیزم انداختم....... دستان یخ زده ام را توی جیب کتم فرو بردم و به راه افتادم...... واقعا که چقدر بدبخت بودم...... چقدر احمق بودم که اون دختر رو بیرون کردم...... با بودن اون زندگیم نظم داشت اما الان حس میکردم با کارتون خواب های توی خیابان هیچ فرقی ندارم...... دستام عصبی توی موهام فرورفت..... قلوه سنگی درشتی که زیر پام آمد با لجبازی به بازی گرفتم....... حالا کجا باید می رفتم دنبالش می گشتم...... سه ساعتی می شد که از خانه بیرون زده بودم و بی هدف در خیابان می چرخیدم...... واقعا که خاک برسرت کنن بهراد...... چقدر تو احمقی پسر...... تو که اینجوری نبودی ....انقدر بی رحم و سنگدل نبودی..... این روزگار و آدما چه بلایی سرت اوردن که تا این حد پست شدی؟ واقعا این تویی بهراد؟ تو که حتی آزارت به یه مورچه هم نمی رسید .....تو که همیشه صد نفر آشنا و غریبه روی سرت قسم می خوردند..... تو که حتی تحمل اذیت شدن یه بچه ی کوچیک رو هم نداشتی؟ چی به سرت اومده بهراد؟ اگه اتفاقی براش افتاده باشه می تونی خودت رو ببخشی؟ اگه هیچ وقت نتونستی پیداش کنی چی؟ می دونی چه خاکی توی سرت میشه؟ مثل همیشه تنها و بدبخت می شی....؟ حتی یه بچه هم نگات نمی کنه ..... میدونی چرا ؟ چون تو یه احمقی بهراد ....همیشه حماقت توی زندگی کار دستت داده ....احمق ....احمق..... صداها اکواوار توی سرم می پیچید و اعصابم را بهم می ریخت..... عصبی برسروجدانم فریاد زدم و گفتم: آره احمقم .....احمق .....تو راست می گی.... اگه احمق نبودم آدمای دور وبرم رو خوب می شناختم و فرق خوب رو از بد می دونستم..... اگه احمق نبودم می فهمیدم که از بچگی چه ماری توی آستینم پرورش دادم و خودم خبر نداشتم...... مار خوش خط و خالی که چنبره زد به کل زندگیم و زهرش رو توی تک تک لحظه هام خالی کرد..... من بدبختم ....احمقم ......بهراد یه بدبخت شکست خورده بیشتر نیست ...... یه زخمی تقدیر ......که روزگار نیشترش رو با بی رحمی تمام توی قلبش فرو کرد..... آره حق با تو هست من احمقم چون اونی که همیشه مراقبمه ....نمی ذاره آب توی دلم تکون بخوره...... با وجود بداخلاقی های بهراد بازم هواشو داره از خودم روندم........ اره من یه احمقم ...احمق .....حالا بس می کنی یا نه؟
🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدچهارم
نفس عمیقی کشیدم و دستامو توی کتم بیشتر فشردم....... مردم با نگاهاشون انگار می خواستند آدم رو بخورند و درسته قورت بدن..... اما هیچکدام این ها برام مهم نبود نه آبرو ......نه نگاه تمسخرآمیز عابرین پیاده...... خراب تر و داغون تر از اون چیزی بودم که بخوام به این چیزا اهمیت بدم...... چندین ساعت بود که همانطور بی هدف توی کوچه و خیابان و پارک ها می چرخیدم...... انقدر به مردم نگاه کرده بودم حالم داشت بهم میخورد..... توی چهره ی آدم های بیرون دنبال ردی از دختر بودم..... اما هیچ خبری نبود..... انگار یه لقمه شده و توی زمین فرورفته بود....... پاهام خسته شده و از زور سرما به زوق زوق افتاده بود...... دیگه جایی نمانده بود که سرنزده باشم....... همه ی جاها .....گوشه کنار خیابان .....کوچه ها ...بیمارستان ....کلانتری..... همه جا را گشته بودم اما هیچ اثری از دختر نبود...... دیگه حس حرکت نداشتم...... پاهای بی رمقم توان یدک کشیدن سنگینی بدنم را نداشتند
کاش کسی بود که باهاش دردل میکردم...... از بی کسی هام می گفتم .....ازش در مورد دختر مشورت می گرفتم..... اما این وقت شب هیچ کس رو نداشتم به جز خدا...... نگاهم به آسمان دوخته شد...... توی دلم نام خدا رو برزبان آوردم و چشمامو بستم...... حس آرامش عجیبی بهم دست داد...... پاهای خسته ام را حرکت دادم و به راه افتادم...... چشمانم را که باز کردم خودم را مقابل درب بزرگ خانه ی پیرمرد دیدم...... خودم......هم نمی دونم چطور به اینجا آمده بودم ...... شاید دل تنگم مرا به اینجا کشانده بود...... اما هرچه بود آن لحظه فقط احتیاج به یه هم زبان داشتم...... هم زبانی که باهاش از دردام بگم و تکسین روح زخم خورده م باشه ..... و چه کسی بهتر از پیرمرد .....کسی مثل خودم درد آشنا و سختی کشیده ی روزگار...... دستم را به سمت زنگ در بردم و بی تعلل فشردم..... پیرمرد مثل سری قبل در را به رویم باز کرد و با هم وارد خانه شدیم....... دیدن قیافه ی خسته ی پیرمرد دردلم را بیشتر کرد...... پیرمرد که با کنجکاوی تمام همه ی حرکاتم را می پایید نگاه جستجوگرش را به چشمانم دوخت و گفت: چیزی شده بابا؟ امروز زیاد سرحال به نظر نمیای؟ هنوز با روحیات پیرمرد آشنا نبودم .....نمی خواستم به راز درونم پی ببره..... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه چیزی نشده .....راستش اومدم ادامه ی سرگذشت عجیبتون رو بشنوم....
البته اگر اشکالی نداره..... پیرمرد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت ...... لبخندی صورت چروکیده اش را از هم باز کرد و گفت: باشه می گم بابا..... هرچند فکر می کنم برای چیز دیگه ای اینجا اومدی ولی تعریف می کنم شاید یکم حال و هوات تغییر کرد..... متعجبانه نگاهش کردم....... مانده بودم پیرمرد دیگه چطور آدمیه که انقدر فکر ادم ها رو راحت می تونه بخونه..... نکنه جادوگر هستش و من خبر نداشتم...... صدای پیرمرد اجازه ی ادامه ی فکر کردن رو ازم گرفت: خب تا کجا گفتم ...... آهان یادمه تا اونجا گفتم که پدر برام استاد گرفت که کار با چوب یاد بگیرم...... منتظر نگاهش کردم که گفت: اونشب تا خود صبح نخوابیدم و خیال های رنگی برای خودم می بافتم...... دم دمای صبح تازه خوابم برده بود که اکرم بیدارم کرد که ای کاش نمی کرد...... بهم گفت بابام صبح توی مغازه قلبش می گیره و بردنش بیمارستان..... خلاصه بلند شدم و نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم بهش..... همه ی ذوقی که برای اومدن استاد داشتم با شنیدن این خبر فروکش کرد..... وقتی رسیدم دیدم همه دور هم جمع شدن..... مامان و خواهرام می زدن توی سرشون و گریه می کردند و دامادا هم از طرف دیگه بی قراری می کردند...... وقتی سراغ آقاجون رو ازشون گرفتم فهمیدم خیلی دیر رسیدم...... آقاجونم نیم ساعت پیش از اینکه برسم بیمارستان تموم کرده بود..... اما یه نامه برام گذاشته بود که مامان بهم داد........ وقتی بازش کردم و نامه رو خوندم بدجور بهم ریختم...... بابام توی نامه ازم طلب بخشش کرده بود و خواسته بود که درسمو ادامه بدم و حرفه ی کار با چوب رو یاد بگیرم تا برای خودم توی زندگیم کسی بشم...... و نوشته بود نصف بیشتر اموالش رو به نامم کرده تا از اون به بعد راحت زندگی کنم ومحتاج به کسی نباشم...... آخرش هم ازم خواسته بود که اگر تا حالا کوتاهی در حقم کرده ببخشمش.....
🌸🌸🌸🌸🔸🌸🌸🌸🌸
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدپنجم
وقتی خوندن نامه تموم شد حالم خیلی بد شد..... همونجا توی راهروی بیمارستان افتادم...... دلم بدجور می سوخت..... به خودم لعنت کردم که چرا زودتر نیومدم ببینمش....... می دونستم دیگه دیدارم با آقاجونم رفت به قیامت...... اون روز انقدر حالم بد بود میخواستم کلاسمو با استاد کنسل کنم اما بخاطر قولی که به بابام داده بودم این کار رو نکردم...... بماند که بعدش از خواهرا و دامادمون چه حرفا و زخم زبونایی شنیدم...... اما هیچ کدام این ها برام اهمیتی نداشت...... مهم عهدی بود که با بابام بسته بودم ......... دلم می خواست کاری کنم که روح بابای خدا بیامرزم ازم راضی باشه.....برای همین تا می تونستم از جون و دل مایه می ذاشتم...... شبا تا دیروقت درس می خوندم و کلاسای دانشگاه رو به هربدبختی بود شرکت می کردم...... روزایی هم که بی کار بودم استاد می اومد و باهام کار می کرد..... کم کم دستم توی برش چوب راه افتاده بود....... تمام اتاقم شده بود پروسایل چوبی تراش داده شده....... استاد مرتب تشویقم می کرد و کارم رو تحسین می کرد..... به پیشنهاد استاد با پول سهم الارثی که از بابا بهم رسیده بود مغازه ای توی یکی از محله های خوب تهران گرفتم...... خونه ای هم نزدیک مغازه خریداری کردم که برای رفت و امد به محل کارم مشکل نداشته باشم......
تو فکر این بودم که کم کم خونه م رو از مادر و خواهرام جدا کنم...... دلم می خواست مـ ـستقل باشم و روی پای خودم بایستم...... از زخم زبونای خواهرا و کنایه های دامادا هم خسته شده بودم..... وقتی مامان شنید که میخوام ازشون جدا بشم خیلی گریه کرد و ازم خواست پیشش بمونم..... اجازه نمی ده کسی بهم حرف بزنه..... اما کلی باهاش حرف زدم که توی اون خونه موندن برام سخته باید برم ولی قول می دم همیشه بهش سربزنم..... با ابن حرفا مامان که بی تابی می کرد یکم آروم تر شد...... خلاصه منم هرچی اسباب و اثاثیه خونه پدری داشتم جمع کردم و از اون خونه زدم بیرون...... از اون روز زندگی من توی خونه ی جدیدم شروع شذ...... روزا تا عصر مغازه بودم و شبم که برمیگشتم خونه درسای دانشگاه رو انجام می دادم..... چند تا مـ ـستخدم هم گرفته بودم که کارای نظافت و آشپزی خونه رو انجام می دادند...... اما یه مدت بود که حس می کردم خونه یه چیزی کم داره....... از تنهایی خسته شده بودم دلم می خواست عصر که میام خونه یکی منتظرم باشه و بتونم باهاش حرف بزنم تا خستگی کار از تنم دربیاد....... چند وقتی بود که یکی از مشتریام رو زیر نظر داشتم..... دختر خوبی بود..... از همه مهم تر پدرش دوست قدیمی آقاجون بود....... وقتی موضوع رو با مامان در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد و گفت به خواهرام هم میگه و نظرشون رو می پرسه...... اما وقتی به خواهرام گفت تصمیم به ازدواج دارم نه تنها استقبال نکردند بلکه دوباره زخم زبوناشون شروع شد..... اونا نه توی مرام خواستگاری شرکت کردند نه عروسی...... توی عروسیم تنها فامیل من مادرم بود که مثل پروانه دورم می چرخید....... پروانه دختر خوبی بود.......یه دختر مهربون .....یه زن کدبانو و یه همسر نمونه...... عصرا که از مغازه برمیگشتم با خوشرویی می اومد استقبالم برام چایی می اورد..... کلی با هم حرف می زدیم و می خندیدیم .....از هردری با هم حرف می زدیم..... واقعا دوستش داشتم..... با وجود پروانه توی زندگیم خیلی خوشبخت بودم و دیگه از خدا چیزی نمی خواستم..... خوشبختی ما با اومدن پرهام و پدرام کامل تر شد...... خدا بهمون دوتا پسر دوقلو مثل ماه داد....... وقتی بچه ها بدنیا اومدن دیگه سرازپا نمی شناختم همه چی براشون فراهم می کردم..... از شیر مرغ تا جون ادمیزاد..... کافی بود اشاره کنن اون چیز سریع براشون فراهم بود..... دلم نمی خواست پسرام توی زندگیشون کمبودی داشته باشند چون خودم از بچگی توی ناز و نعمت بودم...... با اومدن بچه ها انگار برکت به زندگیم اومده بود...... روز به روز توی کارم پیشرفت کردم...... کارم رو توسعه دادم و چند جا مغازه زدم و چند تا کارخونه هم گرفتم...... تصمیم گرفته بودم وقتی بچه ها بزرگ شدن کارخونه ها رو به نامشون بزنم...... بچه ها حالا دیگه برای خودشون مردی شده بودند..... اما من مالشون رو به عنوان امانت پیش خودم نگه داشته بودم.......
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدوششم
بعد از فوت همسر خدابیامرزم انگار رونق هم از این خونه رفت...... بچه ها حالا ازدواج کرده بودند یکیشون با دختر پریماه عروسی کرده بود...... با اینکه می دونست مخالفم اما باز کار خودش رو کرد...... بعد از اردواجشون ظاهرا خواهرم زیر پای پسرم نشسته بود که سهمش رو بیاد ازم بگیره..... اما وقتی اومد پیشم من زیر بار نرفتم...... می دونستم اگر پولاش دست خودش باشه خواهرم و دخترش بالاخره اموالش رو از چنگش در میارن ومن این رو نمیخواستم...... خلاصه اون روز پدرام با من دعوای مفصلی کرد...... چند وقت از اون موضوع گذشت و مشکلی برای مغازه پیش اومد..... و من نمی تونستم برم محضر ..... کار یکی از مشتریا رو باید انجام میدادم...... برای همین به پدرام وکالت دادم که ازجانب من بره کارا رو انجام بده و نتیجه رو بهم بگه..... به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد...... نگاهش به نقطه ای خیره شد..... اهی کشید و ادامه داد: اما امان از اولادی که ناخلف باشه....... فردای اون روز به جای اینکه کار حل بشه مامور اومد دم مغازه و دستبند زد و من رو بردن...... هرچی می پرسیدم چی شده چیزی نمی گفتن...... تا ابنکه..... پیرمرد همانطور تعریف می کرد...... اما من حواسم نبود و جای دیگه ای سیر می کردم...... حس می کردم دیگه اون بهراد پرتحمل سابق نیستم..... دلم مثل سیرو سرکه می جوشید..... نگران دختر بودم...... واقعا چقدر احمق بودم که فکر می کردم با رفتنش هه چیز درست می شه و راحت می شم..... حالا که بیرونش کرده بودم مثل سگ پشیمان بودم..... اما پشیمانی دیگه چه سود داشت...... کاری که نباید می شد شده بود و دیگه نمی دونستم کجا برم و از کی سراغشو بگیرم
خدایا چرا من اینجوری شدم دارم دیوونه می شم دیگه یعنی الان کجاست ....؟ چیکار می کنه؟ اگه بلایی به سرش اومده باشه ..... اتفاقی براش افتاده باشه هیچ وقت خودمو نمی بخشم....... صدای پیرمرد مرا از میان افکار پریشانی که در آن دست و پا می زدم بیرون کشید...... بهراد ....بابا ....تو چت شده؟ اصلا حواست به هیچکدوم ازحرفام نبود.... چیزی شده پسرم .....؟ شاید تونستم کمکت کنم...... حرف پیرمرد انگار داغ دلم را تازه کرد...... قطره ی اشکی توی چشمانم لرزید...... بغض خفه ام را فرو دادم و با صدای گرفته ای گفتم: نه هیچ کس نمی تونه کمکم کنه...... چون بهراد خیلی بدبخته .....اون خودخواهه احمقه..... اون رفته و دیگه برنمی گرده....... اون همیشه مواظب بهراد بود ....باهاش مهربون بود اما بهراد احمق ... بهراد خودخواه و عوضی بیرونش کرد...... دیگه هیچ وفت برنمی گرده...... لعنت به بهراد ....لعنت...... این را که گفتم بغضنم ترکید...... دیگه نمی تونستم تحمل کنم..... تمام عقده های این چند وقت انگار تازه سرباز کرده بودند و داشتند خودشون رو نشون می دادند....... اشک هایم دانه دانه از گوشه ی چشمم پایین می ریختند..... صدای هق هق گریه هایم کل اتاق را پرکرده بود...... باورم نمی شد بهراد مغرور و خودخواه که از جنس زن متنفر بود حالا بخاطر یه دختر که از قضا براش کار می کرده بخواد گریه کنه....... خدایا یعنی من همون آدمم؟ من همون بهراد سنگدلم که توپم نمی تونست غرورش رو داغون کنه اما حالا چی؟ با قرار گرفتن دستی روی شانه ام سرم را بالا اوردم......
