#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدوششم
بعد از فوت همسر خدابیامرزم انگار رونق هم از این خونه رفت...... بچه ها حالا ازدواج کرده بودند یکیشون با دختر پریماه عروسی کرده بود...... با اینکه می دونست مخالفم اما باز کار خودش رو کرد...... بعد از اردواجشون ظاهرا خواهرم زیر پای پسرم نشسته بود که سهمش رو بیاد ازم بگیره..... اما وقتی اومد پیشم من زیر بار نرفتم...... می دونستم اگر پولاش دست خودش باشه خواهرم و دخترش بالاخره اموالش رو از چنگش در میارن ومن این رو نمیخواستم...... خلاصه اون روز پدرام با من دعوای مفصلی کرد...... چند وقت از اون موضوع گذشت و مشکلی برای مغازه پیش اومد..... و من نمی تونستم برم محضر ..... کار یکی از مشتریا رو باید انجام میدادم...... برای همین به پدرام وکالت دادم که ازجانب من بره کارا رو انجام بده و نتیجه رو بهم بگه..... به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد...... نگاهش به نقطه ای خیره شد..... اهی کشید و ادامه داد: اما امان از اولادی که ناخلف باشه....... فردای اون روز به جای اینکه کار حل بشه مامور اومد دم مغازه و دستبند زد و من رو بردن...... هرچی می پرسیدم چی شده چیزی نمی گفتن...... تا ابنکه..... پیرمرد همانطور تعریف می کرد...... اما من حواسم نبود و جای دیگه ای سیر می کردم...... حس می کردم دیگه اون بهراد پرتحمل سابق نیستم..... دلم مثل سیرو سرکه می جوشید..... نگران دختر بودم...... واقعا چقدر احمق بودم که فکر می کردم با رفتنش هه چیز درست می شه و راحت می شم..... حالا که بیرونش کرده بودم مثل سگ پشیمان بودم..... اما پشیمانی دیگه چه سود داشت...... کاری که نباید می شد شده بود و دیگه نمی دونستم کجا برم و از کی سراغشو بگیرم
خدایا چرا من اینجوری شدم دارم دیوونه می شم دیگه یعنی الان کجاست ....؟ چیکار می کنه؟ اگه بلایی به سرش اومده باشه ..... اتفاقی براش افتاده باشه هیچ وقت خودمو نمی بخشم....... صدای پیرمرد مرا از میان افکار پریشانی که در آن دست و پا می زدم بیرون کشید...... بهراد ....بابا ....تو چت شده؟ اصلا حواست به هیچکدوم ازحرفام نبود.... چیزی شده پسرم .....؟ شاید تونستم کمکت کنم...... حرف پیرمرد انگار داغ دلم را تازه کرد...... قطره ی اشکی توی چشمانم لرزید...... بغض خفه ام را فرو دادم و با صدای گرفته ای گفتم: نه هیچ کس نمی تونه کمکم کنه...... چون بهراد خیلی بدبخته .....اون خودخواهه احمقه..... اون رفته و دیگه برنمی گرده....... اون همیشه مواظب بهراد بود ....باهاش مهربون بود اما بهراد احمق ... بهراد خودخواه و عوضی بیرونش کرد...... دیگه هیچ وفت برنمی گرده...... لعنت به بهراد ....لعنت...... این را که گفتم بغضنم ترکید...... دیگه نمی تونستم تحمل کنم..... تمام عقده های این چند وقت انگار تازه سرباز کرده بودند و داشتند خودشون رو نشون می دادند....... اشک هایم دانه دانه از گوشه ی چشمم پایین می ریختند..... صدای هق هق گریه هایم کل اتاق را پرکرده بود...... باورم نمی شد بهراد مغرور و خودخواه که از جنس زن متنفر بود حالا بخاطر یه دختر که از قضا براش کار می کرده بخواد گریه کنه....... خدایا یعنی من همون آدمم؟ من همون بهراد سنگدلم که توپم نمی تونست غرورش رو داغون کنه اما حالا چی؟ با قرار گرفتن دستی روی شانه ام سرم را بالا اوردم......
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd