#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتاد🌺
-آنا چیزی خوردی؟به بالی گفتم اتاق کناری رو براتون درست کنه اگه دوست داشتین میتونین تا شروع مراسم اونجا استراحت کنید!
-باشه دختر دستت درد نکنه پس تو هم یکم بخواب،زیر چشمت گود افتاده!
مضطرب سری تکون داد و با بیرون رفتنمون دوباره دراز کشید،همراه آتاش با بقچه ی توی دستم وارد اتاق بغلی شدیم و آتاش بلافاصله گفت:-آرات میگفت امشب تموم بزرگای ده دعوتن فرصت خوبیه میرم تا باهاش صحبت کنم بهش میگفت اگه اعلام نکنه از تصمیمش منصرف شده امشب همه چیز رو به همه میگم!
-کاش اول صبر کنی ببینیم چه خبر شده،آخه بچه پیش آیلا بود،اسمشم که خودش مشخص کرده شاید فرحناز دلش به رحم اومده منصرف شده باشه!
-نه گمون نمیکنم،از چهره آیلا مشخص بود اضطراب داره،حتی فرحنازم برای دیدنمون نیومد،بقیه اهل عمارت حتی ننه اشرف هم معلوم نیست کجان،لابد ترسیدن حرفی از دهنشون بپره و تو همه چیز رو بفهمی که بهشون اجازه ندادن بیان،در ثانی کدوم مراسم نامگذاری شب تولد بچه هست وقتی حتی هنوز مادرش حال نداره؟مطمئنم فرحناز دستور مراسم رو داده،میخواد امشب از بزرگای ده بخواد قانون رو اجرا کنن!
-خیلی خب پس منم همراهت میام!
-نه تو همینجا باش،تورو ببینه دوباره رم میکنه،زود برمیگردم!
اینو گفت و با عجله از اتاق بیرون رفت از لای در رفتنش رو تماشا کردمو مضطرب همون پشت در نشستم و شروع کردم به نذر و نیاز کردن!
چند دقیقه ای گذشت وقتی خبری از آتاش نشد مضطرب از جا بلند شدمو آروم قدم برداشتم سمت اتاق فرحناز و همون پشت در به انتظار ایستادم و بی اختیار طبق عادت همیشگیم سرمو به در نزدیک کردم،دست و پام از اضطراب یخ کرده بود،هر چه سعی کردم جز صدای آتاش چیزی به گوشم نرسید،خواستم برگردم که با جمله آتاش میخکوب شدم:-خیال کردی نمیدونم چه بلایی سر اصغر خان آوردی؟خوب میدونی من توی این عمارتم آدمای خودمو دارم،اگه تا الان سکوت کردم چون خواهرم بودی،از الان به بعد ملاحظه حالتو نمیکنم به اندازه کافی نکبت به بار آوردی و همیشه یکی دیگه رو به جای خودت قربانی کردی،الانم میل خودته،اگه میخوای تموم این آبادی بفهمن تو باعث مرگ خانشون بودی و قبل از اونم چه بی آبرویی هایی راه انداختی،کارتو ادامه بده،وگرنه من قید همه چیزمو میزنمو با مدرک به همه ثابت میکنم،اونوقت ببین جواب خونخواهی یه آبادی رو با چی میتونی صاف کنی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادیکم🌺
چشمام داشت از کاسه در میومد،یعنی چی که فرحناز باعث مرگ شوهرش شده؟
با اومدن خدمتکاری به داخل سالن لبخند مصنوعی به لب نشوندمو برگشتم به اتاق و درو بستم و نفس حبس شدمو بیرون دادم،واقعا این فرحناز چجور آدمیه؟
قلبم مثل طبلی توی سینه میکوبید،اضطرابی که چند دقیقه پیش داشتم صد برابر شده بود،باید دخترم رو هر جور شده از اینجا ببرم،اگه بلایی سرش بیاره چی؟
تا الان اگه کاری بهش نداشته به خاطر بچه بوده،مضطرب با اومدن آتاش چند باری طول و عرض اتاق رو با قدم هام طی کردم و به محض ورودش با صدایی ازرون پرسیدم:-چی شد؟
عصبی دستی دور دهنش کشید و گفت:-تموم حرفامو بهش زدم،گفتم تا مراسم وقت داره اگه تصمیمش رو گرفت که هیچ وگرنه منم چیزایی که میدونمو به همه میگم!
-چرا بهم نگفته بودی فرحناز باعث مرگ اصغر خان شده؟
تای ابروشو بالا انداختو متعجب خواست چیزی بپرسه که منصرف شد دستی توی موهاش فرو برد و نفسی بیرون داد:-چرا بپرسم حتما گوش وایسادی دیگه!
-تو که این همه وقت میدونستی چرا گذاشتی دخترمو بفرستم اینجا تو خونه این جانی؟
-آروم باش آیسن میخوای خودت برگ برندمونو از بین ببری؟آیلا خودش همه چیز رو میدونه،قبل از ازدواجشم میدونست اگه بهت نگفته چون میدونسته فرحناز دلیلی نداره که بلایی سرش بیاره میخواسته نگرانش نباشی،منم همینطور!
-حالا چی؟حالا که بچشو گرفته،از کجا معلوم نخواد انتقام کاری که با پسرش کردمو با دخترم در بیاره،باید آیلا رو از اینجا ببیریم من دلم طاقت نمیاره اینجا بمونه!
-نگران نباش بهت که گفتم اگه کاری که گفتمو نکرد همه چیز رو به بزرگای ده میگم اونوقت دیگه اینجا زندگی نمیکنه که بخواد بلایی سر کسی بیاره!
دستمو گرفت و کشید سمت پشتی:-بیا اینجا بشین یکم آروم باش،این جوری وضع رو از اینی که هست بدتر میکنی!
-میخوام برم پیش آیلا دلم شور میزنه میترسم حالا که تهدیدش کردی بزنه به سرش و بلایی سر دخترم بیاره!
-باشه خیلی خب میری پیشش،ولی اینجوری ببینتت اونم هول برش میداره یکم آروم شدی برو پیشش منم میرم مراقبش باشم تا مراسم دست از پا خطا نکنه…هر جور شده تا چند روز دیگه همه از این جا میریم به این عمارت حس خوبی ندارم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتاددوم🌺
سری تکون دادمو از جا بلند شدم،مستقیم رفتم اتاق آیلا و تا زمان مراسم همونجا نشستم،چندباری خواستم ازش راجع به اصغر خان بپرسم،اما جلوی خودمو گرفتم،نخواستم از این بیشتر مضطربش کنم،نمیدونم به خاطر زایمانش بود یا اضطراب اما رنگ به رو نداشت،سعی کردم خودم رو با آلما مشغول کنم و کمی که گذشت منم کنارشون خوابم برد!
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای آیلا که داشت آروم با کسی صحبت میکرد،هوشیار شدم:
-مطمئنی آنات توی مراسم از قول و قرارمون چیزی نمیگه؟نمیخوام آنام چیزی بفهمه!
-بهش گفتم به نفعشه که حرفی نزنه وگرنه خودش نتیجشو میبینه،تو نگران نباش،ببین رنگ به روت نمونده!
-دست خودم نیست،میدونم اگه بفهمه آروم نمیشینه،طاقت از دست دادنشو ندارم آرات!
-انقدر نفوس بد نزن هیچ کس طوریش نمیشه،بهت که گفتم برنامم چیه،تا چند دقیقه دیگه مراسم شروع میشه بالی رو میفرستم کمکت کنه حاضر شی!
با شنیدن این حرفا دلم پر از غصه شد،لرزش چونه و بغض توی گلومو به زور کنترل کردمو با شنیدن صدای بسته شدن در نفسی کشیدم چشمامو باز کردم:-بیداری دختر؟چرا صدام نکردی؟
-دیدم خسته راهی دلم نیومد،خوب شد بیدار شدین الاناست که مراسم شروع بشه!
سری تکون دادمو پنهونی اشک گوشه چشممو گرفتم:-پس من میرم حاضر بشم!
-اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون، به محض اینکه وارد حیاط شدمو رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم پاشیدم،نفس عمیقی کشیدمو بیرون اومدم،اگه یک دقیقه دیگه بیشتر کنار آیلا میموندم نمیتونستم خودمو کنترل کنم،مطمئن بودم چشمم هم رنگ خون شده!
-کجایی داشتم دنبالت میگشتم!
هول زده چرخیدم سمت آتاش که این حرف رو زده بود و پرسیدم:-چی شد؟قبول کرد؟
مضطرب دستی به شقیقه اش کشید:-دیگه فرصت نشد باهاش حرف بزنم،اما انگار حرفام روش اثر گذاشته،آدمشو فرستاده پی همدستش تا مبادا دهن باز کنه،خیال میکنه میتونه این بارم فرار کنه…
پوزخندی زد و نگاهشو دوخت به در عمارت:-ایناهاش اینم آدمش دست از پا دراز تر برگشت،بذار ببینیم چیکار میخواد بکنه،نمیخواد نگران باشی تا چند دقیقه دیگه همه چیز مشخص میشه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادسوم🌺
سری تکون دادمو روسریمو مرتب کردم و پشت سرش وارد ساختمون شدم و قدم برداشتم سمت آیلا که با کمک بالی و خدمتکارا به سمت سالن میرفت،دستمو پشتش گرفتمو و همراه هم راهی شدیم…
توی دلم آشوب بود انگار که کسی داشت اون تو رخت میشست،چند دقیقه ای گذشت کم کم همه بزرگای ده رسیدن و فرحناز با رنگ و رویی پریده داخل مجلس شد،نگاهش بین مهمونا دو دو میزد،شایدم به قول آتاش دنبال راه فرار بود!
خدا خدا میکردم تهدیدای آتاش جواب بده که مضطرب دهن باز کرد:-همگی خوش اومدین،گفتم اینجا دور هم جمع بشیم تا هم به دنیا اومدن اولین نومو جشن بگیریم هم اسمی که براش انتخاب کردمو روش بذاریم!
به اینجا که رسید حس کردم دستای آیلا توی دستم یخ بست،نگاهی به صورتش انداختم:-خوبی دختر؟اگه حال نداری بگم برات دوایی چیزی بیارن!
نفس نفس زنون گفت:-نه آنا خوبم،چیزی نیست!
میرزا با خوشحالی از اون سر مجلس گفت:-مبارک باشه،ان شاالله قدمش خیر باشه کاش اصغر خان خودش بود و این روزا رو به چشم میدید،به سلامتی چه اسمی براش انتخاب کردین؟
-میرزا انگار پیری بهت فشار آورده،این بچه با اصغر خان هیچ نسبت خونی نداره،اگه بود…
-اگه بود چی صابرخان؟ شما انگار پیری بهت فشار آورده و دست نوشته ای که از خود اصغر خان بهت نشون دادمو یادت رفته؟یادت رفته کی خان این عمارته،آدابه مهمانی که دیگه به کنار،به هر حال اهمیتی نداره…
آرات اینو گفت و رو کرد سمت میرزا و ادامه داد:-ممنون میرزا اسم آلما رو برای دخترم انتخاب کردیم،ان شاالله مبارکش باشه!
با شروع مراسم چشم دوختم به صورت فرحناز در هم بود و انگار به زور داشت خشمشو کنترل میکرد،حالا که فهمیده بودم از عمد اصغر خان رو کشته دیگه ازش خجالت نمیکشیدم،من برای دفاع از دخترم آدم کشته بودمو اون از عمد!
تو همین فکرا بودم که آلما رو توی بغلم گذاشتن بوسه ای روی پیشونیش نشوندمو انگشترمو به عنوان تحفه به توی قنداقش گذاشتم و بی توجه به فرحناز که غیضی نگاهم میکرد،از توی بغلم تکونش ندادم!
-خیلی خب حالا که به سلامتی مراسم هم تموم شد،فرحناز خاتون باهاتون حرف دارن!
آتاش اینو گفت و رو به فرحناز ادامه داد:-میفرمایید خانوم بزرگ یا من به جاتون صحبت کنم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادچهارم🌺
فرحناز سرفه ای کرد وگلوشو صاف کرد:-چیزی برای گفتن نیست،حالا که مراسم تموم شد بفرمایید برای شام!
-برای شام زوده،اجازه بدین طبیب هم برسن،خوبیت نداره بدون ایشون شروع کنیم!
با این حرف همون یه ذره رنگ هم از صورت فرحناز پرید،نفسی کشید و با اکراه گفت:-راستش راجع به تصمیمی که در مورد نوه ام گرفتم صحبت کنم گفتم شاید بعد از شام بهتر باشه،حالا که اصرار دارین الان میگم!
-آنا الان وقتش نیست،باشه برای بعد!
آتاش اخمی کرد و رو به آرات گفت:-بذار بگه پسر،اتفاقا الان وقت مناسبیه،بگو آبجی ما سراپا گوشیم!
-داشتم میگفتم،در مورد تصمیمی که برای نوه ام گرفتم،این که به جای خونبهای پسرم خواستم تا آخر عمر با من بزرگ بشه…
به اینجا که رسید با حس سنگینی وزن آیلا روی تنم سر چرخوندم نگاهم به صورت هم رنگ گچش که افتاد بی توجه به جمعیت بسم اللهی گفتمو چند قطره از آب لیوانی که مقابلم بود رو به صورتش پاشیدم،وحشت زده چشماشو باز کرد و چونه اش شروع کرد به لرزیدن،آرات عصبی از جا بلند شد و مقابلش نشست:-آقاجون گفتم که الان وقتش نیست!
آتاش دست آرات رو گرفت و کشید سمت خودش،آیلا رو بغل گرفتمو در گوشش بغض کرده لب زدم:-من همه چیز رو میدونم دختر،نترس چیزی نمیشه،نمیذارم دخترت تاوان کارمو پس بده!
-آنا…
هق هق بهش اجازه نداد جملشو کامل کنه،دوباره فشاری به کمرش دادمو گفتم:-نترس هیچی نمیشه منم جایی نمیرم،آتاش فرحناز رو تهدید کرده تا خوب بشی از این جا میبرمت!
آیلا کمی به عقب هلم داد و ناباور زل زد تو چشمام:-راست میگی آنا؟
اشکاشو پاک کردمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و همون لحظه آتاش گفت:-یالا دیگه بگو فرحناز خاتون چرا معطلی حرفت رو بزن!
آرات نگران جلو اومد و کنار آیلا روی زمین نشست و فرحناز تای ابروشو بالا داد و با ترسی آمیخته به غرور گفت:-خواستم بگم از تصمیمم صرف نظر کردم،چون داغ دار بودم همچین تصمیم پوچی گرفته بودم الان که فکر میکنم،میبینم بچه باید توی دامن مادرش بزرگ بشه،شرطی که گذاشتمو پس میگیرم!
با این حرف لبخند روی لبم نشست و نفس راحتی کشیدم،آرات ناباور به آیلا و من نگاه میکرد انگار حس میکرد اشتباه شنیده…!
با بلند شدن صدای پچ پچ آتاش تک سرفه ای کرد و گفت:-درستش هم همین بود همونجور که میدونید فرهان برادرمو کشت اما ما از خونش گذشتیم،اما خدا میخواست تاوان کاری که کرده رو پس بده و با خونش گناهشو بشوره،تو این جریان هم کسی مقصر نیست جز خودش،ان شاالله اون دنیا جایگاه بهتری داشته باشه!
اینو گفت و رو به آرات ادامه داد حالا میتونی زنت رو ببری،میخواستم هدیه نامگذاری دخترش رو از خود خانوم بزرگ بگیره،بقیه هم بفرمایید برای شام!
با این حرف آرات سری به نشونه تشکر رو به آتاش تکون دادو هم پای منو آیلا قدم برداشت سمت اتاق!
هر دوتاشون داشتن از خوشحالی بال در میاوردن، با ورودمون به اتاق آیلا دراز کشید و اشاره کرد آلما رو توی بغلش بذارم،نگاهی به صورتش انداخت:-دیگه هیچ وقت ازش جدا نمیشم…به خدا تنهاش نمیذارم…
-نباید هم بشی دختر،اون الان بچه توئه بهت نیاز داره!
-تازه درکت میکنم آنا،تازه میفهممت ببخش اگه زود قضاوتت کردم،میدونم به خاطر ما بود که تصمیم گرفتی دوباره ازدواج کنی،من هنوزم بهت نیاز دارم نمیخوام هیچوقت از دستت بدم!
-نمیدی عزیزم نمیدی تو دختر منی جون منی،چند روز میمونیم حالت که بهتر شد با خودم میبرمت عمارت،دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه!
بینیشو بالا کشید و پرسید:-چطوری راضیش کردین؟عمه رو میگم!
-قضیش مفصله،تو اول بگو ببینم قضیه مرگ اصغر خان چیه؟واقعا عمت باعث شد بمیره؟چرا به من چیزی نگفتی؟
لبی به دندون گزید و با ترس پرسید:-کی به شما گفت آنا؟از کجا خبر دار شدین؟نکنه با این تهدیدش کردین؟
-پس راسته،واقعا این فرحناز آدم عجیبیه،شوهرشو کشت از اونور پسرش جوون مرگ شد،راست میگن عاقبت گناهامون میاد سر راه عزیزامون،حالا چطوری این کارو کرد؟دوا به خوردش داد؟آخه تا اسم طبیب اومد رنگ از روش پرید!
با سری که به نشونه مثبت تکون داد،اخمام در هم شد،نگران بودم میترسیدم حالا که همه چیزشو از دست داده بخواد ازمون زهر چشم بگیره!
-چی شد آنا چرا رفتی تو فکر؟
-باید حواستو جمع کنی دختر،با این وضع تو نمیتونی سوار گاری بشی باید چند روز بمونیم،میترسم بخواد بلایی سرمون بیاره،هیچ چیزی به جز از دست من یا شوهرت نمیخوری فهمیدی؟
-آنا عمه اینقدرا هم که فکر میکنی جانی نیست!
-تو نمیشناسیش،این زن دست شیطونم از پشت بسته!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادپنجم🌺
-خانوم جون راسته میخواین عروس خانوم رو ببرین؟
ملاقه رو کنار گذاشتمو نشستم روی صندلی و دستای کوچیک بالی رو گرفتم توی دستم:-آره عزیزم،خیلی دوست داشتم تو هم همراهش ببرم،اما میدونم آنات تنهایی اینجا دووم نمیاره!
آهی کشید و کنارم نشست:-نه من نمیتونم آنامو تنها بذارم،خواستم بگم خوب میکنید،عروس خانوم اینجا خوشحال نیست،همیشه برام از قدیما حرف میزنن میگفتن یه کلبه قشنگ دارین میگفتن بهترین روزای زندگیشونو اونجا گذروندن،براشون خوشحالم که بلاخره از اینجا میرن،خانوم بزرگم اذیتشون میکنه!
-چی میگی دختر پاشو برو انبار رو تمیز کن الانه که خانوم بزرگ بیاد ببینه هیچ کدوم از کاراتو انجام ندادی!
بالی با اومدن مادرش ترسیده از جا پرید،دستی جلوی دهنش گرفت و دوید سمت انبار!
مادر بالی نزدیک شد و گفت:-ببخشیدش هنوز بچه هس هر چیزی میرسه سر زبونش میگه!
-اشکالی نداره خودت رو ناراحت
نکن،من برم غذای آیلا رو براش ببرم!
-باشه خانوم جان!
کاسه ای از سوپ کشیدمو راه افتادم سمت اتاق آیلا، سه روز از اومدنمون به عمارت بالا میگذشت،تموم این مدت از ترس این که فرحناز بخواد بلایی سر دخترم بیاره،غذاهاشو خودم حاضر میکردم و تا لحظه آخر بالا سرش می ایستادم، از بابت آتاش و آرات خیالم راحت بود میدونستم حداقل سر هم خونای خودش بلایی نمیاره اما آیلا نه!
خدا رو شکر رفته رفته حالش بهتر میشد و همینجوری پیش میرفت یکی دو روز دیگه عازم میشدیم!
ضربه ای به در اتاق زدمو داخل اتاق شدم و با دیدن آیلا که داشت به دخترش شیر میداد لبخند روی لبم نشست:-انگار این فسقلی هم فهمیده موقع ناهاره،تموم وسایلاتو جمع کردی؟
-آره آنا همشو پیجیدم فقط مونده همین لباسای تنم،خیلی خوبه که داریم برمیگردیم ده خودمون،اینجوری دخترم کنار خونواده خودم بزرگ میشه!
-اینطوری دل منم آروم میگیره،وقتی همتون کنارم باشین کمتر میترسم!
-از چی میترسی آنا،ترس به دلت راه نده،دیدی اتفاقی نیفتاد؟عمه از ترس آراتم شده کاری با من نمیکنه،آلما هم که نوه خودشه!
آهی کشیدمو لب زدم:-چی بگم دختر انقدر اتفاقای عجیب و غریب دیدم که مدام دست و دلم میلرزه،بچه رو بده من غذاتو بخور!
