#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادپنجم
تکیه آخر لباس رو تا زدم و درون صندوقچه گذاشتم:-ان شاالله خیلی زود برمیگردن،دعا کن هر جا هستن سلامت باشن!
با احساس حرکت بچه توی شکمم دستمو روی پهلوم گذاشتم،گلناز با خوشحالی نزدیک شد و گفت:-بازم تکون خورد خانوم؟
انگشتم رو به نشونه سکوت روی بینیم گذاشتمو دستش رو گرفتم و آروم گذاشتم همونجایی که تکون خورده بود،چند لحظه گذشت با صدای خندونی گفت:
-تکون خورد خانوم جان این دفعه حسش کردم!
لبخندی زدمو با مهربونی رو بهش گفتم:
-ان شالله قسمت خودت بشه گلناز!
نگاهش رنگ غم گرفت و مظلوم به چشمام نگاه کرد:
-دست راستتون روی سرم خانوم جان دعا کنین منم به زودی آبستن بشم،مادر اصغری چند باری توی گوشم خونده که اگه براش بچه نیارم طلاقم میده میگه سنت برای آبستن شدن زیاده آبستنم بشی بچه ناقص میشه!
اخمی کردمو رو بهش گفتم:
-این حرفا چیه میزنی گلناز اصغری خاطرت رومیخواد هیچوقت راضی به همچین کاری نمیشه،درضمن وقت زیاده ان شاالله به زودی بچه سالمی نصیبت میشه با هم بزرگشون میکنیم دیگه اصلا به این چیزا فکر نکن تو هنوز خیلی جوونی مگه یادت رفته آنای من همین چند وقت پیش احمد رو سالم به دنیا آورد؟!
با وارد شدن اورهان گلناز با لبخند سری تکون داد ازم فاصله گرفت و با اجازه ای گفت و از اتاق بیرون رفت...
از وقتی باردار شده بودم اورهان بیشتر وقتش رو توی عمارت میگذروند و سر کشی از زمین ها رو سپرده بود به اصغری!
همینجور که با لبخند براندازش میکردم کنارم روی تشک جای گرفت و انگشتش رو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالاتر گرفت و بوسه آرومی نشوند روی لبام و با مهربونی کشوندم توی آغوشش:-خانوم کوچیک ما حالش چطوره؟
لبخندمو پررنگ تر کردمو گفتم:-خوبم،خان باهات چیکار داشت؟
آهی کشید و با قیافه ای جدی گفت:-هیچی مسئله مهمی نبود خبر آوردن یکی دیگه از ظرفای ترشی محبوب خان کم شده،ازم خواست تا شب نشده بفهمم کار کی بوده تا خودش مجازاتش کنه!
با این حرف نفسم توی سینه حبس شد و با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختم:
-بی بی خودش بهم اجازه داد از ترشی ها بخورم،میتونی از خودش بپرسی!
خنده بلندی کرد و گفت:
-شوخی کردم،میخواست ببینه کارگرای ده شما به زمینا خوب میرسن یا نه،ازم خواست بیشتر بهشون دقت کنم،میدونی که هنوز نتونسته بهشون اعتماد کنه نزدیک به دو ماه دیگه فصل برداشت سیب زمینی هاست،اینارو بذار کنار حالم دخترم چطوره؟بازم تکون خورد؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم و نگاه چپ چپی به چشمای خندونش انداختم و گفتم:-الکی خوشحال نباش بی بی میگه بچه پسره،میگه اگه زن آبستن ترشی میلش بکشه بچه اش پسر میشه،تازه عمه خانوم هم میگه اگه آقای بچه توی دوران آبستنی زنش تپل تر بشه بچه دختر میشه،مثل ساواش!
لبخند مهربونی زد و با شیطنت نگاهی بهم انداخت:
-اشکالی نداره پسر بود همون اول راهی میفرستمش سر زمینا با هم تلاش میکنیم یه دختر به دنیا بیاریم!
با خجالت ضربه ی آرومی به بازوش زدم،دستمو گرفت و بوسه ای روش نشوند و گفت :
-همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم،شاید برای همینه که دلم دختر میخواد به آتاش حسودیم میشد،هر چند فرحناز خواهر منم بود اما آنام اجازه نمیداد زیاد بهش نزدیک بشم،دلم یه خواهر میخواست درست شبیه تو مهربون و کمی هم شیطون میدونم آنامم همچین دختری آرزوش بود برای همینم به سهیلا دلبست، از بچگی با هم بزرگ شدیم به چشم من درست مثل خواهر نداشته ام بود،هر چند با چیزی که توی ذهن من بود زمین تا آسمون فرق داشت بیشتر مثل خواهر بزرگا رفتار میکرد، حتی توی بازی کردنامون هم تکبر داشت میترسید لباسش خراب بشه همیشه توی چارچوب قوانین رفتار میکرد،درست برعکس تو اما از هیچی بهتر بود،اگه خرابش نمیکرد شاید عمه خوبی برای بچه هام میشد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادششم
نگاهی به چهره غمگینش انداختم و برای اینکه حال و هواش رو عوض کنم گفتم:-اما من اصلا دلم نمیخواست خواهرت باشه!
دست دراز کرد و گونه ام رو کشید:-منم نمیخوام گفتم شبیه به تو،همون چند ماهی که گمون میکردم دیگه برای تموم عمر بهم حرومی و باید مثل خواهرم باشی برام کافی بود، با شنیدن سرو صدایی از داخل حیاط سر کج کرد و پرسید زیور هنوز برنگشته؟
-نه گمون نکنم برگشته باشه احتمالا چند روزی پیش فرحناز بمونه ،میدونی که هنوز از دست آتاش دلخوره که اجازه نداد همراهش بره،وقتی خبر بارداری فرحناز رو شنید انگار دنیا رو بهش داده بودن،از آتاش و بالی چه خبر؟کی برمیگردن؟
-گمونم چند وقتی دور از عمارت بمونن!
-چرا؟
-اگه الان برگردن همه متوجه میشن بچه نوزاد تازه به دنیا اومده نیست،باید چند وقت بگذره،تا بقیه به چیزی شک نکنن!
-منظورت چیه؟مگه قرار نیست یه نوزاد تازه به دنیا اومده رو به فرزندی بگیرن؟نکنه زنی که قرار بود بچه اش رو بهشون بده زودتر زایمان کرده؟
نا خودآگاه دستش رو دورم حلقه کرد،چشمامو با فشار روی همو دستمو روی شکمم گذاشتم کمی گذشت و با ترس سرمو از روی سینه اورهان بلند کردمو به مادر سهیلا که کف اتاق افتاده بود و نفس نفس میزد خیره شدم!
اورهان نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و نفسی بیرون داد و از جا بلند شد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت داد کشید :-چه خبرته؟مگه سر آوردی؟
-اور...اورهان خان...دخترم...سهیلا...دردش گرفته،گمون کنم موقع زایمانشه باید ماما خبر کنین!
اورهان با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداخت ودستی توی موهاش فرو کرد و به سمت در دوید، مادر سهیلا که انگار توان بلند کردن جسم چاقش رو از کف اتاق نداشت،نشسته نفس نفس میزد،دستی بر روی سینه ام گذاشتم قلبم وحشیانه میتپید، نگران از جا بلند شدمو به سمت در قدم برداشتم!
همین که خواستم از اتاق بیرون برم نیم خیز شد و با دهن کجی گفت:
-تو کجا میری خونه خراب کن؟طرف دخترم پیدات نشه ها نحسیت میفته روی بچه،تا چهل روز حتی به اتاقش نزدیک بشی هم خودم با دستای خودم خفه ات میکنم،تا من زندم فکر مادری کردن برای نوم رو باید بهگور ببری!
به سختی از جا بلند شد و با اخم از جلوی چشمام دور شد،توی چارچوب در ایستادمو کل حیاط رو از نظر گذروندم،که گلناز هم که از سر و صدا ترسیده بود کنارم ظاهر شد:
-این اینجا چیکار میکرد خانوم جان؟ نکنه تهدیدتون کرد؟انگار خود شیطان میمونه از همون روزی که توی جشن چهارشنبه سوری دیدمش حس خوبی بهش ندارم!
-ولش کن گلناز،حرفاش اهمیتی برام نداره،انگار سهیلا داره زایمان میکنه!
-آره الان اتاق ساره بودم صدای فریادش تا اونجا میومد،شما برین داخل خانوم خوب نیست سر پا بایستین هر اتفاقی افتاد میام خبرتون میکنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادهفتم
سری تکون دادمو با ترس قدم به داخل اتاق گذاشتم و درو پشت سرم بستم،دست روی گوشم گذاشتمو پلکامو محکم روی هم فشار دادم، صدای جیغ و دادای ساره هنوز توی گوشم بود و چند شبی میشد که از ترس زایمان درست نخوابیده بودم،به شدت از لحظه زایمانم وحشت داشتم!
چند دقیقه ای گذشت صدای فریادای سهیلا کم کم از لابه لای انگشتانم هم عبور کرد و توی گوشم میپیچید،ترس تموم بدنم رو گرفته بود که در باز شد و اورهان داخل اومد با ترس سر بلند کردم:-چی شد؟جمیله رو آوردی؟
-آره بالا سرشه بلند شو ببرمت پیش بی بی خوب نیست اینجا تنها نشستی!
از خدا خواسته سری تکون دادمو دنبالش راه افتادم...
نزدیک به یک ساعت از اومدن جمیله میگذشت و هنوزم سهیلا از درد جیغ میکشید:
-بی بی چرا اینقدر طول کشید؟
دستی بر روی پام گذاشت و گفت:
-صبور باش دختر،تو چرا هول برت داشته؟
همه این درد کشیدن و فریاد زدن ها رو میبینی با یکبار دیدن اولادت همه اش فراموشت میشه،اگه بخوای از همین الان بترسی نمیتونی مادر خوبی باشی!
حرف آخر بی بی همراه شد با داخل شدن گلناز:
-خانوم بزرگ بچه به دنیا اومد دختره!
نمیدونم چرا اما با فکر به اینکه سهیلا اورهان رو به آرزوش رسونده باشه به یکباره دلم پر از حسرت شد!
بی بی نگاهی به گلناز انداخت و گفت:
-اگه بچه به دنیا اومده پس چرا هنوز جیغ و داد میکنه؟
-نمیدونم خانوم بزرگ!
بی بی مستاصل نگاهی به من انداخت و گفت:-همینجا بشین تا برگردم!
ترس برم داشته بود یعنی چی شده بود؟
بی بی اینو گفت و عصاش رو به زمین کوبید و از جا بلند شد و با کمک گلناز تا اتاق سهیلا رفت!
آروم لای در رو باز کردم و با نگاهم دنبالشون کردم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید یعنی چه خبر شده بود؟
از فکر اینکه سهیلا سر زا بمیره تن و بدنم لرزید نه اینکه دلم به حالش بسوزه نه،با اون بدی هایی که در حق منو یاسمین و حتی صدیقه کرده بود این کمترین مجازاتی بود که میتونست داشته باشه بیشتر به خاطر خودم میترسیدم از اینکه منم سر زا بمیرم و همونطور که حوریه گفته بود بچه ام زیر دست نامادری بزرگ بشه،چندین بار کابوسش رو دیده بودم و حتی از یادآوریشم وحشت میکردم!
تو همین فکرا بودم که بی بی قدم به اتاق گذاشت و گلناز در حالیکه گوشه روسریش رو به دهان گرفته بود توی چهارچوب در ایستاد!
سری توی حیاط چرخوندم خبری از اورهان نبود،نمیدونستم کجا رفته یعنی نمیخواست بیاد و بچش رو ببینه؟
از اورهان همچین رفتاری بعید بود،میدونستم از سهیلا زیاد خوشش نمیاد ولی به هر حال اولین بچه اش داشت به دنیا میومد!
با قطع شدن صدای جیغ سهیلا دوباره نگاهمو چرخوندم روی گلناز که در حالیکه روسریشو جلوی دهانش گرفته بود قدمی به عقب برداشت و با چشمای گشاد شده به سمتم دوید!
ابروهام در هم شد،نمیتونستم حتی حدس بزنم چی دیده که به این حال و روز افتاده،نکنه سهیلا مرده بود؟
با نگرانی دست به شکم گذاشتمو از جا بلند شدم و رو به گلناز که حالا پیش روم خم شده بود و نفس نفس میزد پرسیدم:-چه خبر شده گلناز؟
دستش رو به در گرفت و ایستاد و بریده بریده گفت:-خانوم جان...دو تا بچه بودن،قل دوم هم به دنیا اومد!
دستم رو روی سینه ام گذاشتم و نفس راحتی بیرون دادم:-همچین رنگت پریده گمون کردم چه اتفاقی افتاده،چرا اینقدر دستپاچه و نگرانی،نکنه بچه پسره؟
اگه برای این ترسیدی نگران نباش من مثل حوریه نیستم ،برام مهم نیست کی خان این عمارت بشه،به علاوه مگه یادت رفته قراره من این بچه ها رو بزرگ کنم!
دوباره روسریش رو به دندون گرفت و در جوابم گفت:-نه خانوم جان برای این نگران نیستم،بچه دختره اما...
-اما چی؟مرده؟
-نه جمیله میگفت زندس،نمیدونم چطوری بگم اما شبیه آدمیزاد نیست!
با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختم:-منظورت چیه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادهشتم
با چشمای گشاد شده نگاهی بهش انداختم:-منظورت چیه؟
-خانوم جان صورتش یه طوری بود حتی رنگش به کبودی میزد،تا به حال بچه ای به این شکل و شمایل ندیده بودم،حتی خانوم بزرگ هم تا دیدش بسم الله گفت و ازش رو برگردوند!
هنوزم درست متوجه حرف گلناز نشده بودم،خواستم ازش توضیح بیشتری بخوام که ترسیده سلامی کرد و دستی به روسریش کشید و بهم چسبید:-خدا بهمون رحم کنه!
با چشم مسیر نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن اورهان که دوشادوش خان با جدیت داخل میشد،نگاهی به دور اتاق انداختمو پرسیدم:-حوریه خاتون کجاس؟
-توی اتاقشونن!
-مگه کسی بهش خبر نداده؟
-نه خانوم جان اما تا الان صدای جیغ و دادای سهیلا به گوش ریش سفیدای دهم رسیده،حتما از قصد از اتاقش بیرون نمیاد!
لبی به دندون گزیدم و به سمت اورهان قدم برداشتم و نزدیک بهش ایستادم!
کم کم تموم خدم و حشم دور تا دور خان رو گرفتن و از دور به تماشا ایستاده بودن تا اولین نوه پسری خان رو ببینن،شاید هم منتظر بودن تا اگه بچه پسر بود خان بینشون اشرفی خیرات کنه، اگه میدونستن چی انتظارشون رو میکشه هیچوقت اینجا نمی ایستادن تا به جای طلا و اشرفی فحش و ناسزا نسیبشون بشه!
خان با جدیت ضربه ای به در کوبید و داد زد:-جمیله زود بچه رو بیار!
بزاق دهانمو به سختی فرو دادمو نگران به گلناز چشم دوختم و در با صدای بدی باز شد و مادرسهیلا توی چارچوب در ظاهر شد و با ترس نگاهی به خان انداخت:-اژدرخان فرستادم دنبال چله بر تا قبل از اون نباید کسی بچه رو ببینه خدایی نکرده چله میگیرتش!
متعجب بودم که چرا از فعل مفرد استفاده میکنه مگه بچه ها دو تا نبودن؟
با صدای خان چشم از مادر سهیلا گرفتم، ابرویی بالا انداخت و گفت:-یعنی میخوای بگی قدم من سنگینه و ممکنه بدشگونی برای نوه ام بیاره؟یالا برو بیارش تا ندادم گیستو ببندن به دم اسب و آبادی رو دور بزنن!
اورهان خواست چیزی بگه که صدای نازک بی بی به گوش رسید:-حالا نه اینکه پسر سرخ و سفید زاییده میترسی چشمش بزنن؟یالا برو کنار ببینم!!
بی بی اینو گفت و در حالیکه بچه رو روی دستاش حمل میکرد مادر سهیلا رو کناری زد و از اتاق بیرون اومد!
نزدیک شدم نگاهی به چهره ی معصومش انداختم،پلکای بسته اش رو به خاطر تابش نور خورشید جمع تر کرد و پنجه ی دست کوچکش رو جلوی چشماش گرفت و شروع کرد به گریه کردن...
دلم داشت از تصویری که پیش روم میدیدم قنج میرفت،حال اورهانم دست کمی از من نداشت،بی بی بچه رو گرفت مقابل خان و گفت:-دختره!
خان با چهره ای جدی نگاهی به اورهان انداخت و بچه رو به دستش گرفت و ضربه ای به شونه اش زد و گفت:-غصه نخور پسر ان شاالله بچه زن دومت پسر میشه!
و رو به مادر سهیلا که با ترس ایستاده بود و نگاهمون میکرد ادامه داد:-تا چند روز دیگه که مراسم میگیریم مراقبش باش بعدش میدم براش دایه بگیرن اونوقت میتونی دست دخترت رو بگیری و بری!
هنوز جمله خان تموم نشده بود که با بیرون اومدن بی بی از اتاق و جمله ای که از دهانش خارج شد مات برده بقیه حرفش رو فراموش کرد:-بچه دوقلو بود پسر،اینم قل دومش!
چهره وحشت زده مادر سهیلا از این حرف جمع شد ماتم برده بود نکنه انتظار داشت بچه رو از همه مخفی نگه داره،یعنی اینقدر بد بود؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدهشتادنهم
با نزدیک شدن بی بی هر چه دقت کردم نتونستم ببینمش خان که رو به روم ایستاده بود با اکراه بچه رو از دست بی بی گرفت و اخماشو در هم کرد و بی بی با شرمندگی گفت:-اینم دختره!
-چرا این شکله بی بی؟نکنه مرضی چیزی داره؟
-نمیدونم پسر،چی صلاح میدونی؟
-نمیدونم ببرش جلوی چشم نباشه،وقتی خواست بره این بچه رو هم بدین با خودش ببره بندازه جایی بازم صد رحمت به آوان حداقل شکل و شمایل آدمیزاد داره،این بچه بزرگم بشه فقط مایه آبروریزیه حتما بهش بسپار توی مراسم جلوی بزرگای ده این رو با خودش نیاره خوش ندارم پشتمون حرف در بیاد!
بچه رو داد بغل بی بی و چرخی زد و با عصبانیت گفت:-چیه؟چرا اینجا جمع شدین؟خوب گوشاتونو وا کنین اگه بشنوفم کسی راجع به این بچه حرفی زده زبون از حلقومش بیرون میکشم،این زن فقط یه دختر به دنیا آورده،شیر فهم شد؟
صدای بله ارباب از تموم زوایای عمارت بگوش رسید و خان که حسابی قرمز شده بود بلند تر از قبل داد کشید:-حالا راه بیفتین برین سراغ کارتون من اینجا جیزه مواجب یا مفت ندارم خرج شما کنم،یالا...
طولی نکشید که جمعیت هر کدام سوراخی پیدا کردن و خودشون رو از دیدرس خان پنهون کردن!
و خان عصبی از عمارت بیرون زد!
با رفتن خان بی بی سری تکون داد و خواست همراه بچه وارد اتاق بشه که اورهان مانعش شد!
بچه ای که بغل گرفته بود رو داد دست گلناز و دختر دومش رو از بغل بی بی گرفت و بوسه ای به سر دستمال پیچیده اش زد!
نزدیک شدم و با دقت نگاهی بهش انداختم،چشمای مشکی رنگ براقش رو که به زور باز نگه داشته بود و با مظلومیت به اورهان نگاه میکرد،توجهمو جلب کرد!
لب های خوشگلی داشت اما روی صورتش از برآمدگی بینی خبری نبود و همونطور که گلناز گفته بود پوست صورتش به کبودی میزد کمی نزدیک به رنگ جگری شاید به خاطر این بود که تازه به دنیا اومده بود،با دیدنش و یادآوری شرایط آوان دلم به درد اومد،مطمئن بودم همونطور که خان گفته بود سرنوشت بدتری از آوان در انتظارشه!
با صدایی که در گوشم زنگ خورد رو برگردوندم:-نگاهش نکن دختر خدایی نکرده بچه ات مثلش میشه و پوزخندی زد و ادامه داد:
-خدا خوب گذاشت تو کاسه ات دختر،این همه ادا و اصول درآوردی و من منم کردی، این همه داد و هوار و بازی در آوردن برای این بود؟حالا بشین و برای این حیوون مادری کن،خدا خودش میدونه کجا بذاره تو کاسه آدم سهیلا خاتووون!
با داد اورهان رو از صورت حوریه گرفتم:
-آنا،هیچ میفهمی چی میگی؟به بچه من میگی حیوون؟حق نداری اینجوری صداش کنی،فهمیدین؟ و بلندتر از قبل داد کشید:
-هیچ کس حق نداره!
با عصبانیت بچه رو بغل بی بی داد و پا تند کرد سمت طویله و بعد از برداشتن اسبش از عمارت بیرون رفت خواستم دنبالش برم که حوریه با گرفتن مچم مانعم شد:
-ولش کن،بذار کمی با خودش خلوت کنه کمی مصیبتی سرش آوار نشده،هر چند گناه منم این وسط کم نیست!
دوباره پوزخندی رو به خواهرش زد و گفت:-جواب نمک به حرومی دخترت رو خدا بهش داد،حالا یکی بدتر از آوان نصیبش شده!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنود
با چشم غره مادر سهیلا از جلوی اتاقش کنار رفتمو بی توجه به بی بی راهی اتاق خودم شدم،ازش دلخور بودم از زن فهمیده ای مثل اون انتظار نداشتم با شرمندگی از جنسیت خودش حرف بزنه،آدمهایی مثل اون یه عمر آنامو به خاطر اینکه پسر نزاییده بود اذیت کرده بودن!
اما از طرفی حرفای حوریه تموم ذهنمو گرفته بود:
-بیاین داخل خانوم چرا ایستادین دم در نکنه نگران اورهان خان هستین؟
-نه گلناز داشتم به حرفای حوریه فکر میکردم، به نظرت بی عدالتی نیست اگه اون بچه بیگناه بخواد تاوان کارای مادرش رو پس بده؟
آهی کشید و گفت:-چی بگم خانوم جان،به نظر من که خدا جای حق نشسته،یادتونه تو جشن سور چطوری میخواست آوان بیچاره رو به کشتن بده؟اون دلش سیاهه حالا باید با بچه خودش تاوان پس بده!
****
با کمک گلناز و به سختی جلیقه ام رو به تن کردم و رو به روی آیینه ایستادم و نگاهی به شکمم انداختم کمی از برآمدگی اش از زیر لباس پیدا بود اذیتم میکرد:-نگاه کن چه شکلی شدم گلناز حتما باید همینارو بپوشم؟
-آره خانوم جان بی بی تاکید کردن حتما لباس محلی تن کنین قراره تموم بزرگای روستا توی مراسم امروز حاضر بشن گفتن حتما سفارش کنم گردنبند خورشیدتون رو هم بندازین،گفتن اگه ساده لباس بپوشین پشت سر اورهان خان حرف در میارن که چون از زن اولش بچه دار شده دیگه به زن دومی توجه ای نمیکنه!
-اوووه کی به حرف اونا اهمیت میده،من تموم روز توی این لباسای تنگ خفه میشم،اگه خان به خاطر پیدا بودن شکمم بهم تشر زد چی؟میدونی که خوب نیست برآمدگی بدن زن پیدا باشه حتی شکم آبستن،کاش میشد من اصلا توی مراسم شرکت نکنم!
با چشمای گشاد شده نگاهی بهم انداخت:-خانوم جان نکنه جنی شدین این حرفا رو میزنین تموم اهل عمارت توی مراسم هستن اگه شما نباشین میگن از حسودیش بوده،بی بی گفت باید حسابی به خودتون برسین و خوشحال وارد مجلس بشین!
نفسم رو بیرون دادمو کلافه نگاهمو به دور اتاق چرخوندم...
چند روز از زایمان سهیلا میگذشت و امروز قرار بود خان توی گوش نوه هاش اذان بخونه و طبق رسم و رسوم براشون اسم تعیین کنه!
دستی به روسریم کشیدمو همراه گلناز از اتاق خارج شدم نسیم خنک و مطبوع بهاری صورتم رو نوازش میکرد،صدای قل قل قلیون خان کل حیاط رو برداشته بود،احتمال میدادم از رودر رو شدن با بزرگای روستا عصبی باشه،شاید از این میترسید تا از بچه دوم سهیلا که بی بی اسم ظلمات رو روش گذاشته بود باخبر بشن!
با حس زیر و رو شدن شکمم دستی جلوی دهانم گذاشتمو به سمت حیاط پشتی و باغ قدم برداشتم گلناز نگران کنارم قدم برداشت :
-خانوم جان خوبین؟نکنه به خاطر این لباساس؟
با رسیدن به باغ نفس عمیقی کشیدمو رو بهش گفتم:-به خاطر بوی غذاس،تموم حیاط رو برداشته!
-خانوم جان هنوز چند دقیقه ای به اومدن مهمونا زمان مونده همینجا بنشینین هواشم بهتره!
سری تکون دادمو ورودی دالان حیاط پشتی روی زمین نشستم...
سری تکون دادمو ورودی دالان حیاط پشتی روی زمین نشستم و تموم گوشه کنارای حیاط رو از نظر گذروندمو آهی از ته دل کشیدم،چه خاطراتی که درون همین حیاط سپری نکرده بودم!
اورهان هنوزم حال و روز خوبی نداشت کمتر حرف میزد و بیشتر توی فکر فرو میرفت،سعی میکرد نشون نده که غمگینه اما حداقل از من یکی نمیتونست پنهونش کنه اونم به خوبی از سرنوشت دختر دومش با خبر بود اما انگار پذیرش این موضوع براش خیلی سخت بود...
از این میترسیدم که گمون کنه به خاطر ازدواجش با من همچین بلایی سر دخترش اومده همینجور که توی گوشش خونده بودن به خاطر ازدواج خان با زیور بوده که آوان بیچاره همچین سرنوشتی نسیبش شده،خبر نداشت که زیور هیچ نقشی توی مریض بودن آوان نداره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودیکم
توی این چند روز میدیدمش که وقتی برای دیدن بچه هاش به اتاق سهیلا میره با چه قیافه گرفته ای برمیگرده!
چند دقیقه ای گذشت و با صدایی که به گوشم خورد سر بلند کردم:-تو میگی واقعیت داره؟من که باورم نمیشه اورهان خان مثل یه تیکه ماه میمونه سهیلا خاتون هم چهره خوبی داره چطور ممکنه همچین بچه ای به دنیا بیارن؟
-من که ندیدمش اما اونایی که دیدن میگن سهیلا خاتون با اجنه هم خواب شده و اون حیوون رو به دنیا آورده!
-پناه میبرم به خدا،من که میگم اگه واقعی هم باشه تا الان سر به نیستش کردن!
-تو چقدر ساده ای دختر هنوزم شک داری؟من مطمئنم هنوزم توی همون اتاقه چند روز پیش وقتی از جلوی در اتاقش رد میشدم شنیدم اورهان خان داشت سر زنش داد میزد میگفت به این یکی بچه هم شیر بده،انگار مادرش هم حاضر نیست تحملش کنه!
-چی بگم یعنی میخوان اون حیوون رو یواشکی توی اون اتاق بزرگش کنن؟اگه مردم ده بفهمن همچین موجودی توی دهشون زندگی میکنه آروم نمیشینن!
دیگه طاقت از کف دادم عصبی از جا بلند شدمو ورودی دالان ایستادم و با اخمای در هم نگاهشون کردم:-این اراجیف ها چیه که به هم میبافین؟هان؟
صندوق میوه از دستشون شل شد و چند تا از سیب ها روی زمین افتادن هر دو مات برده بهم خیره شده بودن و توی یه حرکت سریع خودشون رو انداختن روی پاهام:-غلط کردیم خانوم شما رو به خدا به خان...
انگشت روی بینیم گذاشتمو با عصبانیت بیشتری گفتم:-بلند شین و برگردین سر کارتون و خداتونو شکر کنین به جای من خان اینجا نبود تا بشنوه چی پشت سر خودش و خاندانش میگین،اگه بشنوم دفعه دیگه حرفی زدین این بار دیگه ساکت نمیشینم!
چشمی گفتن وبا ترس سمت صندوق قدم برداشتن و در حالیکه با چشمای وحشت زدشون به چشمام زل زده بودن چند دونه سیب افتاده از صندوق رو سر جاش گذاشتن و به سمت مطبخ حملش کردن!
عصبی تر از قبل سر جام برگشتم و سیبی که جلوی پام افتاده بود رو برداشتم،با چیزایی که شنیده بودم حالا دیگه بهتر از قبل وضعیت اورهان رو درک میکردم، بویی از سیب توی دستم کشیدمو توی دلم دعا کردم خدا امشب رو بخیر بگذرونه!
همگی دور تا دور مهمونخونه نشسته بودیم،درست شبیه روزی که برای اولین بار پامو توی این عمارت گذاشته بودم،روزی که حتی گمونشم نمیکردم عروس اینجا بشم چه برسه به اینکه بچه اورهان توی شکمم باشه!
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم نگاهی به مردا و زنایی که بالای مجلس نشسته بودن و با کنجکاوی نگاهم میکردن انداختم و نگاهم روی آقا مظفر ثابت موند،از تموم حرکات و حتی نگاهای زیر زیرکیش چندشم میشد،درسته مراسم نامگذاری نوه اش بود اما نمیدونم با چه رویی اینطور با قیافه حق به جانب مقابلم نشسته بود، کت و شلواری رنگ و رو رفته به تن کرده بود که از نظر من همونم از سرش زیادی بود لابد با خودش خیال میکرد با دنیا اومدن نوه اش جای پاشو توی عمارت محکم کرده و دیگه کسی قادر به بیرون کردنش نیست،نفس پر از حرصی بیرون دادمو دوباره نگاهی به در انداختم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنوددوم
شام خورده بودیم و حتی همه هدیه هایی که برای سهیلا و ساره آورده بودن رو تقدیم کرده بودن اما هنوز از اورهان خبری نبود...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،میترسیدم با دیدن آقا مظفر اونم درست بالای مجلس جلوی بزرگان رفتار نادرستی نشون بده حال خان هم دست کمی از من نداشت کلافه به سیبیل پرپشتش دست میکشید و هر از گاهی نگاهی به در مهمونخونه می انداخت!
جو سنگینی که توی فضا حاکم بود ترس بدی توی دلم می انداخت،همه منتظر بودن و کلفت ها چای و شیرینی به مهمونا تعارف میکردن، به گلناز سپرده بودم به محض ورود اورهان به عمارت هر جوری شده بهم خبر بده و حالا در حالیکه حالم مثل اسپند توی آتیش بود چشم انتظارش به در خیره بودم!
کمی گذشت و با ظاهر شدن گلناز توی چارچوب در و اشاره اش متوجه اومدن اورهان شدم،نیمخیز شدم تا از جا بلند شم که با فشاری که بی بی به پام وارد کرد مستاصل دوباره سرجام نشستم:-بشین دختر خوب نیست مجلس رو ترک کنی الان شوهرتم سر میرسه!
حق با بی بی بود چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که اورهان لبخند به لب وارد شد و
با دیدن آقا مظفر که رفته رفته لبخندش تبدیل به اخم شد دستی به یقه پیراهنش کشید و سلام کوتاهی کرد و کنار خان جای گرفت!
از اینکه اورهان بهش توجهی نکرده بود آسوده نفسی بیرون دادمو
لبخندی رو به ساره که با شوق دخترش رو به آغوش گرفته بود تا آیین اسم گذاری رو براش اجرا کنن زدم!
هر چند از زایمانس بیشتر از هفت روز میگذشت اما به خاطر حرف خان قبول کرده بود تا همراه سهیلا هر دو در یک روز مراسم رو اجرا کنن!
با بسم الله ی که ریش سفید ده به زبون آورد مجلس دوباره ساکت شد،ساواش دخترش رو روی دو دستش گرفت و تحویل ریش سفید داد!
ریش سفید نگاهی به چهره دخترک کرد و رو به ساواش پرسید:
- چه اسمی براش انتخاب کردی پسرم؟
ساواش نگاهی به خان انداخت و بعد از کسب اجازه گفت:
-با اجازه شما سودا!
لبخند روی لبم پررنگ تر شد چقدر اسم برآزنده ای برای دخترش انتخاب کرده بود سودا به معنای عشق!
کنجکاوانه به اورهان خیره بودم نمیدونستم اون چه اسمی برای دخترش انتخاب کرده یعنی سعی میکردم کمتر راجع به بچه ها باهاش صحبت کنم تا کمتر ناراحتش کنم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودسوم
با صدای ریش سفید که داشت در گوش راست سودا اذان میگفت سرچرخوندم،بعد از اتمامش بچه رو برگردوند و سه بار در گوش دیگرش اقامه خوند و بلند گفت نام تو زین پس سودا است،بوسه ای روی سرش نشوند و دست برد توی جیبش و سکه ای بیرون آورد و درون قنداقش گذاشت:
- مبارک باشه ان شاالله!
اینو گفت و بچه رو به سمت نفر سمت راستش گرفت و همینطور سودا رو دور مجلس چرخوندن و هر کس سکه ای درون قنداقش گذاشت و بوسه ای به روی پیشونی اش نشوند و در آخر دوباره به مادرش سپردنش!
از فکر اینکه این مراسم رو برای بچه من هم اجرا میکنن لبخند روی لبم نقش بست همه صلواتی فرستادن و اینبار اورهان دخترش رو به سمت ریش سفید برد و اسمی که براش انتخاب کرده بود رو به زبون آورد:
-لیلا! و ریش سفید تموم مراحل رو دوباره اجرا کرد و تموم حاضرین یکی یکی لیلا رو بوسیدن و سکه هایی که براش آورده بودن تقدیم کردن و بچه رو دوباره به دست مادرش سپردن!
نمیدونم چرا ولی از اینکه اورهان اسم آیلا رو برای دختر سهیلا انتخاب نکرده بود خوشحال بودم!
دیگه مجلس رو به پایان بود و با بلند شدن ریش سفید بقیه اهل مجلس هم خواستن از جا بلند شن که اورهان با جدیت گفت:-صبر کنین!
همه مات و مبهوط بهش زل زده بودیم و با قدم گذاشتنش به سمت در تنم از فکری که توی ذهنم میچرخید به لرزه افتاد...
همه مات و مبهوت بهش زل زده بودیم که با قدم گذاشتنش به سمت در تنم از فکری که توی ذهنم میچرخید به لرزه افتاد!
نگاهی به خان که دقیقا حال و روزش مشابه من بود انداختم وحشت زده اورهان رو با نگاهش دنبال میکرد که با ورود خدمتکاری که تقریبا هم رنگ گچ شده بود و بچه ای که به دست گرفته بود،دست روی سینه گذاشت،هر لحظه احتمال میدادم پس بیفته چون چهره اش دقیقا مثل عمو شده بود!
اورهان بی توجه به پچ پچایی بقیه به سمت خدمتکار قدم برداشت و بچه رو از بغلش گرفت و به سمت ریش سفید برد:-دختر دوممه اسمش رو میذارم آینا لطفا مراسم رو براش اجرا کن!
آینا،به معنی آینه؟حتما اورهان از گذاشتن این اسم هدفی داشت!
نگاهم از صورت جمع شده از نفرت سهیلا زل زدم که با داشت تموم حرصش رو با جمع کردن لباسش توی مشتش خالی میکرد سر خورد روی چهره درهم ریش سفید و حرفایی که توی دالان شنیده بودم توی گوشم زنگ خورد!
-مردم ده ساکت نمیشینن تا همچین موجودی توی دهشون زندگی کنه....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودچهارم
بی بی که هیچوقت بلند کردن صدا رو توی جمع مردا جایز نمیدید عصاشو به طرف اورهان گرفت و قبل از اینکه اورهان بچه رو تحویل ریش سفید بده گفت:-ببرش بیرون پسر این مراسم مقدسه من قبلا برای این بچه اسم مشخص کردم اسمش ظلماته درست شبیه بختش!
اورهان نفسی بیرون داد و با اخمای گره کرده گفت:-بی بی احترامت واجب اما من برای نامگذاری دخترم از کسی نظر نخواستم اسمی که براش انتخاب کردم کاملا برازندشه،اون مثل آینه ای پاکه هر کسی فقط ذات واقعی خودش رو درون چهره اش میبینه!
با این حرف بی بی با اخمای در هم رو ازش گرفت تموم تنم کرخت شده بود میدونستم این رفتار اورهان عاقبت کار دستش میده اما اون بچه بیچاره هم که گناهی نکرده بود!
ریش سفید با دیدن چهره بچه عصبی اون رو بغل آقا مظفر داد و با اخمایی در هم رو به خان گفت:-این چه بی احترامیه؟
اورهان انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفت و گفت:-بی احترامی کاریه که تو با این سنت داری انجام میدی،این دختر منه،مراسم رو براش اجرا میکنی وگرنه تموم اختیاراتت توی ده رو ازت سلب میکنم!
همونطور که ریش سفید مستاصل به بقیه بزرگای ده که از ترس سر جاشون میخکوب شده بودن نگاه میکرد آقا مظفر نگاهی به بچه توی بغلش و خان که هیچ حرفی برای گفتن نداشت و انگار همه چیز رو به دست تقدیر سپرده بود انداخت و با عصبانیت از جا بلند شد:-این چه بازیه که برای بردن آبروی من راه انداختی،اورهان خان؟
نمیتونی این حیوون رو که معلوم نیست از کودوم بی بند و باری به دنیا آوردیش ببندی به ناف دختر من،من...
باورم نمیشد آقا مظفر از دوقلو بودن بچه ها خبر نداشته باشه،یعنی اینقدر شرمشون اومده بود که حتی به اونم نگفته بودن؟
با صدای داد اورهان چهره آقا مظفر به یکباره کبود شد:
- بهتره به جای اینکه خودت رو بیشتر از این کوچیک کنی از زن و دخترت بپرسی که دارم راستش رو میگم یا نه!
کمی مکث کرد و نگاهی به چشمای متعجب آقا مظفر که حالا روی سهیلا دوخته شده بود انداخت و ادامه داد:
-هر چند نیاز به توضیح نمیبینم همینکه اجازه دادم بشینی اینجا و تو مراسم دخترام شرکت کنی خداتو شکر کن شاید تو فراموش کار باشی اما من هنوز یادم نرفته که با چه دغل و دروغ هایی خواستی زندگیمو از هم بپاشی و هر جور شده با هزار خفت و خاری دخترت رو عروس من کنی!
اما من مثل تو نیستم این نوزادی که میبینی دختر منه،هیچکس حق بی احترامی بهش رو نداره حتی تو،یکبار گفتم دوباره تکرار میکنم دخترم مثل آینه هست و هر کس سیرت واقعی خودش رو توی صورتش میبینه پس برام عجیب نیست که تو چرا حیوون صداش میکنی چون بهتر از هر کسی میدونم چه مار خوش خط و خالی هستی!
در ضمن اگه بقیه بهت احترام میذارن به خاطر اینه که دهنم رو بسته نگه داشتم !
آقا مظفر با عصبانیت سر به زیر انداخت و با مشتای گره کرده زیر چشمی نگاهی گردوند بین جمعیتی که بهش زل زده بودن!
حرفی برای گفتن نداشت خودش هم میدونست حق با اورهانه اما بیشتر از این جایز ندید بایسته تا ازش حرف بشنوه و با اشاره چشم به زنش فهموند که از جا بلند شه و خودش از کنار اورهان رد شد و رو به روی سهیلا که حالا از خشم و غم قرمز شده بود ایستاد و چشم غره ای بهش رفت و گفت:-تا وقتی مادر این حیوون باشی دختر من نیستی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودپنجم
مادر سهیلا که رنگ به روش نمونده بود،بی توجه به بقیه خودش رو روی پای شوهرش انداخت:-خدا رو خوش نمیاد آقا بذار من کنارش بمونم،هنوز چله اش تموم نشده خدایی نکرده آل میبرتش،آخه تقصیر این دختر چیه!
آقا مظفر که حسابی عصبانی شده بود چنگی به بازوی زنش زد و از زمین جداش کرد:-به درک کسی که همچین جونوری بزاد رو همون بهتر که آل ببره،اگه میخوای بمونی تو رو هم طلاقت میدم،اصلا باید همون وقتی که خواهرت اون حیوون رو زایید طلاقت میدادم،همه اینها به خاطر توئه وگرنه ما نسل اندر نسل از این جونورا توی ایلمون نداشتیم!
با این حرف اورهان عصبی تر از قبل به سمتش هجوم برد و گردن باریکش رو اسیر دستاش کرد:-حرف دهنت رو بفهم مردک مفت خور،اون زمان که داشتی با پول مادر من شکم میپروروندی و خونه اعیونی برای خودت میساختی،بد نبود،حالا بد شده؟
آوان مردونگیش از تو و امثال تو خیلی بیشتره کسی که از دین مردم سواستفاده میکنه و راه غلط جلوی پاشون میذاره حیوونه نه اون که تا به حال آزارش به یه مورچه هم نرسیده!
با نزدیک شدن خان و دادی که زد اورهان یقه آقا مظفر رو رها کرد:-مظفر بهتره اول حرفت رو مزه مزه کنی و بعد به زبونش بیاری،حیف نمیخوام مراسم بچه ها رو به کامشون تلخ کنم وگرنه با حرفایی که زدی جنازت رو هم نمیذاشتم از در این عمارت بیرون ببرن،یالا دست زنت رو بگیر و گورتو گم کن!
آقا مظفر با خشم تسبیح دستش رو توی جیب کتش فرو کرد و بدون اینکه به زنش نگاهی کنه از مجلس بیرون زد و مادر سهیلا هم به ناچار چارقدی زد به سرش و پشت سرش راه افتاد!
اینکه چرا خان پشت اورهان درومده بود برام عجیب بود شاید هم میخواست بقیه رو بترسونه تا بعد از رفتنشون یه وقت هوس شورش به پا کردن به سرشون نزنه!
نگاهم روی اورهان بود که عصبی دستی به دور دهانش کشید و در حالیکه سینه اش از عصبانیت بالا و پایین میشد پیش روی ریش سفید به زمین نشست!
ریش سفید بیچاره با چیزایی که دیده بود دیگه رنگ به رخ نداشت،حتما با خودش میگفت این که داماد خان بود باهاش همچین رفتاری کردن من که پیرمرد کم جونی بیشتر نیستم...
لبی تر کرد و بسم الله ی گفت و در حالیکه مشخص بود از ته دل کارشو انجام نمیده شروع به اجرای مراسم کرد و با اکراه پیشانی آینا رو بوسه زد و به سمت نفر سمت راستش گرفت و بقیه هم با وحشت و انزجار مراسم رو اجرا کردن!
تموم مدت سهیلا توی سکوت با چشمایی به خون نشسته شاهده نگاه هایی بود که از سر ترحم یا تحقیر بهش می انداختن!
مطمئن بودم توی اون لحظه بهش کارد میزدی خونش بیرون نمی اومد،اصلا دلم به حالش نمی سوخت همین زن باعث بی آبرو شدن یاسمین و پدر و مادرش توی ده شده بود و الان داشت تاوان پس میداد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودششم
****
بعد از اتمام مراسم همه با چهره های درهم از مهمونخونه بیرون رفتن...
از همه بیشتر دلم به حال ساره و ساواش میسوخت که باز هم به خاطر ما شیرینی یه مراسم دیگه به کامشون تلخ شده بود!
سهیلا لیلا رو به سینه چسبوند و با حرص به سمت اتاقش رفت...
و آینا روی دستای اورهان از شدت گریه داشت هلاک میشد،نگاهی به صورت مظلومش انداختم،اونقدرا هم که همه میگفتن ترسناک نبود،معصومیت توی چشمای سیاهش به وضوح پیدا بود:-حتما گرسنشه باید شیر بخوره!
-سپردم براش دایه پیدا کنن اما از شانس بدم هیچکس پیدا نکردن،هر چند اگر هم پیدا بشه ممکنه راضی نشه به همچین بچه ای شیر بده...
وقتی مادر خودش حاضر نیست این کار رو انجام بده دیگه از بقیه انتظاری نمیره، تو برو توی اتاق نباید نگران بشی میرم هر جور شده وادارش کنم وظایف مادریش رو انجام بده!
داشت میرفت که دست روی بازوش گذاشتم:-میخوای همینطور تنها رهاش کنی؟اگه راست بگن و آل...
-نگران نباش عصمت رو میفرستم امشب رو کنارش بمونه فردا یک نفر پیدا میکنم این چند وقت رو پیشش بمونه البته اگه با وجود چیزایی که توی ده پیچیده دیگه کسی حاضر بشه کنارش بمونه!
سری تکون دادمو با غم وارد اتاقم شدم ساعتی گذشت و از اورهان خبری نشد،حدس میزدم عصمت حاضر نشده کنار سهیلا بمونه و به ناچار خودش اونجا مونده،اما اگه اینطور بود حتما بهم میگفت...
از دست سهیلا خسته بودم حرفاش توی روز خواستگاری هنوز توی گوشم بود واقعا هم راست گفته بود که اجازه نمیده آب خوش از گلوم پایین بره!
تموم لذت هایی که میتونستم توی زندگیم ببرم رو با حضورش ازم سلب کرده بود و لحظه شماری میکردم هر چه زودتر از عمارت پاشو بیرون بذاره،حتی ذره ای هم دلم به حالش نمیسوخت!
با صدای ضربه ای که به در خورد آروم پلکام رو باز کردم،منتظر موندم تا اورهان داخل بشه که صدای عصمت به گوشم خورد که با ترس از پشت در میگفت:-آقا؟
متعجب چراغ نیمه سوز رو به دست گرفتمو از جا بلند شدمو درو گشودم:-چه خبر شده عصمت؟
-راستش خانوم،با آقا کار داشتم!
-میبینی که نیستش میتونی به من بگی!
-خانوم سهیلا خاتون نمیخوان من توی اتاقشون باشم بهم گفتن اگه بیرون نری توی خواب خفه ات میکنم،بهشون گفتم نمیخوابم با سیخی که بالای سرشون برای دور کردن آل گذاشتیم تهدیدم کردن، انگار تو حال خودشون نیستن،چه امر میکنید؟
لب به دندون گزیدم و با ترس قدم به بیرون گذاشتم:-نباید تنهاش میذاشتی عصمت...
دنبالم توی اون تاریکی دوید:-اما خانوم بهتون که گفتم...
بادیدن باریکه نوری که از اتاق خان توی حیاط افتاده بود و شنیدن فریاد خان پریدم توی حرفش:-فکر کنم اورهان پیش خان باشه برو صداش کن!
-چشم...خانوم جان!
در حالیکه قلبم به شدت میتپید قدم هامو به سمت اتاق سهیلا تند تر کردم...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودهفتم
در حالیکه قلبم به شدت میتپید قدم هامو به سمت اتاق سهیلا تند تر کردم،از فکر اینکه بلایی سر بچه ها آورده باشه بغض گلومو میفشرد،خوب میدونستم این بچه ها چقدر برای اورهان با ارزشن و جاشون اصلا کنار سهیلا امن نیس...
ممکن بود هر آن بزنه به سرش و تموم خشمش رو سر جسم ظریف و بی دفاع اونا خالی کنه!!
هر چند من زورم بهش نمیرسید و با حالی که عصمت ازش تعریف میکرد میترسیدم بهم حمله کنه و بلایی سر بچه ی توی شکمم بیاره به همین خاطر باید تا اومدن اورهان صبر میکردم!
با این فکر قدم هامو آهسته تر کردم،چند قدمی اتاقش بودم که با شنیدن صدای گریه هاشون ایستادمو نفسمو پر صدا بیرون دادمو به خودم تشر زدم:
-مگه دیوونه شدی آیسن؟این فکر و خیالا چیه میکنی؟
مگه مادری میتونه خودش بچه ی خودش رو از بین ببره؟
حتی منی که هنوز بچمو به چشم ندیدم هم از فکر اینکه روزی خاری به پاش بره دیوونه میشم،اصلا کی میتونه به بچه هایی به این معصومی آسیبی وارد کنه!
حتی خان هم با تموم این مردونگیش جرات همچین کاری نداشت و آوان رو بزرگ کرده بود!
پشیمون از رفتارم خواستم به سمت اتاق خان قدم بردارم که با قطع شدن صدای گریه ی بچه ها دوباره بند دلم پاره شد و اینبار با ترس بیشتری نزدیک شدم و گوشم رو به در اتاق چسبوندم جز ناله ای خفیف که مطمئنم صدای خود سهیلا بود صدای دیگه ای به گوشم نرسید!
ترسم بیشتر شد چرخیدم و نگاهی به در اتاق خان انداختم که تازه به عصمت اجازه ورود داده بودن!
لبی به دندون گزیدمو از لای در نگاهی به داخل انداختم کمی طول کشید چشمم به تاریکی فضا عادت کنه و با دیدنش در حالیکه با گریه داشت به بچه اش شیر میداد کمی خیالم راحت شد خواستم سرم رو از در جدا کنم که با یاد آینا چشمام تا آخرین حد گشاد شد!
مطمئنن اونی که بغلش گرفته بود و داشت بهش شیر میداد لیلا بود پس چرا صدای آینا قطع شد چشم چرخوندم توی اتاق اما خبری از بچه نبود،خودم الان صداشو شنیده بودم...
همینجور که با دقت داشتم تموم زوایای اتاق رو میپاییدم با دنبال کردن دست سهیلا که به متکایی که کنارش افتاده بود فشار وارد میکرد از فکر اینکه آینا رو خفه کرده باشه از در فاصله گرفتمو جیغ بلندی کشیدم!
سهیلا که با صدای جیغ من انگار تازه به خودش اومد بود شروع کرد به داد کشیدن و بلند بلند گریه کردن...
جرات نزدیک شدن به اتاقش رو نداشتم نگاهم افتاد به اورهان که با قدم هایی بلند نزدیک میشد و نگاهی به سر و وضعم انداخت و وقتی مطمئن شد بلایی به سرم نیومده وحشت زده پرسید:
-چه خبر شده؟
نفسم یاری نمیکرد چیزی بگم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با دست لرزونم به سمت اتاق سهیلا اشاره کنم!
مسیر دستمو دنبال کرد و سریع داخل اتاق شد و گیج و گنگ دستای سهیلا رو محکم توی مشتش گرفت:-چه مرگته باز شروع کردی جیغ و داد راه انداختن!
کم کم تموم عمارت دور اتاق سهیلا جمع شدن و گلناز با چشمای گشاد شده دست یخ زدمو توی دستاش گرفت:-چی شده خانوم جان؟چرا رنگتون مثل گچ شده؟بچه خوبه؟اون عفریته باز کاری کرده؟
با شنیدن این حرف به خودم اومدم و پا گذاشتم توی اتاق و بی توجه به اورهان که هنوز داشت از سهیلای به جنون رسیده بازپرسی میکرد متکا رو کنار زدم و با دیدن چهره کبود آینا که با چشمای باز و معصومش به سقف زل زده بود دلم زیر و رو شد،همونجا نشستمو زدم زیر گریه:-چیکار کردی سهیلا؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودهشتم
اورهان با شنیدن این حرف به سمتم چرخید و دیدن آینا دست سهیلا رو رها کرد و با چشم های گشاد شده به دیوار اتاق چسبید و سهیلا در حالیکه لب هاش میلرزید زیر لب زمزمه کرد:-کشتمش،حقش بود،باید میمرد،باید خودم میکشتمش اون یکی هم میکشم اینا تاوان گناهامن باید هردوتاشون بمیرن اون دختره میخواد عذابم بده میگه انتقام نمیگیره!
بی توجه بهش لیلا رو از زمین برداشتم و تا بلایی به سرش نیاورده از اتاق بیرون بردم!
اورهان که تازه به خودش اومده بود به سمتش حمله برد و ناباورانه داد کشید:-چطور دلت اومد پست فطرت؟اون دخترت بود!
سهیلا جیغی کشید و شروع کرد به خودزنی:-به خاطر اون دختره،همش تقصیره اونه!
یادت رفته چقدر موقع بارداریم زجرم دادی برای همین اون شکلی شد،آوان هم همینجوری شد،اونم تقصیر آقات بود!
من کاری نکردم،تقصیر من نبود،به خاطر گناه من نبود،گفتین به خاطر گناهامه منم کشتمش گناهمو از بین بردم حالا دیگه کسی طردم نمیکنه،مثل یه شیطان بهم نگاه نمیکنه،خوب کردم کشتمش،خوب کردم!
با صدای سیلی که اورهان تو گوشش خوابوند ترسیده چشم بر هم گذاشتم!
چقدر وقیح بود که اینم از چشم من میدید...
هر کی نمیدونست اون خوب خبر داشت که آوان چرا اونطوری شده و هیچ ربطی به زیور بیچاره نداره!
بچه رو به که سنگینیش به شکمم فشار میاورد تحویل عصمت دادمو ازش خواستم ببرتش اتاق خودش!
حالا دیگه سهیلا به خاطر فریادایی که اورهان سرش میکشید به جنون رسیده بود وسط گریه و هق هقش به قهقهه افتاد!
مثل دیوونه ها میخندید طوری که همه اهل عمارت وحشت کرده بودند و میگفتن چون تنها مونده جنی شده همه ناراحت و غمگین به اورهان نگاه میکردن چون هیچ کس به جز اون جرات نمی کرد نزدیک شدن به سهیلا رو نداشت که اونم از شدت عصبانیت تو حال خودش نبود بی توجه به حرفای عمه و بی بی که سعی در آروم کردنش داشتن دست سهیلا رو گرفت و کشون کشون بردش توی طویله و درو بروش بست!
صدای لرزون بی بی توی گوشم پیجید:-ولش کن پسر خدا رو خوش نمیاد زن بیچاره رو بندازی توی طویله،اون بچه دیر یا زود میمرد،خودت که دیدی آینده ای نداشت،همه ازش وحشت میکردن خوب شد که...
اورهان عصبی پرید میون حرف بی بی و انگشت اشارشو گرفت به سمتش:-توی این مورد هیچ کس حق دخالت نداره،مگه اون دلش برای بچه من به رحم اومد که حالا براش دل بسوزونم از اولم لیاقتش همین طویله بود،میدونم از خداتون بود هر چه زودتر از شر دخترم خلاص بشین،خیلی خب شدین حالا دیگه برین به بقیه مشکلاتتون فکر کنین و راحتم بذارین....
میخوام تنها باشم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودنهم
همه با ناراحتی و شرمندگی وارد اتاقاشون شدن و حیاط کاملا خلوت شد!
با حرکت انگشت گلناز روی گونه ام به خودم اومدم:-خانوم جان بهتره بریم توی اتاق،ممکنه حالتون بد بشه!
-نمیتونم گلناز مگه نمیبینی چه حالی داره چطور تو همچین شرایطی تنهاش بذارم؟
-اما شما باید به فکر خودتون باشین اگه سالم نمونین چطور میخواین برای لیلا مادری کنین؟
به سمت اتاق سهیلا میرفت گلناز رو کناری زدمو؟بی توجه بهش پشت سر اورهان راه افتادم الان دیگه هیچکس جز اون برام اهمیتی نداشت!
در رو تا آخر باز کرد و داخل اتاق شد و کنار جسم بی جون آینا زانو زد و گرفتش توی آغوشش و از ته دل داد بلندی کشید،اشکام بی مهابا میریخت دست جلوی دهانم گرفتم که صدای هق هقم از این ناراحت ترش نکنه!
با دیدن شرایطش و اینکه میدونستم کاری ازم ساخته نیست قدرت کنترل کردن خودم رو نداشتم!
نزدیک شدم و دستی روی شونه های مردونش گذاشتم بی حرف دامن لباسمو گرفت و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن،دلم به درد اومد هم به خاطر اورهان و هم بچه بی گناهی که تموم سهمش از زندگی همین یک هفته ای بود که همه اش توی این اتاق گذشت و آدمایی که حیوون صداش میکردن و مادری که به چشم هیولا میدیدش!
****
با صدای تق و توقی که از کنارم به گوش میرسید آروم پلکای سنگینمو از هم باز کردم و با دیدن یه جفت چشم درشت مشکی که از پشت طبل اسباب بازی بهم نگاه میکرد لبخند به لبم نشست!
آروم دستی به شکمم گذاشتمو به سمتش نیم خیز شدم و پشت انگشتامو نوازش وار روی گونه اش کشیدم و طبل رو از دهانش بیرون کشیدم و با لحن بچگونه ای رو بهش گفتم:-میدونم گرسنه ای اما این که خوردنی نیست!
با یه دست شکمش رو قلقلک دادمو با دست دیگرم طبل رو از دستش بیرون کشیدم:-ممکنه مریض بشی صبر کن الاناست که خاله گلناز شیرتو بیاره،آهی کشیدمو دستی به شکم بزرگ شده امکشیدم:-نگران نباش یکم دیگه صبر کنی میتونم از شیر خودم بهت بدم!
کمی نگاهم کرد و بعد با دیدن دستای خالی اش زد زیر گریه،سری تکون دادمو دوباره طبل رو به دستش دادم و طولی نکشید که دوباره لبخند به لبش نشست و شروع کرد به دست و پا زدن،لبخندی به روش زدم تنها چیزی که میتونست آرومش کنه همین طبل چوبی بود که اورهان با دستای خودش براش درست کرده بود!
شاید هم میدونست پدرش با چه عشقی براش درستش کرده که اینقدر عاشقش بود،خم شدم و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم و دوباره کنارش دراز کشیدم و مشغول نوازش موهای کم پشتش شدم!
حدود چهار ماه از شبی که آینا رو از دست داده بودیم میگذشت،هنوز وقتی چشمامو میبستم تصویر چهره معصومش پیش چشمم نقش میبست،اورهان همون شب با دستای خودش گوشه حیاط پشتی عمارت خاکش کرد و تا خود صبح بالای مزارش نشست!
با این کارش اون نقطه از حیاط رو تقریبا متروکه کرده بود دیگه هیچکس جرات نزدیک شدن یا حتی عبور از اون قسمت رو نداشت!
هر چند از این کارش راضی بود مزار آینا تبدیل شده بود به یه گوشه دنج براش که غم هاشو همونجا همراه بچه از دست رفته اش به خاک بسپاره!
سهیلا هنوزم از کاری که کرده پشیمون نبود،این بار خودش رو توی اتاق حبس کرده بود،چندباری اورهان میخواست از عمارت بیرونش کنه اما چون کسی رو نداشت که ازش حمایت کنه خان بهش این اجازه رو نمیداد،همه خوب میدونستیم که خان به خاطر حفظ آبروش توی ده هست که حاضر نمیشه سهیلا روبیرون کنه وگرنه زنده و مرده اون کوچکترین اهمیتی براش نداشت،وقتی آقاش اینجوری طردش کرده بود چه انتظاری از خان میرفت؟
منم کاری به کارش نداشتم،اینقدرا هم ظالم نبودم تا به آواره شدنش رضایت بدم،به هر حال اون دیگه مادر دخترم بود و همین که آزارش به کسی نمیرسید برای من کافی بود
اون اوایل به خاطر لیلا چندباری به خودم جرات داده بودم که برم و ازش بخوام بهش شیر بده اما هر دفعه شروع میکرد به داد کشیدن و جیغ زدن حتی یک دفعه سعی کرد به سمتم حمله کنه که اورهان سر رسید و جلوشو گرفت و از اون موقع وارد شدن به اتاق سهیلا برای من ممنوع شده!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصد
حدود یکماهی میشه که رفتارش کاملا عوض شده و فقط خودش رو سرزنش میکنه،گاهی هم وانمود میکنه که یاسمین رو میبینه و تموم خدمتکارا روبه وحشت انداخته،به طوری که هر بار برای بردن غذا به اتاقش بین خدمتکارا دعوا می افته تا بلاخره یکی اجبارا وظیفش رو به عهده میگیره!
یکی دوبار لیلا رو بردم تا شاید با دیدن دلبری های بچگونه اش از پشت شیشه کاری کنه تا مادرش سر عقل بیاد اما سهیلا هر بار با دیدنش شروع به خودزنی میکنه،نمیدونم از چی این بچه معصوم اینقدر وحشت داره که حاضر نیست نگاه به صورتش بندازه،بعید میدونم به خاطر کاری که با آینا کرده باشه چون هنوزم لابه لای حرفای پوچش میگه خوب کردم کشتمش!
****
با صدای باز شدن در سر چرخوندم،گلناز با چشمای گشاد شده وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست:-ببخشید خانوم جان بیدارتون کرد؟رفته بودم شیرش رو حاضر کنم تا جوشید یکم زمان برد!
لبخندی زدمو گفتم:-اشکالی نداره گلناز بیا که دخترم حسابی گرسنشه کم مونده طبلی که آقاش براش درست کرده رو درسته قورت بده!
خنده ای کرد و با مهربونی نزدیک شد و لیلا رو بغل گرفت و شروع کرد بهش شیر دادن،دلم به حالش میسوخت از خوردن شیر مادر محروم بود و هیچ دایه ای حاضر به شیر دادن بهش نبود مجبور بودیم برای سیر کردنش شیر گاو رو با آب قاطی کنیم و چندین بار بجوشونیم و به خوردش بدیم!
همینجور که با لذت بهش نگاه میکردم با احساس درد وحشتناکی که توی شکمم پیچید پلکامو محکم روی هم فشار دادمو لب به دندون گزیدم و در حالیکه نفسم به زور بیرون میومد رو به گلناز پرسیدم:-اورهان هنوز برنگشته؟
گلناز با رنگی پریده نگاهم کرد:-نه خانوم جان،دردتون گرفت؟نکنه وقت زایمانتون رسیده باشه؟حالا چه خاکی به سرم بریزم!
نفس عمیقی کشیدمو در حالیکه یه ذره هم از دردم کم نشده بود به زور لبخندی مصنوعی به لب نشوندم و در جوابش گفتم:-نترس حتما اینم مثل سری قبل زود میگذره!
-یکم تحمل کنین خانوم الان اورهان خان همراه قابله میرسن!
سری تکون دادمو نگاهمو به سینی پر شده از خاکستر و چند پاره آجر کنارش که گوشه اتاق انتظارمومیکشید انداختم...
بی بی اجازه نداده بود جمیله رو برای زایمانم خبر کنن،هر چند خودم هم حس خوبی بهش نداشتم هر موقع چهره اش رو میدیدم خاطره روزی که با آتاش برای معاینه پا توی کلبه اش گذاشته بودم برام زنده میشد!
اما بی بی به خاطر زایمان سهیلا و وضعیت الانش معتقد بود که دستش سنگینه و حالا اورهان رفته بود تا از ده خودم سکینه ماما رو خبر کنه!
دراز کشیدمو سعی کردم با گاز گرفتن پتو دردم رو از چشم گلناز مخفی کنم اما انگار این بار با دفعه های پیش فرق داشت دردم کم که نمیشد هیچ رفته رفته بیشترم میشد طوری که دلم میخواست از ته دل داد بکشم!
کمی گذشت و با حس خیسی زیر پام وحشت زده فقط تونستم اسم گلناز رو به زبون بیارمو و دوباره پتو رو به دندون بگیرم،نمیدونم چقدر گذشت حتی نفهمیدم اون لحظه چی به گلناز گذشت فقط میدونستم که دیگه تحمل کشیدن این درد رو ندارم،انگار که کسی داشت پاهامو از بالا میبرید،نفسم توی سینه حبس شده بود جسم نحیفم تحمل این همه درد رو نداشت ،انگار که داشتم آخرین لحظات عمرم رو سپری میکردم که با لمس دستی بر روی کمرم آروم لای چشمامو باز کردم:-نفس بکش دختر هیچی نیست زود تموم میشه به بچه ات فکر کن!
سری تکون دادمو دست عمه نورگل رو با تموم زورم فشار دادمو نفسم رو پر صدا بیرون دادم،بیچاره اونم رنگ به رو نداشت و همراه من دم و بازدم میکرد،صدای گریه های گلناز توی گوشم میپیچید:-دختر خوب نیست بشینی گریه کنی شگون نداره برو آب بذار جوش بیاد الانه که قابله برسه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدیکم
هنوز این حرف از دهان عمه خارج نشده بود که در تا آخر باز شد و علاوه بر سکینه آنام هول زده داخل شد و سمت چپم نشست،درد بدی زیر دلم میپیچید،انگار بچه معصومم قصد جدا شدن از رحم مادرش رو نداشت،انگار میدونست چه جای پر از ظلمی قراره متولد بشه و ترجیح میداد همونجا بمونه!
اخرین توانمو ریختم رو لبهام و فقط تونستم بگم:-آنا مراقب بچه ام باش!
قطره اشکی که از چشمش سر خورد به روی گونه ام افتاد:-تحمل کن دختر الانه که بچه ات رو بغل میگیری!
پتو رو به دهانم نزدیک کرد و گفت:-محکم گازش بگیر!
رمقی برام نمونده بود حتی برای گاز گرفتن اون پتو،دلم میخواست تسلیم بشم تسلیم دردی که تموم جونم رو گرفته بود که صدای سکینه توی گوشم پیچید:-خانوم جان بهشون بگین زور بزنن وگرنه خدایی نکرده بچه خفه میشه!
با این حرف انگار که جون دوباره ای بهم داده باشن پتو رو محکم گاز گرفتم و داد از ته دلی کشیدم،حاضر بودم بمیرم اما تار مویی از سر بچه ام کم نشه!
طولی نکشید که صدای یا محمدی که سکینه گفت با گریه پسرم در هم ترکیب شد و آرامش رو مهمون قلبم کرد...
سست و بی حال روی تشک افتادمو با چشمایی که از شدت گریه ورم کرده بود و تا چند سانتی رو به زور میدید زل زدم به سکینه ماما که پسرم رو تمیز کرد و پارچه پیچ شده در آغوشم گذاشت:
-مبارک باشه خانوم جان،بچه پسره،میتونین بهش شیر بدین!
به زحمت سری تکون دادمو نگاهمو دوختم به صورت سرخ رنگ و توی هم جمع شده ی پسرم و با دیدن دستای کوچولوش که مشت کرده بود و توی هوا تکونشون میداد اشک شوق توی چشمام حلقه بست...
صدای گریه اش که تموم اتاق رو برداشته بود برام از هر موسیقی دیگه ای دلنواز تر بود،قطره اشکی از کناره چشمم سر خورد رو با انگشت گرفتم و به زور سرم رو نزدیک بردم و چشم روی هم گذاشتمو بوسه ای روی سرش نشوندم!
نمیدونم چرا اما اون لحظه فقط چهره بالی مقابلم بود شاید چون میدونستم هیچوقت قرار نیست طعم همچین لحظه ای رو بچشه...
از ته دل برای سلامتی خودش و پسر خونده اش که در واقع پسر فرحناز بود دعا کردم،وقتی اورهان بهم گفت که آتاش به خاطر اینکه پسر خواهرش زیر دست آدم های ناسالمی بزرگ نشه بازی بارداری بالی رو راه انداخته داشتم از تعجب شاخ در میاوردم،گمون میکردم آتاش برای حفظ غرور خودش همچین کاری کرده باشه تازه اون موقع بود که فهمیدم چرا بعد از زایمان ساختگی بالی به عمارت برنگشتن چون مطمئنن همه میفهمیدن که چند ماهی از تولدش میگذره و نوزاد تازه به دنیا اومده نیست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصددوم
دوباره پلک باز کردم دیدنش توی اون حال عذابم میداد دستمو بالا بردم تا پسرم رو از روی تشک جدا کنم که سکینه ماما داد کشید:-خانوم جان شما تازه زایمان کردین،خوب نیست به خودتون فشار بیارین همینجور به پهلو بهش شیر بدین!
با گفتن این حرف،جمله ای که بی بی بهم گفته بود توی گوشم تکرار شد...
حق داشت وقتی میگفت با دیدن بچه مادر درد زایمان رو هم فراموش میکنه،کمی چرخیدم تا کاری که سکینه ماما گفته بود رو انجام بدم که از خیسی تشک زیر پام چندشم شد، گلناز نزدیک اومد و با کمک آنام عمه نورگل زیر پام رو عوض کردن و لباسای نو به تنم پوشوندن!
دیگه رمقی توی تنم نمونده بود مطمئن بودم رنگ پوستم با آجر های گوشه اتاق مو نمیزنه همونقدر رنگ پریده و زرد رنگ به نظر میرسیدم!
دوباره نزدیک شدم تا به پسرم شیر بدم که ضربه ای به در خورد و صدای جدی خان توی گوشم زنگ خورد:-نورگل بچه رو بیار میخوام ببینمش!
لبخندی روی لبم نشست حتما خان از دیدن پسرم خیلی خوشحال میشد،عمه نورگل نزدیک شد و با اجازه ای گفت و با لبهای خندون پسرم رو روی دستاش گرفت و از در بیرون برد
و سکینه وگلناز مشغول مرتب کردن اتاق شدن...
با لمس دستی روی سرم سرچرخوندم:-مبارکت باشه دختر،ان شاالله داغش رو نبینی!
-ممنونم آنا،چه خوب شد که اومدی،آقام کجاست؟
-آقات سر زمین بود،حتما تا غروب خودش رو میرسونه،گمون نمیکردم به این زودی وقت زایمانت برسه،اورهان خان که اومد دنبالم خالت رو آورده بودم پیش خودم چند روزی بمونه طفلکی خیلی غصه میخوره،همراه خودم آوردمش گفتم هم کمک دستمون باشه و هم شاید با دیدن بچه ات حال و هواش عوض بشه،اشکالی که نداره؟
با آوردن اسم خاله ترس به اندامم افتاد ،نگران لب زدم:-نه آنا چه اشکالی خوب کردی،هنوز...هنوز از حسین خبری نشده؟
-ضربه ای به پشت دستش کوبید و ناراحت گفت:نه دختر انگار آب شده و رفته توی زمین یه وقت خدایی نکرده اسمش رو جلوی خالت نیاری ها،دوباره بهم میریزه،خودش خجالت میکشید که همراهم بیاد میگفت شرمم میشه تو روی آیسن نگاه کنم خیالش رو راحت کردم که تو ازش کینه ای به دل نگرفتی که راضی شد و اومد!
-کار خوبی کردی آنا،الان کجاست؟
-بیرون ایستاده،میرم خبرش کنم بیاد پیشت!
سری تکون دادمو لحاف رو دور خودم پیجیدم نمیدونم به خاطر خونریزیم بود یا فکر کردن به حسین که یکدفعه ای تموم تنم یخ بست!
با بیرون رفتن آنام عمه نورگل داخل شد و رو به سکینه و گلناز چیزی گفت که هر دو با هم از اتاق بیرون رفتن!
هنوز درد داشتم اما دیگه اونقدری نبود که نشه تحملش کرد،فقط احساس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده با خالی شدن اتاق پلکای سنگینمو روی هم گذاشتم و سعی کردم چهره اورهان رو با دیدن پسرمون تصور کنم حتما خیلی ذوق داشت درست مثل روزی که لیلا رو بغلش داده بودن!
توی همین فکرا بودم که دستی صورتم رو نوازش کرد پلکای بی حالمو از هم باز کردمو با دیدن اورهان بالای سرم و پسرم که توی آغوشش آروم گرفته بود لبخند کم جونی روی لبم نشوندم:-خوبی؟
برای اینکه نگران نشه لبخندمو پررنگ تر کردمو گفتم:-دیدی پسر بود؟
بوسه ای به پیشونیم نشوند و در گوشم زمزمه کرد:-بهت که گفتم اگه پسر شد برنامه چیه!
با خنده ی آرومی که کردم درد توی تموم تنم پیچید لبخند مهربونی زد و گفت:-حالا ذوق زده نشو الان زبون روزه کاری ازم ساخته نیست،حتی نمیتونم لبهاتو ببوسم!
در حالیکه سعی داشتم خنده ام رو کنترل کنم اخم ساختگی روی پیشونیم نشوندمو رو بهش گفتم:-خیلی بی حیایی!
خنده ی بانمکی کرد و نوازش وار دستش رو روی سرم کشید:-خیلی دوست دارم،بیشتر از هر چیزی توی دنیا!
برق اشک توی چشماش نشون میداد که داره حقیقت رو میگه اما لب ورچیدمو اشاره ای به پسرم کردمو گفتم:-حتی بیشتر از بچه هات؟
نفس عمیقی کشید انگار که سعی داشت با هوایی که وارد ریه هاش میده بغضش رو فرو بده:-حتی بیشتر از خودم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدسوم
هنوز جمله اش تموم نشده بود که پسرمو شروع کرد به گریه کردن و اورهان لبخند دندون نمایی زد و گفت:-فکر کنم به عمو آتاشش رفته که هنوز نرسیده داره اعتراض میکنه!
لبخندی زدمو پرسیدم:-هنوز توی کلبه ان؟
-آره باید ببینی آتاش چطور کشاورزی میکنه،یدونه بیل میزنه صدتا غرولند،مشخصه اصلا برای اینکار ساخته نشده،حتما خیلی خوشحال میشه بفهمه دوباره عمو شده،بالی هم امروز سراغت رو میگرفت،خواست ازت تشکر کنم که اجازه دادی توی کلبه ات بمونن!
-این کمترین کاری بود که میتونستم براشون بکنم،به علاوه به نفع منم شد با این وضعیت که نمیتونستم توی اون زمینا کشاورزی کنم،زحمتش افتاد گردن آتاش،فقط باید مراقب باشن کسی اونجا نبینتشون!
-بهش سپردم حواسش رو جمع کنه چون من به همه گفتن به خاطر شرایط بالی باید چند وقتی چشمه بالا بمونن،اگه مشخص بشه دروغ گفتم خیلی بد میشه!
-کاش میشد یکی از ندیمه هارو بفرستی پیش بالی حتما خیلی سختش میشه توی اون کلبه دست تنها با یه بچه کوچیک زندگی کنه!
با این حرفم لبخند روی لبش ماسید و روشو ازم گرفت:-نگران نباش دست تنها نیست،فعلا استراحت کن رنگ به رو نداری،به عصمت گفتم برات کاچی درست کنه،خانوم کوچیک من!
سرش رو که داشت نزدیک میاورد تا گونه مو ببوسه رو با باز شدن در به سرعت عقب کشید و وانمود کرد میخواسته سر پسرمون رو ببوسه،از حرکاتش دوباره خنده مهمون لبام شد!
بی بی که اسپند به دست و بدون در زدن وارد شده بود اخمی کرد و رو به اورهان که حالا با فاصله از من نشسته بود گفت:-بسه دیگه پسر زشته این همه آدم رو پشت در معطل کردی یالا پاشو برو که آقات تموم ده رو برای افطار دعوت کرده میخواد همه رو ولیمه بده کلی کار ریخته سرمون اون وقت اومدی اینجا با زنت خلوت کردی نمیبینی تازه زایمان کرده؟
اورهان شرم زده از جا بلند شد و تک سرفه ای کرد و رو به بی بی که وارد اتاق شده بودن سری تکون داد و رفت...
***
بی بی عصا زنون نزدیکم شد و پارچه دعا پیچ شده ای به قنداق پسرم وصل کرد و انگشتری به انگشتم فرو برد،نیم خیز شدم دستش رو ببوسم که درد توی تموم تنم پیچید و فقط تونستم زیر لبی تشکر کنم:-ممنونم بی بی!
-مبارکت باش عروس، بعد از سال ها لبخند به لب پسرم آوردی لیاقتت بیشتر از این هاست!
از اول هم میدونستم با خودت خیر و برکت به این عمارت میاری،این بچه هم مشخصه پا قدمش خیره همین که شب به این عزیزی به دنیا اومده میشه اینو فهمید میدونی که امشب شب قدره،امشب تا صبح تموم اهل ده برای صحت و سلامتیش دعا میکنن،ان شاالله که سرنوشت خوبی در پیش داره!
سرچرخوندم و با لبخند نگاهی به چهره بانمکش انداختم بی بی دست برد و از روی تشک بلندش کرد و همونجور که به پشت خوابیده بودم روی سینه ام گذاشت و لباسمو بالا زد کمک کرد تا از شیره وجودم بهش بنوشونم نگاهی به صورت قرمز رنگش انداختم اولش براش سخت بود انگار نمیدونست چیکار باید بکنه اما کم کم شروع کرد به خوردن،حس خوبی داشتم تازه داشتم حس مادر بودن رو تجربه میکردم، گوشم به حرفای بی بی بود و تموم هوش و حواسم پیش بچه ای که مثل قحطی زده ها از وجودم تغذیه میکرد که با یاد لیلا بی اختیار پرسیدم:-بی بی دخترم کجاست؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدچهارم
لبخندی به روم زد و گفت:-پیش این دختره گلنازه یکم استراحت کن جون بگیری بعد میارم به اونم شیر بدی فعلا زوده...دو دستش رو به عصاش تکیه داد و گفت:-گمون میکردم بعد از به دنیا اومدن این بچه از اون رو برگردونی اومدم تا بهت یادآوری کنم که اون دختر غیر از تو کسی رو نداره،میبینی که مادرش چه حالیه اما حالا که میبینم...!
پریدم توی حرفش و گفتم:-خیالتون راحت بی بی برای من بچه هام با هم فرقی ندارن!
-پیر شی دختر میدونستم آدم با وجدانی هستی مکثی کرد و ادامه داد:-بسشه دیگه بدش به من الانه که دلدرد بگیره،فقط ببین چی میگم حواست رو جمع کن یه وقت خدایی نکرده توی تنهایی خوابیده بهش شیر ندی ها،آنای خدا بیامرزم همینجوری چندتا از بچه هاش رو تلف کرد!
لب به دندون گزیدمو دوباره نگاهی به چشمای معصومش که بهم خیره شده بودن انداختم خیلی کوچیک بود هنوز نمیشد درست تشخیص داد اما نگاهش درست شبیه نگاه های اورهان بود!
****
با صدای در چشم از پسرم که مشغول شیر خوردن بود گرفتم و با دیدن سهیلا توی چهارچوب از ترس اینکه بهش آسیبی برسونه محکم به خودم فشردمش،سهیلا با دیدن حرکتم خنده قهقه واری کرد و خواست بهم نزدیک بشه که با ترس از خواب پریدم..
نگاهی به جای خالی پسرم انداختم و با درد،سر جام نشستم،نگاهی به آنام و خاله که گوشه اتاق مشغول حرف زدن بودن انداختم و با ترس پرسیدم:-آنا پسرم کو؟
سر چرخوند و با دیدن چهره نگرانم گفت:-بیدار شدی دختر؟نگران نباش اینجاس آروم توی ننو خوابیده،دراز بکش بیارم شیرش رو بدی!
نفس راحتی کشیدمو دوباره دراز کشیدم روی تشک و عرقی که از ترس روی پیشونی ام نشسته بود رو پس زدم و پسرم رو توی آغوشم گرفتم و از ترس خوابی که دیده بودم محکم به سینه ام فشردمش،فکر اینکه کسی بخواد بهش آسیبی برسونه دیوونه ام میکرد!
خان و حوریه بعد از بی بی به اتاقم اومدن و هر کدوم تحفه ای برای من و پسرم آورده بودن،از چهره هر دوتاشون موقع دیدن پسرم عشق میبارید نمیدونم چرا موقع تولد پسر آتاش اینقدر خوشحال نبودن!
به هر حال اونم پسر دار شده بود،شاید به خاطر حضور حوریه و حرفایی بود که در گوش خان میخوند که خان پسر اورهان رو به نسبت به آتاش برتر میدونست یا اینکه چون هنوز ندیده بودش بهش مهری نسبت بهش نداشت نمیدونم!
****
نگاهی به بیرون پنجره انداختم آفتاب داشت غروب میکرد و از اینکه در عمارت دوباره باز میشد اونم بدون حضور آتاش واهمه داشتم، خان به شکرانه تولد نوه اش دستور داده بود هفت شبی که تا عید فطر باقیمونده رو افطاری بده، این که توی این شبا عمارت شلوغ تر از همیشه میشد از یه طرف و حضور سهیلا از طرف دیگه نگرانم میکرد حداقل خوبیش این بود که خیالم از بابت حوریه راحت بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدپنجم
نفسی پر صدا بیرون دادمو پرسیدم:-آنا آقام هنوز نیومده؟
-نه دختر هنوز یک ساعتی به اذان مونده الانس که دیگه سر برسه!
لبخندی زد و ادامه داد:-عوضش شوهرت هر چند دقیقه یه بار پیداش میشه،سعی کن استراحت کنی الان لشکری آدم برای دیدن تو و پسرت صف میکشن،کم کسی که نیست به هر حال خانزاده این عمارت به دنیا اومده!
خاله آهی کشید و گفت:-راست میگه دختر خدا رو شکر شوهر خوبی نصیبت شده،راستی اسمی برای پسرت انتخاب کردی؟
نمیتونستم جلوی آنام بگم که به آوان قول دادم تا اسم پسرم رو اون انتخاب کنه مطمئن بودم حسابی کفری میشه،برای همین در جوابش گفتم قراره اورهان خودش اسمش رو انتخاب کنه تا یک وقت هوس گذاشتن اسم پسرش رو روی پسر من به ذهنش خطور نکنه!
این چند ماه آخر آوان رو به قبله نشسته بود و برای سلامتی بچه توی شکمم دعا میکرد،چند باری هم حرکت کردنش رو از روی لباس لمس کرده بود،حتی با اورهان سر جنسیت بچه شرط گذاشته بودن،قرار بود اگه پسر شد آوان اسمش رو انتخاب کنه و اگه دختر شد اورهان!
با یادآوری اون روز لبخند به لبم نشست گلناز که از تعجب داشت شاخ در میاورد با سوالای مسخره اش کلافه ام کرده بود،مدام میپرسید خانوم جان واقعا میخوای هر اسمی که اون گفت بذاری روی بچه؟اگه یک دفعه ای گفت شعبون چی؟
از یادآوری خاطرات اون روز لبخند به لبم نشست دستی روی شکمم و جای خالی بچه ام کشیدم،چقدر زود گذشت...!
حدود نیم ساعتی گذشت و با وارد شدن آقام خاله از اتاق بیرون رفت،با ترس به پسرم که روی دستای آقام بالا و پایین میشد چشم دوخته بودم،تا به حال اینقدر خوشحال ندیده بودمش حتی از لحظه ی به دنیا اومدن احمد هم خوشحال تر به نظر میرسید،از وقتی زایمان کرده بودم همه حتی آوان هم برای دیدن پسرم اومده بودن و فقط جای خالی عزیز رو کنارم حس میکردم،حتما اگه بود و میدید که خان قبل از اینکه چله پسرم تموم بشه این همه آدم توی عمارت دعوت کرده اینجا رو روی سرش خراب میکرد،خوب یادمه تا چله احمد تموم بشه با سخنرانی راجع به قدم سنگین آدما چه برسرمون آورد!
با تشری که آنام زد از فکر خارج شدم:-ارسلان خان چیکار میکنی؟اگه اتفاقی برای پسرم بی افته چی بذارش زمین،ناسلامتی تو خان دهی بیا بریم به یه سلامی هم به خان بکن الان موقع افطار میرسه و سرش شلوغ میش!
آقام با دلخوری بوسه ای به سر نوه اش زد و گذاشتش توی ننو و بعد از اینکه سرم رو بوسید گفت:-دعا میکنم همچین روزی رو به چشم ببینی تا بفهمی وقتی نوه ات رو در آغوش میگیری چه حسی داره،خدا حفظش کنه برات!
لبخندی زدمو نگاهمو بدرقه راهشون کردم!
چند دقیقه ای از رفتنشون نگذشته بود که صدای اذان توی حیاط عمارت پیچید،انگار صدای اورهان بود با تعجب به گلناز که کنارم نشسته بود با لیلا بازی میکرد نگاهی انداختم:-خانوم جان اشتباه شنیدم یا اورهان خان دارن اذان میگن؟
-گمون کنم صدای خودشه!
گلناز خنده ای کرد و گفت:-تا حالا اورهان خان رو انقدر خوشحال ندیده بودم،کم مونده ساز و دهل دست بگیرن توی حیاط بزنن و برقصن!
از تصور حرفی که زده بود خنده ی کوتاهی کردمو همزمان ضربه ای به در خورد و با صدای اصغری که گلناز رو صدا میکرد لیلا رو سرجاش خوابوند و از جا بلند شد و در اتاق رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدششم
داشتم با نگاهم حرکات بامزه لیلا رو دنبال میکردم که گلناز نگران داخل شد و تا اومد حرفی بزنه پشت سرش مرد چهارشونه ای که لباس روستایی به تن داشت و کلاهش رو روی تا وسطای صورتش کشیده بود وارد اتاق شد نگاهش رو توی اتاق چرخوند و یک راست به طرف ننو پسرم!
با یادآوری خوابی که دیده بودم متعجب و ترسیده سرجام نیم خیز شدمو چشم به دهان گلناز دوختم:
-چه خبر شده گلناز؟
مرد چرخید و به جای گلناز جواب داد:
-نمیخواد وحشت کنی اومدم برادرزادمو ببینم و زود برم،از اورهان خان هم برای دیدنش اجازه گرفتم خانوم بزرگ!
با دیدن چهره آتاش نفسی بیرون دادمو کلافه تکیمو به دیوار دادم،این بشر آدم بشو نبود!
بچه رو از ننو بیرون آورد و بغلش گرفت و همونجور که تکونش میداد و بهش نگاه میکرد گفت:
-خدا رو شکر اونقدر ها هم که اورهان میگفت به من نرفته وگرنه الان این اتاق رو روی سرم خراب میکرد که بی اجازه وارد اتاق مادرش شدم!
حالا که کمی نزدیک تر شده بود بهتر میتونستم ببینمش نگاهی به رخت و لباسای توی تنش انداختم،فکرشم نمیکردم روزی آتاش رو توی همچین لباسایی ببینم خنده دار شده بود اما حتی توی همین لباسا هم خوشتیپ به نظر میرسید لبخندی زدمو رو بهش پرسیدم:
-اینجا چیکار میکنی؟بالی و آرات خوبن؟اگه یه وقت کسی ببیندت چی؟
-همه خوبن نگران نباش توی این لباسا حتی آنامم منو نمیشناسه،پسر خان رو چه به لباسای رعیتی ولی از حق نگذریم خیلی راحت تر از اون کت و شلوارایی که بی بی مجبورمون میکنه بپوشیم!
لبخند دندون نمایی زد و ادامه داد:
-گمون میکردم بی جون تر از این حرفا باشی، یادم رفته بود چه جونوری هستی!
چشمامو ریز کردمو با غیض بهش نگاه کردم:-باورم نمیشه همه این راه رو اومدی تا برادرزادت رو ببینی بیشتر بهت میاد اومده باشی به حال و روزم بخندی،اما کور خوندی میبینی که از همیشه قوی ترم!
-اون که مشخصه تا مارو به کشتن ندی طوریت نمیشه اما راستش وقتی شنیدم قراره هفت روز در این عمارت باز باشه نتونستم بشینم گوشه کلبه و دست روی دست بذارم...
باید میومدم مطمئن میشدم هیچ کس به خاطر دشمنی با من به شما آسیبی نمیزنه!
یه تای ابرومو بالا دادمو با تعجب بهش نگاهی انداختم، از شکلکایی که برای پسرم در میاورد خنده ام گرفت:-به نظر میاد بیشتر به خودت شبیهه دفعه اولی که دیدمت همینجور وحشت کرده بودی!
با یادآوری اولین روزی که دیدمش خنده از روی صورتم محو شد،حتما منظورش روز عروسی فاطیما بود همون موقع که خسرو به شاکر شلیک کرده بود و من وحشت زده نگاشون میکردم اما اون که لحظه تموم حواسش به جنازه شاکر بود...
نکنه روز عقدمون رو میگفت وقتی توی اون اتاق...
تموم این افکار در چند صدم ثانیه از ذهنم گذشت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدهفتم
آتاش اما بی توجه به حسی که داشتم سرش رو بالا گرفت و گفت:
-توی عمارتتون جشن عروسی بپا بود،داشتی میرقصیدی که اشرف خاتون دستتو کشید و سیبا از دستت افتاد هنوز نگاهت یادمه نمیدونم اون نگاهت چی داره که به هرکی بیفته خدا حساب کارش رو میده دستش فرقی نداره رعیت باشه یا پادشاه!
متعجب بهش خیره موندم باورم نمیشد آتاش اون لحظه منو دیده باشه،انگار خودش متوجه تعجبم شده بود که پوزخندی زد و گفت:-تعجب نکن آتاش همیشه حواسش به اطرافش هس،به خصوص که دختر زیبایی هم توی جمع باشه،تو هم اون شب خیلی خیره کننده شده بودی!
با حرفاش هر لحظه بیشتر باعث تعجبم میشد نمیدونستم باید چی بگم فقط همینطور مات برده نگاهش میکردم چهره گلنازم دست کمی از من نداشت،انگار خودش هم متوجه سنگینی فضا شده بود که تک سرفه ای کرد و بچه رو داد دست گلناز و دست کرد توی جیبش و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدایی که از بیرون میومد حرفش رو خورد صدای خان بود:-پسر چرا اینجا ایستادی برو کمک کن مگه نمیبینی چقدر مهمون داریم!
صدای لرزون اصغری از پشت در به گوش رسید:-چشم آقا...هر چه شما امر کنید!
وحشت زده تو چشمای آتاش زل زده بودم که ضربه ای به در خورد:-عروس؟
تموم سلولای تنم میلرزید،حتی دردم هم فراموشم شده بود آتاش سریع تکیشو به دیوار دادو انگشتش رو به نشونه سکوت روی بینی اش گذاشت و به گلناز اشاره ای کرد تا در رو باز کنه،رنگ به رخم نمونده بود..
حال گلناز هم دست کمی از من نداشت خیره به آتاش ایستاده بود که با ضربه ی دیگه ای که خان به در کوبید از شوک خارج شد:
-یکی اینجا نیست بیاد این درو باز کنه،نکنه همتون مردین!
گلناز وحشت زده نگاهی به من انداخت و بچه بغل به سمت در قدم برداشت و دستگیره رو کشید:-س...سلام ارباب!
-مگه صدامو نمیشنفی یک ساعته دارم به این در میکوبم حالا چرا اینقدر هول کردی؟!
مطمئن بودم اگه گلناز کلمه ای دیگه حرف بزنه همه چیز رو لو میده به سختی بزاق دهنم رو قورت دادم و لبخندی به لبم نشوندم:-بفرمایید آقاجون،امری داشتین میگفتین من خدمت برسم!
با گفتن این حرف خان بادی توی غبغبش انداخت و لبخندی زد و گفت:
-امری نیست عروس برای بردن نوه ام اومدم بزرگای ده مشتاقن ببین خان آیندشون کیه و رو به گلناز گفت:-یالا دنبالم بیا دختر!
نگاهی به آتاش که پشت دیوار ایستاده بود انداختم از فکر اینکه یه وقت از حرف آقاش ناراحت شده باشه لبخند روی لبم ماسید،رو به گلناز که ترسیده منتظر اجازه من ایستاده بود سری تکون دادم،نگران نگاهی به آتاش انداخت و از اتاق خارج شد و درو پشت سرش بست!
بعد از رفتنش آتاش تکیه اشو از دیوار برداشت و نفسی بیرون داد و دست برد توی جیبش و پوزخندی به لب گفت:-آقاجون!
ناراحت لب زدم:-به خاطر اینکه به چیزی شک نکنه اینجوری گفتم...
پرید وسط حرفمو گفت:-مهم نیست اینو بالی داد گفت بندازی گردن پسرت میگفت از چشم زخم دورش میکنه،البته اگه در خور شان خان آینده نیست باید ببخشی!
پس درست حدس زده بودم آتاش دلخور شده بود،شاید منم جاش بودم همچین حسی داشتم،لبی تر کردمو گفتم:-برام مهم نیست خان میشه یا نه،دوست دارم مثل عموش بار بیاد شجاع و نترس!
لبخندی زد و با ناراحتی سری تکون داد:-تا مثل همیشه برات دردسر درست نکردم بهتره برم،بیشتر مراقب خودت باش،حالا که پسر دار شدی بیشتر تو چشمی!
سری تکون دادمو با مهربونی گفتم:-بابت هدیه هم ممنونم حتما از بالی تشکر کن!
-حتما با اجازه خانوم بزرگ!
با خنده چپ چپ نگاهی بهش انداختم همونجور که میرفت گفت:-بلاخره آخرش که خانوم بزرگ میشی،مادر خان آینده!
نفسم رو کلافه بیرون دادم و رفتنش رو نظاره گر شدم،انگار با اومدنش روحیه منو هم عوض کرده بود!
لبخند به لب دراز کشیدمو زل زدم به لیلا که حالا به خواب خرگوشی فرو رفته بود، افکارم حول حرفای آتاش میچرخید،اینکه چرا گفت به هر کی نگاه میکنم خدا حسابش رو میذاره کف دستش منظورش به کی بود غیر از خودش؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدهشتم
هنوز چند ثانیه هم از رفتن آتاش نگذشته بود که در باز شد و خاله صنوبر با چهره ای جدی داخل اومد نگاه چپ چپی بهم انداخت و پرسید:-تنها بودی؟
شوک زده لب به دندون گزیدم و با فکر اینکه شاید موقع رفتن آتاش رو دیده باشه،با لکنت لب زدم:
-آ...ره،همین چند دقیقه پیش خان اومد و همراه گلناز پسرمو به برد تا به مهموناش نشون بده،چطور مگه خاله جان؟
تای ابروشو بالا داد و جدی گفت:
-هیچی،آخه خوب نیس زائو تنها بمونه،برای اون گفتم!
لبخندی مصنوعی به لب نشوندمو لحافو تا چونه ام بالا کشیدمو سعی کردم ترسمو مخفی کنم،خاله دقیقا همونجا روبه روم نشستو تکیشو به پشتی داد،آرنجش رو گذاشت روی زانوشو دستشو تکیه گاه چونه اش کرد و خیره شد بهم...
زیر نگاه های مشکوکش معذب بودم آخه چشماش حرفی که زده بود رو تایید نمیکرد بهش نمیومد که از سر نگرانی اون سوال رو پرسیده باشه!
انگار که آتاش رو موقع رفتن دیده بود،هر چند برام اهمیتی نداشت همین که ساکت میموند برام کافی بود اما خاله صنوبر همچین آدمی هم نبود که توی این مواقع سکوت کنه حتما برای خراب کردن من میرفت وبه آنام همه چیز رو میگفت با این فکر نگاهی به چهره اش انداختمو کمی خیالم راحت شد شاید چیزی نمیدونست و باز هم داشت به پسرش فکر میکرد که اینطوری توی خودش بود!
با صدای در از فکر بیرون اومدم،خاله هم همینطور!
با شتاب از جا بلند شد و در رو باز کرد و اورهان با مجمعی پر از غذا داخل شد و رو به خاله گفت:-ممنون خاله جان،شما افطار کردین؟
خاله نگاهی جدی به من انداخت و در جوابش گفت:-بله اورهان خان صرف شد،حالا که شما هستین خیالم راحته میرم کمی به خواهرم کمک کنم!
اورهان که انگار از پرسیدن اون سوال هدفش همین بود با لبخند سری تکون داد و با رفتنش درو پشت سرش بست و به سمتم قدم برداشت و مجمع رو گذاشت پیش روم،لبخندی به لب نشوندمو با دلخوری گفتم:-کجا بودی؟گمون کردم به کل منو از یاد بردی!
-مگه میشه شمارو از یاد ببرم خانوم کوچیک،داشتم به بزرگای ده خوش آمد میگفتم،همین الانم دزدکی اومدم،اگه خان بفهمه همه اونا رو دست به سر کردم تا بیام کنار تو روزمو باز کنم نمیدونم چه به روزم میاره،شانس آوردم اونم مثل من اونقدر خوشحاله که تو حال خودش نیست!
با چشمای گشاد شده نگاهش کردمو پرسیدم:-یعنی هنوز افطار نکردی؟
سری تکون داد و لقمه ای گرفت سمتمو گفت:-گفتم که خواستم کنار تو روزمو باز کنم از خوشی حتی حس گرسنگی هم فراموشم شده!
با ناز لقمه رو از دستش گرفتمو به دهانم گذاشتم حالا متوجه حرف عزیز میشدم که میگفت بچه بیاری به چشم شوهرت هم عزیز تر میشی...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتپانصدنهم
درسته اورهان همیشه با من مهربون بود اما تغییر رفتاراش تو همین چند ساعت به کل مشهود بود انگار دیگه غرورش براش اهمیتی نداشت!
لقممو حسابی جویدمو فرو دادم نمیدونم چرا اما طعمش با تموم غذاهایی که تا به حال خورده بودم فرق داشت،یه طعم خاص داشت مثل دوست داشته شدن!
با سوالی که پرسید از فکر بیرون اومدم:-راستی آتاش اومد؟خیلی ذوق داشت تا پسرمونو ببینه نتونستم جلوشو بگیرم!
سری تکون دادمو هدیه ای که آورده بود رو به سمتش گرفتم:
-گفت اینو بالی داده،قشنگه نه؟
لبخندی تلخی زد و گردنبند رو از دستم گرفت:-قشنگه،براش دعا کن حالش زیاد خوب نیست!
-منظورت چیه؟
-آتاش میگفت حال خوبی نداره!
لقمه ی دیگه ای که به سمتم گرفت:
-فعلا غذاتو بخور باید جون بگیری بعدا مفصل برات تعریف میکنم!
با دلخوری دستش رو پس زدم و پرسیدم:-گمون میکردم به دروغ به خان گفتی که بالی حالش خوب نیست،بگو ببینم چی شده؟اگه بیماره چرا دست تنها توی اون کلبه رهاش کردین؟
آهی کشید و با غصه جواب داد:-منم خیال میکردم دروغه آخه هر بار میدیدمش چیزی بروز نمیداد،اما آتاش میگه وضعیت خوبی نداره،نگران نباش دست تنها نیست!
به اینجا که رسید قلپ آبی خورد و دیگه چیزی نگفت،دلم نیومد بیشتر از این ناراحتش کنم خودش به اندازه کافی از شنیدن این موضوع غمگین بود،دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم:
-حالا نمیخواد نگران باشی،آتاشی که من میشناسم اجازه نمیده بلایی سر بالی بیاد،بگو ببینم کیو گذاشتی ور دستش؟آدم قابل اعتمادیه؟
سری تکون داد و توی سکوت لقمه ی دیگه ای برام گرفت،با مهربونی از دستش گرفتمو گفتم:-من میشناسمش؟
زل زد توی چشمام و گفت:-اشرف خاتونه!
نزدیک به چند ثانیه با چشمای گشاد شده نگاهش کردم،تموم تنم داشت از حرفی که زده بود میلرزید،باورم نمیشد همچین کاری کرده باشه شوک زده نگاهی بهش انداختمو پرسیدم-شوخی میکنی دیگه،مگه نه؟
هنوز جملم تموم نشده بود که با حس پریدگی لقمه توی گلوم دستمو گذاشتم جلوی دهنم و چندتا سرفه محکم کردم...
اورهان که حسابی ترسیده بود هول زده لیوان آب رو به سمتم گرفت و چند ضربه آروم به کمرم کوبید و به یکباره راه نفسم باز شد و با نگرانی رو بهم لب زد:-همش تقصیره منه نباید چیزی بهت میگفتم!
نگاهم افتاد به چهره کبود شده لیلا،با صدای سرفه هام حتما وحشت کرده بود،همونطور که عصبی به اورهان خیره شده بودم بغلش گرفتمو سعی کردم آرومش کنم!
نگاهش رو ازم دزدید و گفت:-خیلی التماس کرد صلاح ندیدم بهش نه بگم پامون روی پوست گردو بود...
اگه میرفت و به خان همه چیز رو میگفت آرات رو از آتاش میگرفتن و به علاوه به خاطر دروغ گفتن به خان حتی ممکن بود مجازاتش کنن شایدم پی به رازش میبردن،حتی بالی هم توی دردسر می افتاد!
این مدت خیلی به نوه اش وابسته شده بود گفت کلفتیتونو میکنم حتی پیشنهاد موندن توی کلبه رو هم خودش داد،آتاش هم قبول کرد،انصافا هم خوب ازش کار میکشه،تموم اون بیگاری که وقتی بچه بودی ازت میکشید رو داره در حقش جبران میکنه!
دهنم از تعجب باز مونده بود،حالا میفهمیدم منظور آتاش از حرفی که زده بود چی بود،حتما داشت راجع به زنعمو حرف میزد که داره تاوان کارایی که با من کرده رو پس میده!
لبی تر کردمو گفتم:-اما من بهش اعتماد ندارم اورهان خودت که بهتر از من میشناسیش اون حتی سعی کرده بود به احمد آسیب برسونه،از کجا معلوم اون بلایی سر بالی نیاورده باشه؟
-غیر ممکنه به خاطر نوه اش هم که شده همچین کاری نمیکنه،نمیذاره دوباره بی مادر بشه،آتاش میگفت چند روزی یه بار میره ده دوا داروهاشو از ده پایین براش میگیره،حسابی حواسش به بالی هست،اگه هنوز شک داری وقتی خوب شدی میبرمت تا با چشمای خودت ببینی،فعلا باید غذاتو بخوری تا جون بگیری!
دلخور ازش رو گرفتم،حق بالی این نبود که بعد از اون همه کمکی که بهمون کرده بود گوشه اون کلبه بیمار بیفته،اونم کنار اشرف خاتون،تا با چشمای خودم نمیدیدم باورم نمیشد عوض شده باشه!
-لج نکن آیسن به خاطر من نمیخوری به خاطر بچه ها بخور،ببین داره چطوری نگاهت میکنه!
با غصه نگاهی به لیلا انداختم حق با اورهان بود نگاهی به چهره غمگینش انداختم و لقمه رو از دستش گرفتم و با غم فرو دادم!
تموم اینا از بی فکری آتاش بود نباید خودمو اورهان و بچه ها رو مجازات میکردم!
پایان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