eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 حدود یک‌ماهی میشه که رفتارش کاملا عوض شده و فقط خودش رو سرزنش میکنه،گاهی هم وانمود میکنه که یاسمین رو میبینه و تموم خدمتکارا رو‌به وحشت انداخته،به طوری که هر بار برای بردن غذا به اتاقش بین خدمتکارا دعوا می افته تا بلاخره یکی اجبارا وظیفش رو به عهده میگیره! یکی دوبار لیلا رو‌ بردم تا شاید با دیدن دلبری های بچگونه اش از پشت شیشه کاری کنه تا مادرش سر عقل بیاد اما سهیلا هر بار با دیدنش شروع به خودزنی میکنه،نمیدونم از چی این بچه معصوم اینقدر وحشت داره که حاضر نیست نگاه به صورتش بندازه،بعید میدونم به خاطر کاری که با آینا کرده باشه چون هنوزم لابه لای حرفای پوچش میگه خوب کردم کشتمش! **** با صدای باز شدن در سر چرخوندم،گلناز با چشمای گشاد شده وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست:-ببخشید خانوم جان بیدارتون کرد؟رفته بودم شیرش رو حاضر کنم تا جوشید یکم زمان برد! لبخندی زدمو گفتم:-اشکالی نداره گلناز بیا که دخترم حسابی گرسنشه کم مونده طبلی که آقاش براش درست کرده رو درسته قورت بده! خنده ای کرد و با مهربونی نزدیک شد و لیلا رو بغل گرفت و شروع کرد بهش شیر دادن،دلم به حالش میسوخت از خوردن شیر مادر محروم بود و هیچ دایه ای حاضر به شیر دادن بهش نبود مجبور بودیم برای سیر کردنش شیر گاو رو با آب قاطی کنیم و چندین بار بجوشونیم و به خوردش بدیم! همینجور که با لذت بهش نگاه میکردم با احساس درد وحشتناکی که توی شکمم پیچید پلکامو محکم روی هم فشار دادمو لب به دندون گزیدم و در حالیکه نفسم به زور بیرون میومد رو به گلناز پرسیدم:-اورهان هنوز برنگشته؟ گلناز با رنگی پریده نگاهم کرد:-نه خانوم جان،دردتون گرفت؟نکنه وقت زایمانتون رسیده باشه؟حالا چه خاکی به سرم بریزم! نفس عمیقی کشیدمو در حالیکه یه ذره هم از دردم کم نشده بود به زور لبخندی مصنوعی به لب نشوندم و در جوابش گفتم:-نترس حتما اینم مثل سری قبل زود میگذره! -یکم تحمل کنین خانوم الان اورهان خان همراه قابله میرسن! سری تکون دادمو نگاهمو به سینی پر شده از خاکستر و چند پاره آجر کنارش که گوشه اتاق انتظارمو‌میکشید انداختم... بی بی اجازه نداده بود جمیله رو برای زایمانم خبر کنن،هر چند خودم هم حس خوبی بهش نداشتم هر موقع چهره اش رو میدیدم خاطره روزی که با آتاش برای معاینه پا توی کلبه اش گذاشته بودم برام زنده میشد! اما بی بی به خاطر زایمان سهیلا و وضعیت الانش معتقد بود که دستش سنگینه و حالا اورهان رفته بود تا از ده خودم سکینه ماما رو خبر کنه! دراز کشیدمو سعی کردم با گاز گرفتن پتو دردم رو از چشم گلناز مخفی کنم اما انگار این بار با دفعه های پیش فرق داشت دردم کم که نمیشد هیچ رفته رفته بیشترم میشد طوری که دلم میخواست از ته دل داد بکشم! کمی گذشت و با حس خیسی زیر پام وحشت زده فقط تونستم اسم گلناز رو به زبون بیارمو و دوباره پتو رو به دندون بگیرم،نمیدونم چقدر گذشت حتی نفهمیدم اون لحظه چی به گلناز گذشت فقط میدونستم که دیگه تحمل کشیدن این درد رو ندارم،انگار که کسی داشت پاهامو از بالا میبرید،نفسم توی سینه حبس شده بود جسم نحیفم تحمل این همه درد رو نداشت ،انگار که داشتم آخرین لحظات عمرم رو سپری میکردم که با لمس دستی بر روی کمرم آروم لای چشمامو باز کردم:-نفس بکش دختر هیچی نیست زود تموم میشه به بچه ات فکر کن! سری تکون دادمو دست عمه نورگل رو با تموم زورم فشار دادمو نفسم رو پر صدا بیرون دادم،بیچاره اونم رنگ به رو نداشت و همراه من دم و بازدم میکرد،صدای گریه های گلناز توی گوشم میپیچید:-دختر خوب نیست بشینی گریه کنی شگون نداره برو آب بذار جوش بیاد الانه که قابله برسه! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