سری تکون داد و آلما رو گرفت سمتم و شروع کرد به خوردن،لبخندی زدمو مشغول بازی باهاش شدم،هنوز درست نمیفهمید اطرافش چه خبره اما نگاهاش نشون میداد داره تموم تلاششو برای میکنه اونقدر که خیره خیره نگاه میکرد!
-آنا رنگ چشماش رو میبینی،اصلا شبیه ما نیست،انگار چشمای منو آرات رو ریختن توی کاسه و ترکیب کردن،هم رنگ آسمون شبه،آبی سیر!
برگشتمو نگاهی به چشماش انداختم،راست میگفت،اصلا ترکیب چهره اش هم مخلوطی از آیلا و آرات بود!
-میدونی دختر،از قدیم میگن بچه آدم شبیه کسی میشه که بیشتر دوسش داری،برای همینم انقدر به آقاش شبیهه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادششم🌺
✨﷽✨
با بسته شدن پلکای آلما سرجاش خوابوندمش و سینی رو برداشتمو آروم از اتاق زدم بیرون و با دیدن فرحناز که همینجور که داشت سر سمیه غر غر میکرد و به سمت اتاقش میرفت آهی کشیدمو وارد حیاط شدم!
نمیدونم چرا از حال و هوای اینجا زیاد خوشم نمیومد ساختمونش بوی غم میداد،انگار که سایه نحسی روش افتاده باشه!
دلمبرای عمارت خودمون،اورهان و اولدور و سلدوز یه ذره شده بود،خودم این اسمارو براشون انتخاب کرده بودم اسم مورد علاقه اورهان!
با یاد اورهان آهی کشیدمو خواستم داخل مطبخ بشم که بالی نفس نفس زنون توی سینه ام فرو رفت،با دیدنم دست گذاشت روی سینشو با رنگ و رویی پریده گفت:-اینجایین خانوم؟دنبالم بیاین باید بریم پی خان!
شوکه شده از رفتارش سرجام خشکم زد و ترسیده لب زدم:-چرا مگه چی شده؟
-شما رو به خدا خانوم دنبالم بیاین تنهایی نمیتونم از عمارت بیرون برم میخوان یه بلایی سر برادر عروس خانوم بیارن باید به خان خبر بدم!
عروس خانوم؟منظورش آیلا بود؟یعنی کسی میخواد بلایی سر آیاز بیاره؟
با این فکر دستام شل شد و نزدیک بود سینی از دستم بیفته،بالی چنگی به دستم زد و سینی رو گذاشت روی میز مطبخ و دستمو به سمت بیرون کشید،بالی که آیاز رو نمیشناخت،از کجا میدونست؟
درحالیکه که به خودم امید میدادم منظور بالی نمیتونه آیاز باشه بی اختیار به دنبالش کشیده شدم و همزمان پرسیدم:-درست بگو چی شده بالی برادر عروس خانوم دیگه کیه؟
همونجور که میدوید گفت:-آیاز خان همون که بچه بوده گم شده،تازه پیداش کردین!
دستش رو محکم کشیدم سر جاش ایستاد،عصبی لب زدم:-کی میخواد بلایی به سرش بیاره؟اصلا تو آیاز رو از کجا میشناسی؟
-عروس خانوم برام تعریف کرده از اونجا میشناسمشون،خانوم جان تا دیر نشده بیاین بریم بعدا براتون تعریف میکنم به خدا قسم دارم راست میگم!
-خیلی خوب اول بگو چی شده!
-داشتم انبار رو تمیز میکردم شنیدم خانوم بزرگ به نصرت میگفت باید آیاز خان رو بکشه،میگفت یه کاری کنه بقیه گمون کنن کار کشاورزاس،باید همین الان به خان بگیم جلوشو بگیره!
-با این حرف قلبم از تپیدن ایستاد،لب هام شروع کرد به لرزیدن،پس فرحناز اینجوری میخواست ازم انتقام بگیره،میخواست دقیقا همون دردی رو بهم بچشونه که من با مردن فرهان بهش دادم!
با کشیده شدن دستم از شوک بیرون اومدم:-یالا دیگه خانوم، به خدا دیر میشه!
نگاهی به در عمارت انداختمو جلو تر از بالی دویدم سمتش نباید میذاشتم فرحناز پسرمو ازم بگیره،با رسیدن به در بدون اینکه به نگهبان حرفی بزنم دست بالی رو گرفتمو بیرون رفتم:-خانوم جان از این طرف خان این موقع روز میرن خونه کدخدا…
حس میکردم قدرت تکلم ندارم فقط بدون فکر دنبال بالی میدویدم،طولی نکشید که جلوی ساختمونی ایستاد و تا خواست در بزنه در باز شد و آرات و آتاش همراه هم بیرون اومدن و پیرمردی هم با خوش رویی کنارشون ایستاده بود و انگار داشت بدرقشون میکرد!
با دیدن آتاش بغضم ترکید،دستمو گرفتم به دیوار ونفهمیدم چطوری با گریه و خشم داد کشیدم:-به دادم برسین فرحناز قصد جون آی
از رو کرده،آدم فرستاده بکشتنش!
آتاش با عجله بیرون اومد و جسم بی جونمو گرفت:-درست بگو چی شده؟از کجا میدونی؟
-من شنیدم آقا خودم شنیدم خانوم بزرگ به نصرت گفتن آیاز رو بکش جنازشم یه جایی چال کن طوری وانمود کن که کار کشاورزا بوده!
با این حرف آرات از خونه کدخدا بیرون اومد و با عجله به سمت عمارت دوید…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادهفتم🌺
✨﷽✨
بی توجه به حضور کدخدا عصبی داد زدم:-آتاش یه کاری بکن نذار پسرمم مثل اصغر خان بکشه،به خدا من طاقت نمیارم،به خدا میمیرم!
آتاش نگاهی به کدخدا که با این حرف ما ماتش برده بود انداخت و بازومو گرفت و رو به بالی گفت:
-برگردین عمارت مراقب خانوم باش من راه می افتم سمت ده سعی میکنم زودتر از اون خودمو برسونم!
بالی سری تکون داد و ترسیده به سمتم قدم برداشت و آتاش رو به کدخدا گفت:-میتونم یکی از اسباتونو قرض بگیرم؟
-کدخدا شوک شده سری به نشونه مثبت تکون داد و آتاش رو به داخل راهنمایی کرد و خیلی سریع با یه اسب از خونه بیرون اومد:-چرا ایستادین مگه نگفتم برگردین عمارت!
بی قرار رو بهش لب زدم:-منم همراهت میام!
-هر چه تعدادمون بیشتر باشه دیرتر میرسیم،برگرد پیش آیلا،مراقبش باش تا برگردم!
با غصه سری به نشونه مثبت تکون دادمو خیلی زود آتاش با تاخت از کنارمون رفت و خیلی زود از نظرمون ناپدید شد!
-خانوم اگه حالتون خوش نیست بفرمایین منزل ما اهل و عیال هستن!
-خیلی ممنون دخترم تنهاس باید برگردم!
اینو در جواب کدخدا گفتمو عصبی و پر از خشم قدم هامو برداشتم سمت عمارت اونقدر به خونش تشنه بودم که میتونستم حتی جونشم بگیرم،وارد ساختمون شدمو با رسیدن به در اتاق فرحناز هل خوردم داخل و حمله بردم به سمتش،شوکه شده با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد دستمو بردم لای موهاشو با آخرین توانم موهاشو کشیدم،صدای جیغ زدنتش تموم اتاق رو برداشت اما نمیتونست مانعم بشه!
با خشم لب زدم:-میخواستی پسر منو بکشی هان؟اورهانمکمت نبود؟میدونی چقدر تحملت کردم؟میدونی چقدر مقابلت سکوت کردم؟دعا کن بلایی سر پسرم نیاد وگرنه به همه دنیا میفهمونم چه آدم بی شرم و حیایی هستی،باید همون شب عروسی وقتی توی طویله با اردشیر دیدمت داد میکشیدمو همه رو خبر میکردن تا جنازتو مثل اون دختره بندازن کف عمارت،یادته که؟هانننن یادته؟
بی توجه به صدای جیغ و دادش و ناخونایی که با حرص توی دستم فرو برده بود موهاشو با فشار بیشتری کشیدم:-اگه مرده بودی اورهان الان زنده بود،اردشیر هم،کاش مرده بودی!
با ورود ننه اشرف و زیور فشار دستمو بیشتر کردمو داد زدم دعا کن بلایی سرش نیاد وگرنه…
وگرنه منتظر مجازاتت نمیشم خودم میکشمت قاتل،تو سزات اینه که بمیری کسی که به شوهر خودشم رحم نکرده سزاش اینه بمیره!
اینو گفتمو پرتش کردم گوشه اتاق،ننه اشرف ترسیده جلوی در خشکش زده بود و زیور شوکه دوید سمت فرحناز و من در حالیکه نفس نفس میزدم از اتاق بیرون اومدم:-آنا چی شده؟چرا داد میزدی؟
با دیدن آیلا بغضم ترکید خودمو توی بغلش انداختمو سیل اشکام روونه شد:-دعا کن بلایی سر برادرت نیارن،دعا کن زنده بمونه،دیدی گفتم این زن جانیه حالا دیدی؟ آدم فرستاده برادرت رو بکشه گفته یه جایی چالش کنه که پیداش نکنیم،دیدی ازش دفاع میکردی؟دیدی میگفتی اینجوری نمیکنه!
-چی…چی میگی آنا؟کی خواسته بلایی سر آیاز بیاره؟
سر بلند کردمو خواستم جوابشو بدم که با دیدن آرات در حالیکه نصرت رو همراهی میکرد،مات برده اشکامو پس زدمو دویدم رو به روش:-خدا رو شکر پیداش کردی!
اینو رو به آرات گفتمو عصبی دستمو مشت کردمو ضربه محکمی به سینه نصرت وارد کردم:-تو میخواستی پسر منو بکشی هان؟تو میخواستی جنازش رو پنهونی دفن کنی؟خدا ازت نگذره،دیدی نتونستی به هدفت برسی؟خیال کردی کشتن بچه های من به همین راحتیه!
-اون موقع که داشتی پسر خان مارو میکشتی باید فکر اینجاشو میکردی!
-راه بیفت حرف اضافی نزن نصرت!
آرات اینو گفت و هلش داد سمت اتاق فرحناز با حرص لب زدم:-خان شما؟اصلا میدونی اونی که ازش دستور میگیری خانتون رو چیز خور کرده؟میدونی اون زن کشتتش؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادهشتم🌺
✨﷽✨
-ولم کن ببینم این زن چی میگه، خان به خاطر مریضیش فوت کرد،حق نداری به خانوم بهتون ببندی،در ضمن پسرت داره نفس های آخرش رو میکشه،خیال نکن منو گرفتین تموم شد،من دست خودم رو به خون کسی آلوده نمیکنم،آدمام تو راهن تا سر پسرتو بذارن رو سینش!
با این حرف آرات شوک زد یقه پیرهن نصرت رو گرفت و چسبوندش به دیوار:-چی گفتی؟مردیکه حرومزاده الان چی گفتی؟
-همون که شنیدی این زن باید تقاص کاری که با پسر خان کرد رو پس بده!
-راه بیفت بیینم پست فطرت گوشه طویله میمونی بشین دعا کن آدمای بی عرضه ای فرستاده باشی وگرنه سرتو جلوی همه میبرم،یالا حرومزاده!
اینو گفت و جلوی چشمای ناباور من راه اومده رو با نصرت برگشت،دستمو به دیوار گرفتمو و بی جون همون گوشه افتادم،توی سرم پر از صدا بود حتی دیگه صدای نفس های خودمم نمیشنیدم…
با برخورد قطرات آب به صورتم پلکامو باز کردمو با دیدن چهره گریون آیلا بالای سرم وحشت زده سرجام نشستم:-چی شده؟از آیازم خبر آوردن؟
آیلا با غم سری به چپ و راست تکون داد:-نه آنا هنوز خبری نشده،آرات رفت ده بالا ان شاالله که به موقع میرسه!
مضطرب از جام بلند شدم:-پاشو بریم،دلم جا نمیگیره اینجا بشینم!
-نمیشه آنا،تنهایی که نمیتونیم بریم،صبر داشته باش به خدا منم حالم بده!
-یعنی میگی اینجا بشینم دست روی دست بذارم تا اون زنیکه هر بلایی خواست سر بچه هام در بیاره؟
نگاهی به دستاش انداخت و همونجور که با انگشتاش بازی میکرد گفت:-نه دیگه نمیتونه،من همه چیز رو به کدخدا گفتم،گفتم عمه اصغر خان رو چیزخور کرده،انگار خودش یه چیزایی شنیده بود اومده بود راجع به مردن خان از اهالی عمارت پرس و جو میکرد منم همه چیز رو گفتم،مو به مو،احتمالا تا شب بزرگای ده رو دور هم جمع میکنه تا برای عمه تصمیم بگیرن…
این مردا رو نمیشناسی خیلی روی خانشون حساسن حتی شنیدم وقتی فهمیدن آرات نوه اصغر خان نیست و در واقع پسره عمه از شوهر اولشه ازش حرف شنوی نمیکردن تا اینکه آرات دست نوشته خان رو نشونشون داده،مطمئنم عمه رو به سزای کارش میرسونن،تو هم دل نگرون نباش آنا،آرات نمیذاره بلایی سر آیاز بیاد،چون این بار دیگه من طاقت نمیارم....
به اینجا که رسید به گریه افتاد،بغض کرده سرش رو توی بغل گرفتمو هم پاش اشک ریختم...
***
آفتاب غروب کرده بود و هنوز نه خبری از آتاش بود نه آرات،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،تموم مدت چشمم به در بود و حتی اشکی برای ریختن نداشتم حال آیلا هم دست کمی از من نداشت،با صورت رنگ پریده صورت دخترش رو نوازش میکرد و هنوزم اشک میریخت:-بسه دختر،انقدر گریه نکن بچه شیر میدی،گناه داره! -چیکار کنم ننه،کاری جز گریه کردن از دستم برنمیاد!
-با گریه که چیزی درست نمیشه،به جای این کارا پاشو یه لقمه غذا بخور،این زبون بسته گناه داره میرم یه چیزی بیارم بخوری!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادنهم🌺
✨﷽✨
هنوز چند ثانیه از رفتن ننه اشرف نگذشته بود که در اتاق باز شد و بالی هل خورد داخل،ترسیده ازجا بلند شدمو قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم پرسیدم:-چی شده بالی؟خبری شده؟اومدن؟
-آره خانوم خان اومدن!
-تنها؟
-آره،کسی پی شون نبود!
با این حرف چیزی توی دلم خالی شد،با عجله قدم برداشتم سمت در و خواستم برم بیرون که با اومدن آرات پاهام از حرکت ایستاد و بالی با ترس از اتاق بیرون رفت و درو بست!
مات برده نگاهی به چهره اش انداختم،عصبی بود و نگاهشو ازم میدزدید،اما حرفی نمیزد جرات پرسیدن نداشتم،میترسیدم در جوابش چیزی بگه که از شنیدنش وحشت داشتم!
آیلا با دیدن آرات دستشو گرفت به دیوار و از جا بلند شد و با چشمای سرخ شده از گریه و صدایی که دورگه شده بود پرسید:-چی شد؟نذاشتی بلایی سرش بیارن مگه نه؟!
جدی سری به نشونه مثبت تکون داد:-خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد،آقاجونم قبل از من رسیده بود!
-پس کجان؟عمو و آیاز رو میگم؟چرا با خودت نیاوردیش مگه نمیدونستی ما چقدر دل نگرونیم؟
-اون کجا بیاد اونجا براش امن تره،من اومدم تا فردا صبح باهم برگردیم عمارت پایین!
-چرا؟مگه نمیگی چیزیش نبود؟چرا باید برگردیم؟
-دلیلی نداره فقط اینجا امن نیست،یعنی با وجود این اتفاقا هنوزم میخوای اینجا بمونی؟
-خیلی خب قسم بخور حال آیاز خوبه،بگو جون بچمون هیچ کس طوریش نشده!
آرات نزدیک شد بازوهای آیلا رو گرفت و گفت:-آروم باش این چه رفتاریه،ببین آناتم هول کرده،مگه دروغی دارم بگم!
با این حرف دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد دستمو گذاشتم روی سینمو خواستم نفس راحتی بکشم که با سوال بعدی آیلا تموم تنم لرزید!
-چرا…چرا آستین لباست خونیه؟
مگه نگفتی کسی طوریش نشده؟پس این خون چیه؟
با این حرف نزدیک شدمو دستشو چرخوندم سمت خودم و با دیدن لکه خون چشمامو روی هم گذاشتم،تموم اتاق دور سرم میچرخید مطمئن بودم بلایی سر پسرم اومده و با این فکر زانوهام شل شد نشستمو دستمو گذاشتم روی سرم حتی نفسم به زور بالا میومد،صدای جیغای آیلا بیشتر از قبل قلبمو میفشرد و یاد مردن اورهان می انداختم…
درست همین صحنه رو با چشم دیده بودم،دلم گواهی بد میداد،میخواستم بگه خون آدمای نصرته اما حرفی نمیزد،مضطرب از جا بلند شدم و التماس وار پرسیدم:-تورو به خدا راستشو بگو چی شده پسرم مرده نه؟آیازمو کشتن؟
-نه خانیم چیزی نشده آیاز زندس،نمیدونم چرا باورم نمیکنین!
آیلا حرصی لب زد:-پس چرا قسم نمیخوری هان؟یادمه آقامم مرده بود میگفتی خون عمو مرتضی ست،اگه راست میگی بگو به جون دخترم!
-به جون آلما،آیاز زندس،همین فردا میریم با چشمای خودتون میبینیدش!
-چرا میگی زندس؟چرا نمیگی خوبه؟مگه طوریش شده؟
-آره پاش تیر خورده،این خونم مال اونه براش دکتر خبر کردیم،گفت چیزی نیست زود خوب میشه به جون آلما دارم راستشو میگم!
نفس حبس شدمو دادم بیرون:-میخوام برم ده تا با چشمای خودم نبینمش خیالم راحت نمیشه!
-خیلی خب گفتم که فردا صبح راه می افتیم الان مسیر خطرناکه نمیشه خدایی نکرده اتفاقی بیفته دیگه قابل جبران نیست،به من اعتماد نداری خانیم؟
به روح آنام آیاز خوبه!
-پس چرا انقدر آشوبی؟چرا توی چشمام نگاه نمیکنی؟
-به خاطر اینکه شرمندم،همه اینا تقصیر منه،اصلا نیاید پامو توی این خراب شده میذاشتم،همین امشب اختیار تموم امور عمارت رو میدم دست سالار فردا صبح از اینجا میریم،خیالت راحت خانیم،بهم اعتماد کن!
با صدای در آرات عصبی درو باز کرد و رو به خدمتکاری که ترسیده پشت در ایستاده بود گفت:-چیه؟چی شده؟
-آقا کدخدا و ریش سفیدا اومدن میگن باید با شما و خانوم صحبت کنن،خانوم توی اتاقشونن درو باز نمیکنن،چیکار کنم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنود🌺
✨﷽✨
-خیلی خب تو برو من خودم میام ببینم چی شده!
اینو گفت و نیم نگاهی بهمون انداخت:-اسبابتونو جمع کنید آفتاب نزده راه می افتیم!
با رفتن آرات رفتم ماتم زده گوشه اتاق نشستم،آیلا نگران بهم نزدیک شد و گفت:-آنا گمون کنم بزرگای ده اومدن برای خون خواهی،اگه بفهمن من بهشون خبر دادم چی؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که زنعمو با سینی غذا داخل شد و ترسیده گفت:-خدا رو شکر الان شنیدم،آرات به کدخدا میگفت فرحناز به هدفش نرسیده و آیاز زندس،حالا بیاین یکم غذا بخورین!
-ننه دیگه چی شنیدی؟چیز دیگه نگفتن؟
-نفهمیدم فقط کدخدا گفت برای این موضوع نیومدیم،چند تا مرد قلچماق هم همراهشون بودن،انگار یه چیزی شده،بعد از ظهرم اومده بود راجع به مردن خان میپرسید،منم بهش گفتم اطلاعی ندارم اون زمان من اینجا نبودم…
مکثی کرد و ادامه داد:-راسی دختر گفتی فرحناز شوهرش رو کشته،راست گفتی یا از عصبانیت همچین حرفی زدی؟
-راست گفتم زنعمو،دختره دیوانه اصغر خان خدا بیامرز رو چیز خور میکرده!
-پناه بر خدا،مگه دیوونه شده چرا باید همچین کاری کنه؟
-نمیدونم انگار دیوونه شده،من یکی که ازش نمیگذرم تاوان کاری که با پسرم کرد رو ازش پس میگیرم!
-من میدونم آنا… میترسید اصغر خان عمارت و بسپاره دست آرات میترسید سر فرهان بی کلاه بمونه،هنوز نمیدونست آرات پسر خودشه!
با صدای در سه تامون سر چرخوندیم،سمیه داخل اومد و گفت:-عروس خانوم خان احضارتون کردن!
با این حرف آیلا سری تکون داد و بعد از رفتن سمیه ترسیده رو بهم گفت:-حتما میخوان راجع به اصغر خان ازم بپرسن آنا میشه همراهم بیای میترسم نتونم حرف بزنم!
نفسی بیرون دادمو همراهش از جا بلند شدم:-همه چیز رو بگو دختر نذار این بار قسر در بره!
با ترس سری تکون داد و هر دو با هم وارد مجلس شدیم،مجلسی که بوی خون ازش به مشام میرسید و فرحناز مثل گرگی زخمی بالاترین قسمتش نشسته بود!
عصبی و با اخمای در هم نگاهمو ازش دزدیدم و چشم دوختم به دهن کدخدا:-بیا داخل دختر هر چی بهم گفتی برای همه بازگو کن!
آیلا ترسیده نگاهی به فرحناز انداخت و طوری که فقط من صداشو شنیدم گفت:-چی؟راجع به چی؟
-بلندتر بگو دخترم،همون حرفایی که راجع به بیماری خان گفتی بگو،از چیزی نترس!
آیلا نگاهی به من و بعد به آرات که بغل دست کدخدا نشسته بود انداخت و مستاصل لب زد:-قبل از فوت خان من چند روز اومدم اینجا،متوجه شدم هر بار بعد از خوردن نوشیدنی که خانوم بزرگ براشون میاره حالشون بدتر میشه،اول فکر کردم دارویی چیزیه،اما وقتی ازشون پرسیدیم گفتن خان دارو مصرف نمیکنه،منم….
نگاهی به آرات انداخت و ادامه داد:-منم ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم همه چیز رو به فرهان خان گفتم اول باور نکرد اما بعد شنیدم داره با مادرش دعوا میکنه خانوم بزرگ هم میگفت بعدا میفهمی چرا همچین کردم،میگفت به خاطر خودش بوده میخواسته یه وقت خان دارایی و اختیارات عمارتشو نده دست آرات خان،اون موقع…نمیدونستن آرات پسر خودشونه!
-چرا دروغ میگی دختر من داشتم راجع به چیز دیگه ای با فرهان حرف میزدم!
اخمی کردمو عصبی لب زدم:-امروز رو چی میگی هان؟حتما میخوای بگی آدم نفرستادی سراغ پسرم؟مگه همین چند روز پیش نگفتی بخشیدی؟این چه عدالتیه؟
-من به پسر تو چیکار دارم؟از کجا میخوای ثابت کنی هان؟حتما با حرفای یه دختر بچه که معلوم نیست با چی مغزش رو پر کردی که حاضر شده بر علیه من حرف بزنه،آره به زودی سر پا میشم و اول همه همون دختر بچه رو مجازات میکنم تا درس عبرتی بشه برای سایرین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودیکم🌺
✨﷽✨
-آقا من…من هم شاهدم…
با صدای سمیه متعجب سر چرخوندم،سینی به دست نزدیک شد و همونجور که با ترس به فرحناز نگاه میکرد گفت:-منم چند بار خانوم رو دیدم که توی دمنوش ارباب دوا قاطی میکرد و هر موقع هم من دمنوششون رو حاضر میکردمو میبردم عصبی میشدن،میگفتن باید خودشون برای ارباب ببرن،حتی گمون کنم طبیبم خبر داشت چندین بار شنیده بودم راجع بهش حرف میزنن،آقا به خدا قسم دخترم گناهی نکرده،نذارین مجازاتش کنن…
کارد میزدی به فرحناز خونش در نمیومد نمیدونست با حرف خودش گورشو میکنه!
-من از اول هم میدونستم یه جای کار میلنگه،بهتون که گفته بودم این زن آدم درستی نیست،اصلا از وقتی پاش به ده ما باز شد با خودش فقط نحسی به بار آورد،مگه خان ما چه گناهی در حقت کرده بود که اونجوری کمر به قتلش بستی هان؟
خیال کردی اگه اون نبود میتونستی همچین زندگی به چشم ببینی؟کدخدا همین امشب باید این زن رو مجازات کنی،نباید بهش امون بدی!
-خیلی خب صابر اول باید طبیب رو پیدا کنیم شهادت اونم مهمه،بعدش میبریمش پیش میرزا اون حکمش رو صادر کنه!
با این حرف رنگ از چهره فرحناز پرید اونقدر وحشت کرده بود که حتی سعی نمیکرد این حرفارو انکار کنه:-کدخدا خبری از طبیب نیست مردم میگن سه روزی میشه پیداش نیست!
با این حرف صدای جمعیت بلند شد و همه شروع کردن به اعتراض کردن،صابر از جا بلند شد و عصبی گفت:-یعنی چی که نیست؟خودم وجب به وجب ده رو میگردم باید همین امشب پیداش کنیم!
با یا اللهی که گفت همه از جا بلند شدن فرحناز که خیالش کمی راحت شده بود و حتما گمون میکرد مثل خودش از پیدا کردن طبیب ناکام میمونن جونی دوباره پیدا کرده بود و چنگی به لیوان آب جلوی پاش زد و یک جا سر کشید هنوز مردا از سالن بیرون نرفته بودن که با صدای آرات سر جاشون ایستادن…
-من میدونم کجاست،آقام میدونست همچین اتفاقی می افته،برای همین زندونیش کرده جایی که دست کسی بهش نرسه،اگه اجازه بدین میرم بیارمش!
کدخدا دستی به چونش کشید بعد از اینکه متفکر نگاهی به جمع انداخت سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت:-خیلی خب پس ما همینجا منتظر میمونیم!
-کدخدا نمیشه،من به این پسر اعتماد ندارم،جون مادرش وسطه از کجا معلوم فراریش نده؟
-چیزی نمیشه صابر به من اعتماد کن،اگه میخواست فراریش بده چیزی نمیگفت میذاشت ما همه که رفتیم میرفت و فراریش میداد!
-پس منم همراهش میرم،دست تنها که نمیتونه بیارتش،ممکنه فرار کنه اونوقت دستمون به هیچ جا بند نیست!
آرات عصبی اخمی کرد و گفت:-خیلی خب راه بیفت بریم!
اینو گفت و رفت سمت در خروج صابر نگاهی به کدخدا انداخت و با گرفتن اجازه با عجله پشت سر آرات راهی شد،حالا ما مونده بودیمو بزرگای ده و فرحنازی که مات برده مسیر رفتن آرات رو نگاه میکرد،انگار باورش براش سخت بود که پسرش اینجوری بهش پشت کرده باشه،نفسی حرصی بیرون دادمو اخم کرده دست آیلا رو گرفتمو گوشه ای نشستیم،نگران آیازم بودم میدونستم الان حال خوشی نداره،حتی نمیدونستم لیلا و اورهان چه حالی ان!
با صدای میرزا رشته افکارم پاره شد:-کدخدا به فرضم که طبیب بیاد و شهادت بده،میخوای چه مجازاتی در نظر بگیری؟اگه به گوش اهالی ده برسه که چه اتفاقی افتاده سنگ روی سنگ بند نمیشه،نمیشه همینطوری مجازاتش کرد،اصلا میخوایم اختیارات ده رو دست کی بسپاریم!
-وقت زیاده میرزا راجع به اونم حرف میزنیم،فعلا بذار حرفای طبیب رو هم بشنویم،اگه واقعا قتلی صورت گرفته،نمیشه ندیدش گرفت! به اینجا که رسید فرحناز ترسیده از جا بلند شد!
کدخدا نگاهی بهش انداخت و گفت:-خیر باشه خانوم جایی تشریف میبرین؟
فرحناز حرصی اخمی کرد و گفت:-میرم دست به آب برای اینم باید از شما اجازه بگیرم؟
-نه خانوم بفرمایید،فقط مراقب نگهبانا باشین حالا که فهمیدن خانشون چجوری مرده ممکنه دیگه از شما حرف شنوی نداشته باشن،برعکس کمی هم طلب خون میکنن!
با این حرف فرحناز کمی این پا و اون پا کرد و دوباره نشست!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنوددوم🌺
✨﷽✨
-آنا حالا چی میشه؟اگه طبیب اعتراف نکنه و عمه قسر در بره حتما کینه ی بدتری از ما به دل میگیره!
-نترس دختر نمیذاریم قسر در بره الکی که نیست،خان این ده رو کشته!
با ورود آرات در حالیکه مرد ژولیده ای رو پی خودش میکشید،همه سر چرخوندیم،آرات مرد رو هل داد وسط سالن و مجبورش کرد جلوی کدخدا زانو بزنه:-خیلی خب حرف بزن بگو چی کار کردی؟
-عفو کنید آقا به خدا من هیچ کارم فقط کاری که خانوم بزرگ گفتن انجام دادم،به خدا وقتی من فهمیدم که کار از کار گذشته بود،خانوم بزرگ تهدیدم کردن گفتن اگه به کسی حرفی بزنم تموم تقصیرارو میندازن گردن من،گفتن همه رو متقاعد میکنن که با دواییی که من دادم به این حال و روز افتادن،بعدم یکی دو بار فرستادن پی من و ازم خواستن به خان بگم برای استراحت برن چشمه،میخواستن خان رو راضی کنن توی اون چند وقت اختیارات ده رو بسپارن دست پسرشون فرهان خان!
کدخدا از جا بلند شد اخمی کرد و گفت:-یعنی تو تایید میکنی این زن به اصغر خان سم خرونده؟
مرد ترسیده نگاهی به فرحناز که غیضی بهش زل زده بود انداخت،اما با داد کدخدا دوباره سر چرخوند:-اینجا رو نگاه کن!
-بله آقا،سم رو کم کم به خورد خان میدادن،میخواستن هم خان بیمار بشن و توانایی اداره ده رو نداشته باشن تا فرهان خان اختیارات رو به دست بگیره و هم بعد از مرگ خان هم کسی بهشون شک نکنه!
-پس چرا این همه مدت ساکت موندی و حرف نزدی و گذاشتی به هدفش برسه؟
-آقا به خدا قسم ترسیدم خانوم تهدیدم کرده بود!
-به هر حال توهم مقصری ببرینش طویله زندونیش کنین بعدا به حساب اینم رسیدگی میشه!
صدای التماس طبیب تموم عمارت رو برداشته بود با رفتنش فرحناز در حالیکه نفسش به زور بالا میومد و از حرص چهره اش کبود شده بود گفت:-نمیتونین به همین راحتی منو مجازات کنین،من کاری نکردم همه اینا نقشه ایه که اهالی این عمارت برام کشیدن میخوان از شر من راحت بشن و خودشون اینجا رو اداره کنن اما کور خوندن،فرحناز بیدی نیست که با این بادا بلرزه،من هر چی باشم مادر دختر خانتونم نمیتونین به همین راحتی مجازاتم کنین،اونوقت هیچ کس از خان بعدی پیروی نمیکنه!
-کدخدا حق با خانوم بررگه،برای همینم نباید بذاریم کسی بفهمه اگه اجازه بدین همینجوری که خان رو کشت از شرش راحت بشیم،با سم!
-صابر این حرفا از تو بعیده،ما نمیتونیم همچین کار دور از اخلاقی انجام بدیم،ما مثل این زن نیستیم،فعلا توی عمارت حبسش میکنیم تا ببینیم چی پیش میاد،باید حداقل خانواده خان رو در جریان بذاریم!
-کدخدا پس اختیارات ده چی میشه؟خان ما که پسر نداره،نکنه میخوای بسپاریش به پسر این قاتل؟
آرات عصبی از حرفی که صابر زده بود داد کشید:-صابر دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی،من قرار نیست اینجا بمونم فردا اسباب جمع میکنیم و میریم،این عمارت و تموم اختیاراتش ارزونی خودتون!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودسوم🌺
✨﷽✨
-آروم باش پسر،تو که صابر رو میشناسی،آدم زود جوشیه ولی توی دلش چیزی نیست،نمیتونی از مسئولیتت شونه خالی کنی به هر حال اصغر خان یه چیزی توی وجودت دیده که عمارت رو سپرده دست تو!
-به خاطر صابر نیست کدخدا من خودم میخواستم با شما در این مورد صحبت کنم،اینجا برای من و اهل و عیالم مناسب نیست،ترجیح میدم برگردم ده خودمون،اگه دنبال آدم لایقی برای خان بودن میگردین هیچ کس لایق تر از سالار نیست،داماد خان،توی این چند ماه چندین بار خودش رو به همه ثابت کرده،مطمئنم خان با عدالتی میشه،در مورد مجازات خانوم بزرگ هم نباید تنهایی تصمیم بگیرین،مردم ده پایین هم ازشون شاکی هستن،باید چند روز بهمون وقت بدین تا راجع به مجازاتش با بزرگای دهمون مشورت کنیم!
-چه شکایتی؟اینقدر راحت بهم تهمت قتل شوهرمو بستین کافی نبود؟من که میدونم همه چی از گور این زن بلند میشه…
با این حرف فرحناز اخمی کردمو در جوابش گفتم:-بهتره ساکت باشی فرحناز حداقل اینجوری کمتر جلوی بچه هات کوچیک میشی،خیال نکن چون پسرم زنده موند از خونت میگذرم باید تاوان دردی که به جونش انداختی رو بدی!
-حرف مفت نزن همه اینجا شاهدن من امروز پامو هم از در این عمارت بیرون نذاشتم،چطوری میتونم بلایی سر پسرت بیارم؟
-چطوریش رو بهتره از آدمت بپرسی!
اینو گفتمو رو به کدخدا ادامه دادم:-شما کدخدای این ده هستین باید به درد منم رسیدگی کنین،نصرت توی طویله زندونیه،بگین بیارنش،باید به گناهی که کرده جلوی همه اقرار کنه!
کدخدا نگاهی به من انداخت و دوباره دستی به ریشش کشید و رو به نگهبانی که جلوی در ایستاده بود سری به نشونه مثبت تکون داد،نفس راحتی کشیدمو نگاهی به آیلا انداختمو به انتظارش ایستادم!
آرات عصبی دستی به صورتش کشید و بالای مجلس روی زمین نشست،دلیل این اضطرابشو نمیفهمیدم وقتی که میگفت آیاز خوبه،دیگه چه دلیلی برای این همه تشویش داره،آراتی که من میشناختم قسم جون دخترشو دروغ نمیخورد و از طرفی چون نمیخواستم حتی درصدی به مرگ پسرم فکر کنم ترجیح میدادم حرفشو باور کنم!
با اومدن نصرت قدمی بهش نزدیک شدم،عصبی بود و خون به چشم چپش دویده بود،اما اینم باعث نمیشد پا پس بکشم،نمیخواستم به فرحناز فرصت بدم تا دوباره بتونه جون عزیزامو به خطر بندازه باید هر جور شده مجبورش میکردم حرف بزنه!
نگاهی به من انداخت تای ابروشو بالا داد و با صدای کدخدا سرچرخوند:-این زن راست میگه نصرت؟خانوم بزرگ تورو فرستاد تا بلایی به سر پسرش بیاری؟
خودم رو آماده کرده بودم که جواب طفره رفتنای نصرت رو بدم اما وقتی بدون لحظه ای درنگ حرفمو تایید کرد شوکه سرجام خشکم زد!
فرحناز اما عصبی از جا بلند شد و داد کشید:-چی داری میگی مردک؟من بهت گفتم آدم بکشی؟چرا یاوه میگی؟
نصرت که سوراخای بینیش از عصبانیت گشاد شده بود نفس عمیقی کشید و رو به فرحناز داد کشید:-بهتره کاری که کردی گردن بگیری،اگه تا الانم هر کاری خواستی انجام دادم فقط به خاطر ارباب بود،اون از بچگی از منو مادرم مراقبت کرده،نمیدونستم کشتیش،همین که جنازتو مثل اون طبیب بی شرف ننداختم زمین خداتو شکر کن!
با این حرف همه شوکه شده به صورت نصرت زل زدن،کدخدا مات برده به نگهبان دستور داد تا از سلامت طبیب براش خبر بیاره،با رفتن نگهبان نصرت اخمی کرد و گفت:-الکی تلاش نکنین مرده،اگه دستمو باز کنین جنازه تموم کسایی که دستشون به خون ارباب آلوده هست رو همینجا ردیف میکنم!
-به نفعته که نمرده باشه،هرچند گناهکار بود اما حق نداری به تنهایی عدالت رو اجرا کنی؟پس ما اینجا چه کاره ایم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودچهارم🌺
✨﷽✨
-بسم الله کدخدا،ببینم با این زن چیکار میکنی؟من اعتراف کردم که این زن چی ازم خواسته و من به خاطرش آدمامو فرستادم ده پایین آدم بکشن،خبری ازشون ندارم ببینم به هدفشون رسیدن یا نه،چندباری هم میشه که به دستور خانوم بزرگتون آدم کشتم،حالا ببینمبا یه جانی چطور برخورد میکنین…
پوزخندی زد و ادامه داد:
-به نفعتونه که مجازاتشو با جونش پس بده وگرنه من شده ده رو زیر و رو میکنم و خون تک تکتون رو به خاطر فراری دادش میریزم!
-ببرینش یه جایی زندونیش کنید تا فردا هم هیچ آب و غذایی بهش نمیدین،بفهمم کسی بهش چیزی داده اونم مجازات میشه!
-بهتره تهدیدمو جدی بگیری کدخدا من اینجا آدم زیاد دارم!
نصرت اینو گفت و غیضی نگاهی به فرحناز انداخت و همراه نگهبان که حتی تا سر شونه هاشم نبود خیلی خونسرد بیرون رفت،با رفتنش صابر که حالا کمی هم ترسیده بود از جا بلند شد و عصبی گفت:-دیگه دنبال چی هستین؟چند تا شاهد باید پیدا شن که بگن این زن جانیه؟همین امشب باید شرشو بکنی بی سر و صدا!
-حواست هست داری چی بلغور میکنی صابر؟این زن مادر منه حیوون نیس بی سر و صدا بخوای از شرش راحت بشی،باهاتون راه اومدم چون میدونم مستحق مجازاته ولی اجازه نمیدم همچین رفتاری باهاش بکنین،به علاوه آدمای ده پایین هم باید توی چطوری مجازات شدنش تصمیم بگیرن،من فردا صبح راهی اونجام خیلی زود با نمایندشون برمیگردم اگه تا اون موقع کاری انجام داده باشین همه شما مسئولین،الانم بهتره تمومش کنید تا فردا خانوم بزرگ داخل عمارت زندونی میمونن،اینو گفت و نگاهی به ما انداخت و ادامه داد:-باید با شما تنهایی صحبت کنم کدخدا!
با این حرف ناخوداگاه اخمام در هم کشیده شد مطمئن بودم آرات چیزی رو از ما مخفی میکنه اما چی؟
با بلند شدن کدخدا بقیه هم از جا بلند شدن و بعد از اینکه فرحناز رو راهی اتاقش کردن و دو نفر رو جلوی در مامور کردن تا مراقبش باشن همراه آرات از ساختمون خارج شدن…
اون شب طولانی ترین شب عمرم بود،انگار قرار نبود هیچوقت صبح بشه شایدم برای این بود که تموم مدت رو بیدار به در اتاق زل زده بودم…
اتاقی که همراه بالی و مادرش و آیلا و آلما و ننه اشرف چپیده بودیم داخلش تا شاید از شر نقشه های فرحناز در امان بمونیم،قرار بود فردا با هم برگردیم ده،حتی بالی و مادرش هم میخواستن از ترس فرحناز این عمارت رو ترک کنن!
دست بردم سمت گردنم و با لمس گردنبند چوبی دلم آروم گرفت،شاید برای خودمم غیر قابل باور بود اما دلم شدیدا حضور آتاش و دل گرمی هاش رو میطلبید!
***
-خیلی خب همه سوار شین باید تا قبل از ظهر عمارت باشیم!
لبخندی به صورت نگران آیلا زدمو و پارچه نازکی پهن کردم روی صورت آلما که معصومانه خوابیده بود:-بذار باشه یه وقت خدایی نکرده گرد وخاک نشین روی صورتش!
-مضطرب سری به نشونه مثبت تکون داد،حالشو میفهمیدم،از بعد از مرگ اورهان ترسیده شده بود،من هم همینطور!
با صدای گاریچی که خبر از حرکت میداد محکم تر نشستم و زل زدم به صورت بالی که ناراحت روی پای مادرش خوابیده بود،حتما برای اونا هم دل کندن از جایی که تموم سالای عمرشون رو اونجا زندگی کرده بودن سخت بود،اما چاره ای نداشتن از فرحناز هیچی بعید نبود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودپنجم🌺
✨﷽✨
چند ساعتی گذشت و آفتاب وسط آسمون رسیده بود که با دیدن آبادی از دور تپش قلبم شدت گرفت،نفس عمیقی کشیدمو دستمو نوازش وار کشیدم روی کمر آیلا:-پاشو دختر رسیدیم…
هنوز جملم تموم نشده بود که هینی کشید و از خواب پرید،آلما از ترس شروع کرد به گریه کردن،از جا بلندش کردم و کمی تکونش دادم:-چته دختر زهله ترک شدیم!
-ببخشید آنا داشتم کابوس میدیدم تا نرسیم عمارت و همه رو سالم نبینم خیالم راحت نمیشه!
-راست میگه از اون فرحناز ورپریده چیزی بعید نیست،منم دلم شور میزنه!
دهن باز کردم جواب زنعمو رو بدم که با ایستادن گاری حرفم یادم رفت و همه متعجب زل زدیم به بیرون:-هنوز که نرسیدیم چرا ایستاد؟
-نمیدونم حتما یه چیزی شده!
بسم الله ی گفتمو سرمو از گاری بیرون کشیدمو خواستم آرات رو صدا کنم که با دیدن آتاش که سوار بر اسب کنارمون ایستاده بود زبون به کام گرفتم، با دیدنش کمی دلم آروم گرفت لبخندی زدمو خواستم سلام کنم که با دیدن پیراهن مشکی و چهره غمگینش زبونم بند اومد،هر چی زور زدم چیزی بپرسم کلمه ای از دهنم خارج نشد،آیلا با دیدن حالم دستمو کشید و گفت:-چی شده آنا؟
-سلام خوش اومدین!
-سلام خان عمو خدا رو شکر سالمین،دلمون هزار راه رفت آیاز کجاست خوبه؟
ناراحت سری به نشونه مثبت تکون داد:-خوبه خدا رو شکر!
-آقاجون اینجا چیکار میکنی؟
-راستش خواستم قبل از رسیدن چند کلام با هم صحبت کنیم!
با این حرف تموم تنم لرزید وحشت زده لب زدم:-چی شده آتاش؟چرا مشکی پوشیدی؟آیازم خوبه مگه نه؟
سری به نشونه مثبت تکون داد:-آیاز خوبه اما…
-اما چی خان عمو؟بی بی طوریش شده؟
دوباره سری به نشونه منفی تکون داد با نوک انگشت اشکاشو گرفت و خواست چیزی بگه که بغض امونش نداد،حس میکردم صدای تپش قلبمو میشنوم،چهره ی همه عزیزام یکی یکی از جلوی چشمم رد شد نمیتونستم حدس بزنم کدوم یکیشون رو از دست دادم میدونستم طاقت نبودن هیچ کدوم رو ندارم،همه این افکار توی چند لحظه از ذهنم گذشت خواستم دهن باز کنم بپرسم که آرات مات برده لب زد:-نکنه ساواش خان…
حس کردم قلبم از جا کنده شد سرچرخوندم سمت آتاش و با تاییدش،جریان خون توی بدنم متوقف شد،دیگه صدای تپیدن قلبمو نمیشنیدم!
آتاش آهی کشید و گفت:-به خاطر کینه احمقانش ساواش رو به کشتن داد…دیروز تا رسیدم عمارت و رفتم سر زمینا دیر شده بود آدمای نصرت ریخته بودن سر آیاز،اگه ساواش خودشو فدا نکرده بود کشته بودنش،وقتی رسیدم داشت جون میداد،هر طوری بود رسوندمش عمارت اما کار از کار گذشته بود…
لب های لرزونموتکون دادمو ناباور لب زدم:-خودشو فدا کرد؟ساواش به خاطر آیاز خودشو فدا کرد؟
-اگه زودتر میرسیدم نمیذاشتم اینجوری بشه،آیاز میگه تا خواستن بهش حمله کنن ساواش خودشو انداخته جلو،آیازم تیر خورده ولی آسیب جدی ندیده!
با بغض لب های لرزونمو تکون داد:-حتی فرصت نکردم برای بار آخر بغلش کنم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودششم🌺
✨﷽✨
اینو گفتمو زدم زیر گریه،آیلا سعی داشت آرومم کنه اما اون لحظه فقط دلم میخواست بمیرم!
-آیسن به خدا قسم ساواش تا لحظه آخر فقط میخواست از تو بخوام حلالش کنی،میگفت بعد از اون کاراش روی معذرت خواهی نداشته گفت نذارم غصه بخوری،به جون بچه ها راست میگم،میدونم ناراحتی غصه داری حال منم دست کمی از تو نداره،اما باید سرپا بمونی ساره و خانوم جون بهت نیاز دارن،حال ساره اصلا رو به راه نیست، به جای گریه زاری یکیو میخواد کنارش باشه،این همه راه اومدم چون هم نخواستم با دیدن پارچه های سیاه شوکه بشین هم دوباره داغ اونارو تازه کنین،از دیشب تا حالا پلک روی پلک نذاشتن…
چجوری میتونستم؟چقدر توقع بیجایی داشت،هنوز چند ثانیه ای نبود که فهمیده بودم برادرمو از دست دادمو باید مرهم میشدم،مرهم زخمای بقیه،پس من چی؟کی به داد دل پر از درد من میرسید؟
خیلی زود رسیدیم به عمارت،عمارتی که در و دیوارش رو سیاهی گرفته بود،صدای شیون و دیدن اشکای عزیزام دلمو به درد میاورد و کاری از دستم ساخته نبود،خانوم جون با دیدنم دامن لباسمو چنگ زد ازم خواست ساواش رو حلال کنم،خبر نداشت اونی که باید حلالیت بطلبه منم،منی که باعث شدم پسرش بمیره،به خاطر نجات جون پسر خودم…
دیدن چهره سودا حالمو دگرگون میکرد و از همه بدتر ساره،حالا درد همو بهتر میفهمیدیم،حالا اونم مثل من مردی که با تموم وجودش دوسش داشت رو از دست داده بود!
مراسم خاکسپاری همون روز انجام شد و جلوی چشمای ناباورم جسم بی جون برادرمو کنار اورهان دفن کردیم،جگرم آتیش گرفته بود اما دم نمیزدم محکوم بودم به تحمل،محکوم بودم به زجر کشیدن و دم نزدن!
***
یکسال بعد:
-بذارش اینجا عمو مرتضی!
خم شد و صندلی توی دستش رو گذاشت جایی که اشاره کرده بودم:-خوبه خانوم؟
-آره خوبه،بقیه رو هم به همین ترتیب بچین دور حیاط،فقط مراقب باش دوباره با خودت گل و لای نیاری توی حیاط وگرنه غزال رو که میشناسی با لباس عروس جارو دست میگیره می افته به جون حیاط!
خنده ای کوتاه کرد و گفت:-نه خانوم خیالتون راحت،حواسمو جمع میکنم!
-ممنون عمو مرتضی من میرم به مطبخ سر بزنم،الانه که عروس دومادمونم سر برسن!
با تایید عمو مرتضی قدم برداشتم سمت مطبخ…
بالی بچه ها رو نشونده بود دور خودشون و مقداری خمیر شیرینی داده بود دست هر کدوم و داشتن باهاش بازی میکردن،عطر شیرینی همه ی مطبخ رو گرفته بود:-خسته نباشی بالی،حتما خیلی اذیتت میکنن!
-سلامت باشین خانوم،نه اتفاقا امروز پسرای خوبی بودن،حرفمو گوش میگیرن!
-خوبه،حواست باشه نزدیک تنور نرن!
-خیالتون راحت خانوم،عروس خانوم هنوز نیومدن؟
-نه هنوز از حموم برنگشتن،حموم عروسی هستا به این زودی تموم نمیشه،ان شاالله قسمت خودت بشه!
با لپای گل انداخته سر به زیر انداخت و مشغول گرد کردن خمیر شد،سر چرخوندم برم که سمیه با سینی شیرینی داخل اومد و بچه ها هیجان زده از جا بلند شدن،اورهان سینه ای سپر کرد و با اخم گفت:
-شما بشینید خودم براتون شیرینی میارم،من بزرگترم!
از این حرفش ریز خندیدیم و سمیه سینی رو پایین آورد تا اورهان برای خودش و برادراش شیرینی برداره:
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودهفتم🌺
✨﷽✨
-شما نمیخورین خانوم؟خیلی خوب شده!
-لبخندی زدمو رو بهش گفتم:-ممنون میدونم دست پختت چقدر خوبه توی این یه سال برام ثابت شدی،اما تا این مراسم تموم نشه چیزی از گلوم پایین نمیره!
-از چی نگرانین خانوم؟خدا رو شکر یک ساله که هیچ اتفاق بدی نیفتاده!
-نمیدونم چرا دلم شور میزنه اصلا انگار رسمه هر شبی که توی این عمارت مراسمی به پا میشه یه اتفاقی می افته،اون دفعه ای که آیهانمو دزدیدن هیچ وقت یادم نمیره،بعدشم که اورهان...
-فکر بد نکنین خانوم ان شاالله که همه چیز به خیر خوشی میگذره،همین که اون زن به سزای کارش رسید منم خیالم راحت شد،تا وقتی که از ده بیرونش کرده بودن ترس داشتم الان دیگه نه!
آهی کشیدمو سری به نشونه مثبت تکون دادم:
-راست میگی شگون نداره به چیزای بد فکر کنیم،بیا بقیه شیرینیارو درست کنیم بریم آماده شیم!
-شما چرا خانوم؟من خودم انجامش میدم شما برین پیش ساره خانوم گناه دارن تنهایی نشستن توی اتاق،سودا خانومم که به خاطر بارداریشون نتونستن بیان!
با فکر ساره سری تکون دادمو قدم برداشتم سمت اتاق،یک سال و یک ماه از اون روز شوم میگذشت و هنوزم داغش روی دل هممون سنگینی میکرد،
شاید اگه مراسم عروسی غزال نبود حالا حالا ها توی این عمارت جشن و شادی به پا نمیشد،بلاخره بعد از اون همه رفت و آمد محمد ،راضی شد تا پا پیش بذاره…
البته قبلش من همه چیز رو برای محمد تعریف کرده بودمو همونطور که فکر میکردم هیچ تاثیری روی تصمیمش نداشت،حتی میگفت بچه های غزال رو هم قبول میکنه
اما من خودم اونقدر به سولدوز و اولدوز عادت کرده بودم که نمیتونستم ازشون برای لحظه ای جدا بشم،از طرفی ممکن بود اهالی ده برای غزال حرف و حدیث در بیارن،برای همین همونطور که گفته بودم امشب محمد هم به جمع آدمای عمارت ما اضافه میشد!
هر چند آرات به زور راضی شده بود،هنوزم موقع دیدن محمد سگرمه هاش در هم میشد،اما اونم درک میکرد به خاطر بچه ها هم که شده همه باید کنار هم زندگی کنیم…
از شلوغی عمارت راضی بودم تازه داشت میشد مثل قدیما،چند روز بعد از خاکسپاری ساواش آتاش و آرات به همراه خانوم جون برگشتن ده بالا تا برای مجازات فرحناز تصمیم بگیرن و نمیدونم خانوم جون به خاطر التماسای زیور بود یا زجر دادن فرحناز یا نجات جون برادرزادش به تبعیدش رضایت داده بود!
