#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصد
زانوهام سست شدند و بی رمق روی خاک ها افتادم هنوز هم بعد از گذشت دوهفته از شنیدن خبر مرگم پسرم باور نداشتم که همه این جریانات حقیقت محض است و آرمان واقعا مرده...... دلم برای معصومیت پسرم می سوخت....... حسرت روزایی رو می خوردم که می تونستم کنارش باشم و بهش محبت کنم اما بخاطر خودخواهی اون آدمای کثیف ازش محروم شدم....... حالا علت کابـ ـوس های هرشبه ام را که توی هرکدام آرمان ازم درخواست کم می کرد میفهمیدم...... بارها و بارها توی خواب با آرمان به این مکان امده بودم...... اما من خر هیچوقت نفهمیدم که منظور از این خواب ها و کابـ ـوس های شبانه چی می تونه باشه..... کاش یکم زودتر این اتفاقات می افتاد...... شاید اگر به جای الان دوسال پیش از اون خراب شده خلاص می شدم وضعیت فرق می کرد الان پسرعزیزم رو کنار خودم داشتم....... اما افسوس و صدافسوس که لحظه های خوب خیلی سریع به پایان می رسند و اون چیزی که به جا می مونه فقط خاطراته تلخ گذشته س....... دستانم نـ ـوازش گونه روی عکس آرمان فرود آمد...... تراشه های سنگ را زیر انگشتانم لمس می کردم...... بغض بدی توی گلوم چنگ انداخته بود...... گل های پرپرشده ی روی عکسش را با انگشت جابه جا کردم........ دیدن لبخندش توی عکس بغض سربسته ام را باز کرد...... سرم را روی سنگ گذاشتم و از ته دل گریستم...... صدای نجواگونه ام را می شنیدم....... آرمان بابا ......می بینی بابا بهرادت به چه حالی افتاده؟ می بینی چطور کمـ ـرش شکسته؟ دلم برای دستای کوچیک و گرمت تنگ شده عزیزدلم...... بیا بابا بهرادت رو ببین؟
می بنی چقدر بدبخت شده .....بابات خیلی خسته است پسرم...... خیلی بی معرفتی که بدون باباییت رفتی...... کاش منم با خودت می بردی و از این زندگی نکبتی راحتم می کردی....... ای خدا ........می بینی چقدر بهراد بدبخته...... همیشه توی گزینش بدبختی نفر اوله...... خدایا من امانت دار خوبی نبودم ......نتونستم از این گل خوب نگه داری کنم....... روزگار گلمو پرپر کرد...... حالا کجاست که من بغـ ـلش کنم؟ کجاست که دستای گرمشو توی دستم بگیرم و شبا براش قصه بگم تا خوابش ببره....... اخ خدا......... سرم رو روی قبر گذاشتم و از ته دل گریستم...... شاید چند دقیقه ای به همان حال ماندم...... حتی سردی سنگ هم باعث نشد از روی قبر بلند شم....... دلم از همه ی دنیا گرفته بود..... دوست داشتم توی اون فرصت کوتاه با پسرعزیزم دردل کنم....... توی دستام لرز عجیبی رو حس می کردم...... سوز هوای سرد زمـ ـستانی تا مغز استخوان آدم را می سوزاند........ با احساس سرمایی که توی بدنم افتاده بود از روی خاک بلند شدم...... لباس هایم را تکاندم...... انگشتانم از شدت سوز سرما قرمز شده و درد گرفته بود...... دستام رو به هم ساییدم و نزدیک دهانم بردم...... همانطور که توی دستم را با بخار دهانم گرم می کردم آخرین نگاه را به سنگ قبر انداختم و ازش فاصله گرفتم......
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#پارتصد
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدیکم
پاهام توان حرکت نداشتند......قدم های سرد و خسته ام رو به جلو می رفت....... انگشتان یخ زده ام در هم جمع شد....... برای تاکسی نارنجی رنگی که از دور می امد دست تکان دادم و سوار شدم....... راننده ی تاکسی که مرد خوش رویی بود گفت :کجا می ری داداش ؟ ادرس را بهش گفتم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم....... دیگه هیچ چیزی توی این دنیا شادم نمی کرد...... حتی رفت و آمد عابرین پیاده...... حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم...... دلم نمیخواست هیچ کسی دور و برم باشه...... چند روز پیش برخلاف اصرارهای اخترخانم عذر دختر را خواسته بودم...... اگر می توانستم و روم می شد دلم می خواست تنهای تنها باشم بدون هیچ مزاحمی اما نه روم می شد و نه می تونستم به مشتی قربون و خانمش حرفی بزنم..... صدای راننده که میگفت رسیدیم باعث شد از فکر بیرون بیام...... پول کرایه اش را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم...... کلید را از جیبم بیرون اوردم و در را باز کردم........ خانه توی سکوت عجیبی فرورفته بود....... در را پشت سرم بستم و کفشامو بی حوصله توی جاکفشی پرت کردم...... گلوم به شدت خشک شده بود..... از ظهر که رفته بودم بیرون لب به چیزی نزده بودم...... دستم به سمت دستگیره ی یخچال رفت...... نگاهم روی عکس دختر که به در یخچال چسبیده بود خیره ماند...... توی عکس حالت بامزه ای به خودش گرفته بود...... بی اختیار لبخند محوی روی لـ ـبم نشست......انگشت اشاره ام را روی عکس کشیدم و در یخچال را باز کردم...... شیشه را از توی یخچال بیرون اوردم و همانطوری سرکشیدم...... الان اگه دختر بود سرم کلی غرغر می کرد که چرا شیشه رو دهنی کردم...... یادمه سری پیش که شیشه با دهان خورده بودم از پشت با قاشق داغ زد به دستم که منم عصبانی شدم و به جبران قرمزی روی دستم جریمه اش کرده بودم و سه دور بهش گفته بودم ظرفا رو بشوره........ اون شب نامردی نکردم و کلی ظرف براش زدم...... بیچاره آخر شب معلوم بود حسابی کمـ ـردرد گرفته چون از اخترخانم پماد گرفت و رفت توی اتاقش..... با یاداوری ان روز با لبخند سرم را تکان دادم......... صدای قاروقور شکمم باعث شد از یخچال فاصله بگیرم..... عجیب بود این چند وقت به کل اشتهام را از دست داده بودم...... اما ان شب میل عجیبی به خوردن پیدا کرده بودم و این از صدای شکمم که داشت آبروم رو می برد به خوبی مشخص بود...... نگاه قابلمه های خالی روی گاز کردم...... با دیدنشان دلم گرفت....... حال نداشتم خودم غذا درست کنم وگرنه دو تا نیمرو می زدم و می خوردم...... الان اگه دختر بود بهش می گفتم یه غذای حسابی برای شکم آقا بهراد درست کنه...... اما حالا که نیست...... بیخیال غذا شدم و از آشپزخانه بیرون آمدم......
🖤🖤🖤🖤💙🖤🖤🖤🖤
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd