#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتصدپنجم
وقتی خوندن نامه تموم شد حالم خیلی بد شد..... همونجا توی راهروی بیمارستان افتادم...... دلم بدجور می سوخت..... به خودم لعنت کردم که چرا زودتر نیومدم ببینمش....... می دونستم دیگه دیدارم با آقاجونم رفت به قیامت...... اون روز انقدر حالم بد بود میخواستم کلاسمو با استاد کنسل کنم اما بخاطر قولی که به بابام داده بودم این کار رو نکردم...... بماند که بعدش از خواهرا و دامادمون چه حرفا و زخم زبونایی شنیدم...... اما هیچ کدام این ها برام اهمیتی نداشت...... مهم عهدی بود که با بابام بسته بودم ......... دلم می خواست کاری کنم که روح بابای خدا بیامرزم ازم راضی باشه.....برای همین تا می تونستم از جون و دل مایه می ذاشتم...... شبا تا دیروقت درس می خوندم و کلاسای دانشگاه رو به هربدبختی بود شرکت می کردم...... روزایی هم که بی کار بودم استاد می اومد و باهام کار می کرد..... کم کم دستم توی برش چوب راه افتاده بود....... تمام اتاقم شده بود پروسایل چوبی تراش داده شده....... استاد مرتب تشویقم می کرد و کارم رو تحسین می کرد..... به پیشنهاد استاد با پول سهم الارثی که از بابا بهم رسیده بود مغازه ای توی یکی از محله های خوب تهران گرفتم...... خونه ای هم نزدیک مغازه خریداری کردم که برای رفت و امد به محل کارم مشکل نداشته باشم......
تو فکر این بودم که کم کم خونه م رو از مادر و خواهرام جدا کنم...... دلم می خواست مـ ـستقل باشم و روی پای خودم بایستم...... از زخم زبونای خواهرا و کنایه های دامادا هم خسته شده بودم..... وقتی مامان شنید که میخوام ازشون جدا بشم خیلی گریه کرد و ازم خواست پیشش بمونم..... اجازه نمی ده کسی بهم حرف بزنه..... اما کلی باهاش حرف زدم که توی اون خونه موندن برام سخته باید برم ولی قول می دم همیشه بهش سربزنم..... با ابن حرفا مامان که بی تابی می کرد یکم آروم تر شد...... خلاصه منم هرچی اسباب و اثاثیه خونه پدری داشتم جمع کردم و از اون خونه زدم بیرون...... از اون روز زندگی من توی خونه ی جدیدم شروع شذ...... روزا تا عصر مغازه بودم و شبم که برمیگشتم خونه درسای دانشگاه رو انجام می دادم..... چند تا مـ ـستخدم هم گرفته بودم که کارای نظافت و آشپزی خونه رو انجام می دادند...... اما یه مدت بود که حس می کردم خونه یه چیزی کم داره....... از تنهایی خسته شده بودم دلم می خواست عصر که میام خونه یکی منتظرم باشه و بتونم باهاش حرف بزنم تا خستگی کار از تنم دربیاد....... چند وقتی بود که یکی از مشتریام رو زیر نظر داشتم..... دختر خوبی بود..... از همه مهم تر پدرش دوست قدیمی آقاجون بود....... وقتی موضوع رو با مامان در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد و گفت به خواهرام هم میگه و نظرشون رو می پرسه...... اما وقتی به خواهرام گفت تصمیم به ازدواج دارم نه تنها استقبال نکردند بلکه دوباره زخم زبوناشون شروع شد..... اونا نه توی مرام خواستگاری شرکت کردند نه عروسی...... توی عروسیم تنها فامیل من مادرم بود که مثل پروانه دورم می چرخید....... پروانه دختر خوبی بود.......یه دختر مهربون .....یه زن کدبانو و یه همسر نمونه...... عصرا که از مغازه برمیگشتم با خوشرویی می اومد استقبالم برام چایی می اورد..... کلی با هم حرف می زدیم و می خندیدیم .....از هردری با هم حرف می زدیم..... واقعا دوستش داشتم..... با وجود پروانه توی زندگیم خیلی خوشبخت بودم و دیگه از خدا چیزی نمی خواستم..... خوشبختی ما با اومدن پرهام و پدرام کامل تر شد...... خدا بهمون دوتا پسر دوقلو مثل ماه داد....... وقتی بچه ها بدنیا اومدن دیگه سرازپا نمی شناختم همه چی براشون فراهم می کردم..... از شیر مرغ تا جون ادمیزاد..... کافی بود اشاره کنن اون چیز سریع براشون فراهم بود..... دلم نمی خواست پسرام توی زندگیشون کمبودی داشته باشند چون خودم از بچگی توی ناز و نعمت بودم...... با اومدن بچه ها انگار برکت به زندگیم اومده بود...... روز به روز توی کارم پیشرفت کردم...... کارم رو توسعه دادم و چند جا مغازه زدم و چند تا کارخونه هم گرفتم...... تصمیم گرفته بودم وقتی بچه ها بزرگ شدن کارخونه ها رو به نامشون بزنم...... بچه ها حالا دیگه برای خودشون مردی شده بودند..... اما من مالشون رو به عنوان امانت پیش خودم نگه داشته بودم.......