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدهفتم
پیرمرد با مهربانی نگاهم کرد و گفت: دیدی بابا همیشه بهت می گفتم قلب تو خیلی لطیفه....؟ فقط خنجر روزگار روش یه خط بزرگ کشیده بود که آزردش کرده بود...... اما الان میبینم که اون خط بزرگ رفته رفته محو شده....... به گمونم گرفتار شدی بابا...... قلبت دوباره اسیر دست سرنوشت شده...... اما اینبار اگر دنبال دلت رفتی سعی کن اختیارت رو کامل به دست دلت ندی و از عقلت هم کمک بگیری...... چشمان بارانیم را به صورت خندانش دوختم...... لبخند پیرمرد عمیق تر شد...... دستش را به گرمی روی شانه ام فشرد و گفت: .بلند شو بابا..... بلند شو برو دنبالش تا دیر نشده ...... غمگین نگاهش کردم و گفتم :کجا برم ...همه جا رفتم اما نیست که نیست....؟ انگار آب شده رفته توی زمین...... بخدا دیگه دارم دیوونه می شم .....دیگه امیدی به زندگی ندارم...... پیرمرد میان حرفم آمد...... اخمی ساختگی روی پیشانیش نشست و گفت: از ناامیدی نگوکه خیلی ناراحت می شم....... بلند شو برو .....تو می تونی بهراد ...... یه بار دیگه شانستو امتحان کن...... شاید بردی و یه عمر طعم شیرین خوشبختی رو چشیدی..... پس پاشو برو دنبال دلت .....اینو بدون هرجا که دلت تو رو برد می تونی ردی از خوشبختی پیدا کنی...... فاصله ی تو با خوشبختی تنها یک قدمه...... پس از فرصتت استفاده کن تا دیر نشده....... با این حرف پیرمرد انگار توی تصمیمم مصمم شدم...... شاید دنبال تلنگری بودم که حرکت کنم....... حالا که بهانه ی این حرکت به دستم امده بود پس دیگر تعلل جایز نبود....... با این فکر از جا کنده شدم و از در بیرون زدم...... حتی یک ثانیه تاخیر هم توی اون شرایط جایز نبود...... باید هرطور شده پیداش کنم..... اره من می تونم..... نباید به این زودی ها ناامید بشم...... پاهای خسته ام از حرکت ایستادند..... به نفس نفس افتاده بودم...... درد بدی توی سیـ ـنه ام پیچیده بود...... چندین ساعت بود که همینطور یک نفس دویده بودم...... دیگه جونی برام نمونده بود...... پاهای خسته ام دیگه توان حرکت نداشتند...... چشمانم را بستم و بی توجه به بچه های کوچکی که مقابلم فوتبال بازی میکردند روی صندلی ولو شدم...نوک انگشتانم عصبی توی موهای پریشانم فرورفت...... خدایا خودت کمکم کن .....چقدر دیگه بگردم.....؟ کجا برم ....از کی سراغشو بگیرم؟ خدایا من یه بار بخاطر یه زن احمق همه ی هستیمو از دست دادم اما حالا اگه اونو نداشته باشم یه بار دیگه همه چیمو از دست می دم...... اون زندگی منه .....من بدون اون می میرم ...... جداشدن ازش مساوی مرگمه ....... خدایا بهرادت داغونه خودت کمکش کن....... _خانم.....خانم ....تروخدا دوتا لواشک به منم بده .....بیا اینم پولش...... صدای پسربچه ی کوچکی که با التماس چیزی را از کسی می خواست باعث شد که هوشیار بشم...... چشمامو آروم باز کردم...... هیکل ظربفش حتی از پشت سر هم به خوبی مشخص بود..... لب هایم بی اختیار به لبخندی از هم باز شد..... سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا شکرت....... خودت کمکم کن .....الهی به امید خودت......
🔻🔻🔻🔻🦋🔻🔻🔻🔻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدنهم
دفتر را با لبخند بستم و کش و قوسی به بدن خسته ام دادم....... معده ام از گرسنگی ضعف می رفت...... از صبح که توی اتاق اومده بودم تا الان لب به هیچی نزده بودم...... شکمم حسابی به قاز و قور افتاده بود وداشت کم کم آبروم رو می برد...... چند تا تقه ای که به در خورد باعث شد به سمت در بچرخم......
به محض باز شدن در چهره ی خندان پسرم در آستانه ی در نمایان شد...... با دیدنم جیغ بلندی زد و خودش را توی بغـ ـلم انداخت..... لبخندی زدم و محکم توی آغـ ـوشم فشردمش..... روی سرش رو بـ ـوسیدم و گفت :جوانمرد کوچک بابا آرمان چطوره؟ با ذوق کودکانه اش خندید و با همان لحن شیرین کودکانه گفت: خوبم بابایی ....مامان ترگل گفت غذا آماده است ....بریم با هم غذا بخوریم بابا جونم؟ آرمینا غذاشو خورده .....مامانی می خواست غذای منو بده اما من گفتم می خوام با بابا بهرادم غذا بخورم......... با لبخند نگاهش کردم و گفتم: باشه بابا تو برو منم دستامو بشورم الان می یام پیشت...... با شوق از بغـ ـلم پایین پرید و گفت: چشم بابایی پس تو هم زود بیا...... با لبخند به دویدنش نگاه میکردم که در اتاق باز شد..... ترگل وارد اتاق شد و همانطور که به آرمان سفارش میکرد که مراقب باشد در را بست و به سمتم امد...... با لبخند مقابلم ایستاد...... نگاه پراز عشقش را نثار چشمان خسته ام کرد و گفت: خسته نباشی آقا.....چه عجب ما شما رو زیارت کردیم..... لبخندی زدم .وگفتم :مرسی عزیزم تو هم خسته نباشی...... ناهار چی داریم؟ ابروهاش را با شیطنت به بالا انداخت و گفت :اووووم حدس بزن...... کمی فکر کردم و با لبخند گفتم: فسنجون؟ از اینکه سریع حدس زده بودم تعجب کرده بود و مات نگاهم می کرد.......نگاهم توی چشمای سیاهش بود...... لب های خشکیده ام از هم باز شد و گفتم: بخاطر همه چی ازت ممنونم ترکل..... من همیشه به تو مدیونم....... دستانم دور شانه هایش حـ ـلقه شد..... تو امید زندگی من هستی .......تو روح مرده ی بهراد رو دوباره زنده کردی ...... تو کاری کردی که بهراد مجبور شد عهدش رو بشکنم...... تو بهراد رو وادار کردی در مقابل غرورش قد خم کنه...... آره ترگل تو تنها کسی هستی که این کار رو کردی...... بهراد برخلاف قولی که به خودش داده بود نتونست روی تصمیمش بمونه و عاقبت جلوی غروش تسلیم شد و وادارش کرد در مقابل یه فرشته سجده کنه...... نگاه پراز تمنام توی چشمای سیاهش بود...... لبخند عمیقی روی لبـ ـام نقش بست و گفتم: دوست دارم فرشته ی من.............
پایان......
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#آنچه_برای_دیدنش_به_اینجا _دعوت_شده_ائید👇👇👇
#عشق_به_طعم_سادگی
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#بانوی_چشمه
#خورشیدایران
#رمانهاومسابقهها 👆😝
سپاس از همراهی شما💖🌹