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتصدپنجم
دور مهمون خونه عمارت نشسته بودیم و همه گرم صحبت کردن بودن از قیافه عطیه خانوم مشخص بود که اصلا سحرناز رو نپسندیده حتی مادر اکبر هم آنچنان راضی به نظر نمیرسید به نظرم فقط و فقط به طمع مال و منال خان جلو اومده بودن،به هر حال اصلا برام مهم نبود،تموم حواسم جای دیگه ای بود جایی چند کیلومتر اون طرف تر از این عمارت،پیش اورهان،حتما فردا دوباره میدیدمش و از اینکه زن داداش صدام میکرد متنفر بودم!
با صدای عطیه خانوم که به خاطر سنگینی گوشش بلند بلند حرف میزد ترسیده از جا پریدم،سرچرخوندم سمتش از سینی که فاطیما روبه روش گرفته بود استکان چایی برداشت و رو به زنعمو گفت:-اشرف خاتون دخترت که بر و روی آنچنانی نداره حداقل خونه داری یادش میدادی!
نگاهی به چهره حرصی زنعمو انداختم انگار میخواست چیزی بگه اما میترسید همین یه شانسم از دستش بره اما عمو که به این مسائل فکر نمیکرد خیلی رک و بی پرده گفت:-خدا رو شکر کلفت داریم،احتیاجی به کار کردن دخترمون نیست اگه سحرناز پسندتون نیست دلیلی نمیبینم این مجلس ادامه پیدا کنه!
مادر اکبر با دلهره و اضطراب گفت:-نه آقا کی همچین حرفی زده مادرم دلش میخواست چایی خواستگاری رو از دست عروسش برداره وگرنه منظوری نداره!
عطیه خاتون قلپی از چایی هورت کشید و گفت:آره خوب نیس دختر از پس کار خونه برنیاد،آخه اکبر ما پول یامفت نداره بریزه تو دهن کلفت ملفت!
از دیدن حرکات و حرفای عطیه خاتون حسابی خندم گرفته بود تا آخر مجلس هر کی هر چی میگفت اون باز حرف خودشو میزد!
حدودا یک ساعتی گذشته بود و از یه جا نشستن حسابی کلافه شده بودم این چند روز اینقدر اضطراب داشتم که یه جا بند نمیشدم حتی زمانی که توی اتاق خودمون بودم مدام طول و عرضشو طی میکردم،انگار یکی داشت توی دلم رخت میشست،خواستم از عزیز اجازه بگیرم و برگردم اتاقمون که خدا رو شکر خواستگارا عزم رفتن کردن و قرار بعدی رو برای چند روز بعد از عروسی اردشیر گذاشتن تا سحرناز و اکبر رو به نام هم کنن،زنعمو اینقدر عجله داشت که قبل از عروسی من سحرناز رو عروس کنه که دیگه هیچ چیز براش مهم نبود حتی اینکه داماد یه رعیت ساده باشه،یا اینکه دخترش بعد از ازدواج مجبور باشه کلفتیشونو کنه!
بعد از رفتن خواستگارا مستقیم رفتم به اتاقمون و رختخوابم رو پهن کردمو دراز کشیدم مادرم متعجب بهم زل زد و گفت:-وا دختر چرا الان خوابیدی موقع شامه!
لبخند مصنوعی زدمو نالیدم:-آنا گرسنه نیستم میخوام زود بخوابم تا فردا که میریم عروسی سرحال باشم!
نگاه مشکوکی بهم کرد و سری تکون داد و مشغول کوک زدن به لباسش شد،لباسی که از زنعمو گرفته بود تا برای فردا آبروداری کنه،دیگه دروغگوی خوبی شده بودم،به خاطر دلشوره و اضطرابم چیزی از گلوم پایین نمیرفت حتی خوابمم نمیبرد فقط اداشو در میاوردم تا از سوال و جوابای مادرم خلاص بشم!🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