اما از خون آدمای نصرت نگذشته بود،همه رو یکی یکی از دم تیغ گذروندن و فرحناز رو هم فرستادن بیرون ده توی کلبه ای تنها زندگی کنه،آدمای کدخدا هم به خاطر اینکه توی ده آشوب به پا نشه چیزی به رعیت نگفتن و به همون مجازات بسنده کردن،اوایل گمون میکردم خانوم جون تصمیم اشتباهی گرفته که به فرحناز فرصت دوباره داده،میترسیدم دوباره برگرده و هوس کنه کار ناتمومش رو تموم کنه…
اما هنوز یکی دوماه نگذشته بود که مردم ده پایین جنازه فرحناز رو توی آب رودخونه پیدا کردن،نمیدونستیم چه اتفاقی براش افتاده،اما همه کم و بیش حدس میزدیم که از عمد خودش رو غرق کرده باشه…
به هر حال نمیتونم بگم از مردنش خوشحال شدم اما ناراحتم نشدم،خیالم راحت شد از اینکه دیگه مجبور نیستم تاوان کارای فرحناز رو پس بدم،از اولم به خاطر اشتباه اون همه چیز شروع شده بود و گمون میکردم حالا با مردنش تموم بشه…
ضربه ی آرومی به در زدمو لبخند به لب داخل شدم:
-اووو دختر تو که هنوز حاضر نشدی کلی کار سرمون ریخته،چرا اینجا نشستی؟
اشکاشو پس زد و نگاهشو ازم دزدید:-ببخشید آبجی نمیدونستم کمک میخوای،هر کاری هست بگو من انجامش میدم!
-همه کارا انجام شده،فقط مونده حاضر بشیم،پاشو بریم اتاق من یه چیزایی برات حاضر کردم باید ببینی…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودهشتم🌺
✨﷽✨
ساره آهی کشید و نا امید در جوابم گفت: -آبجی اگه ناراحت نمیشی من از اتاقم بیرون نیام،از نگاه های مردم خوشم نمیاد،دل و دماغشم ندارم!
-وا مگه میشه ساره اصلا همچین چیزی ممکن نیست،به علاوه مگه گناهی کردی که خجالت میکشی، اون روزایی که اومده بودیم شهر خونتون رو یادت رفته؟حال منم درست مثل الان تو بود،اما میگذره ،تو خیال میکردی من یه روز بدون اورهان لبخند به لبم برگرده؟الان باید دلت به دخترت و نوه تو راهیت خوش کنی،دیگه رو حرفم حرف نیار پاشو بریم حاضر بشیم...
شگون نداره با لباس سیاه بیای تو مجلس تازه عروس،دیگه تو که بهتر از همه از سرگذشت این دختر بیچاره خبر داری،میدونی چیا که به روزش نیومده بیا امروز رو به خاطر اونم شده این لباس رو از تنت درار!
-اما آبجی…
-اما و اگه نداره حتی خانوم جونم لباس عزا رو از تنش درآورده،پاشو ببینم دختر!
به هر زوری بود از جا بلندش کردم و راه افتادیم سمت اتاقم و لباس سبز رنگی که برای ساره کنار گذاشته بودم رو آوردمو گرفتم مقابلش:-ببین چقدر با این رنگ و روت عوض شد؟من میرم به آلما سر بزنم تا برمیگردم لباستو عوض کرده باشی!
مظلوم با چشمای به خون نشستش نگاهی بهم انداخت و چشمی زیر لبی گفت،در حالیکه از درون به خاطر دیدنش توی این شرایط داشتم میسوختم لبخندی زورکی زدمو از اتاق بیرون اومدم،اشکای توی چشممو با گوشه روسری گرفتمو رفتم سمت اتاق آلما،هنوزم داغ مرگ برادرم روی دلم بود،من حتی نتونسته بودم درست براش عزاداری کنم و فکر چند ماه آخری که اونجوری با هم گذرونده بودیم آتیش به قلبم میزد،خانوم جون هم حال درست حسابی نداشت و بیشتر سعی میکرد نبود ساواش رو با دو تا پسر دیگرش پر کنه،هر چند که ازشون دور بود…
-اومدی دختر،این بچه بی تابی میکنه،اصلا یه لحظه هم آروم نمیگیره!
نگاهی به چهره آشفته زنعمو انداختم:-بدش به من زنعمو،نتیجه خودتونه دیگه مثل شما کله شقه!
-مثل اینکه نوه تو هم هست دختر.
،یادت رفته چطور آتیش به جونم می انداختی،این بار نوبت این وروجکه!
-زنعمو دلت میاد اینجوری در مورد دخترم بگی،ببین چقدر خانومه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودنهم🌺
✨﷽✨
-آره خانومه پدر منو در آورده،فقط باید بغلش کنی بذاریش زمین گریه میکنه،چقدر به این دخترت میگم بچه رو انقدر لوس بار نیار،بگذریم تا تو اینجایی من یه سر برم دست به آب و برگردم!
لبخندی به این حرف زدمو سری به نشونه مثبت تکون دادمو مشغول بازی با آلما شدم،حق با زنعمو بود،آیلا و آرات،آلما رو زیادی لوس بار آورده بودن،اونقدری که هر چیزی میخواست رو با گریه طلب میکرد،البته حقم داشت کم اضطراب نکشیده بود،حالا حاضر نمیشد حتی برای ثانیه ای از خودش دورش کنه،امروزم اگه غزال و اصرارای من نبود نمیرفت!
میخواستم خودم همراهش برم اما بی بی نذاشت گفت خوب نیست زن دو بخته توی حموم عروسی باشه برای همین لیلا و آیلا رو همراهش فرستادم،آلما رو گذاشتم روی پاهام و شروع کردم به لالایی خوندن براش،عادت کرده بود اینجوری بخوابه،هنوز چند ثانیه نشده بود که چشماش گرم خواب شد،ته دلم بهش حسودی میکردم،اینکه هیچی از شرایط دور و برت نفهمی زیادم بد نیست،لا اقل کمتر مضطرب میشی...
بلندش کردمو سر جاش خوابوندمش و با اومدن زنعمو از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاق تا به ساره سر بزنم،ضربه ای به در زدمو داخل شدم کسی نبود،حتما غیبتم طولانی شده و رفته،با این فکر خواستم برم سمت اتاقش که با یادآوری لباسای آتاش سر جام ایستادم،به کل فراموش کرده بودم که لباساشو حاضر کنم،الانا بود که پیداش بشه!
تو این یه سال رابطم با آتاش خیلی بهتر شده بود هیچوقت گمونشم نمیکردم انقدر بتونم دوسش داشته باشم و از طرفی بهش تکیه کنم،یعنی تقریبا بدون حضورش هیچ کاری از پیش نمیبردم و خدا رو شکر میکردم به خاطر داشتنش،هر چند خیلی کم پیش میومد به حسم بهش اعتراف کنم،تقریبا آخرین باز همون دوسال پیش کنار کلبه بود اما حس میکردم خودش از رفتارام متوجه حسم بهش میشه!
رفتار آتاش هم دقیقا مثل همه اون چند سالی بود که میشناختمش،مغرور ولی در عین حال مهربون،هر چند اصلا خوشش نمیومد کسی به جز نوه هاش صفت مهربونی رو براش انتخاب کنه،نمیدونم چرا اما بیشتر ترجیح میداد بقیه یه آدم مستبد و خودخواه ببیننش،اما منو که دیگه نمیتونست گول بزنه!
همیشه میخواست به کسی لطفی کنه میگفت به خاطر آیسن خاتون راضی شدم،این رفتارش خیلی برای جذاب بود،حتی محبتی هم به خودم میکرد به این و اون نسبتش میداد،دیگه شب ها بی دغدغه کنار هم میخوابیدیم هر چند هنوزم بینمون یه فاصله کوچیک بود اما از نصف کردن اتاق و این چیزا خبری نبود،حتی بعضی شبا واقعا دلم میخواست به آغوشش پناه ببرم اما غرورم اجازه نمیداد،خودشم به خاطر اینکه من اذیت نشم اصراری نداشت!با این افکار لبخند به لب برگشتم داخل اتاق و لباسایی که برای مراسم قرار بود بپوشه رو از صندوق بیرون آوردم و آویزون کردم به میخ و دستی بهشون کشیدم تا مرتب تر به نظر برسن که برجستگی چیزی توی جیبش توجهمو جلب کرد،دست بردمو از داخلش کیسه مخملی بیرون آوردم و درش رو باز کردمو با دیدن انگشتر داخلش چشمام از تعجب گرد شد و نا خودآگاه اخمی روی پیشونیم نشست،سوالی که توی ذهنم میچرخید رو زیر لب زمزمه کردم:-یعنی اینو برای کی خریده؟
اما جوابی براش نداشتم،نفس عمیقی کشیدمو کیسه رو گذاشتم سر جاش و برای اینکه به چیزی شک نکنه لباس رو برگردوندم به صندوق و نشستم روی صندلی،عصبی بودم آتاش هیچوقت چیزی رو از من پنهون نمیکرد،چشمامو بستمو خاطرات این چند وقت آخر رو از ذهنم گذروندم،مثل همیشه بود،نه امکان نداشت دلباخته کسی شده باشه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصد🌺
✨﷽✨
عصبی از صندلی بلند شدم:-ای بابا از کجا معلوم برای خودم نخریده شاید میخواد برای جشن بهم بده،شایدم برای غزال خریده،میدونه محمد وضع مالی خوبی نداره،آره همینه،اصلا من چرا انقدر دارم حرص میخورم آتاش همچین آدمی نیست اگه میخواست از این کارا کنه این همه فرصت داشت،میتونست چندین بار بعد از بالی زن بگیره،خدایا دارم چی میگم…
با صدای آتاش جا خورده به سمتش چرخیدم:-اینجایی؟همه عمارت رو دنبالت گشتم،چرا حاضر نشدی الانه که عروس و دوماد سر برسن!
با فکر انگشتر سری تکون دادمو با مهربونی گفتم:-الان لباساتو حاضر میکنم!
جستی زد و مقابلم ایستاد و مضطرب گفت:-نیازی نیست،دیر شده تو برو حاضر شو من خودم آماده میشم!
با این حرکتش تپش قلبم بیشتر شد،نگران سری تکون دادمو با دلخوری لباسامو برداشتمو رفتم سمت اتاق ساره،قلبم مثل طبلی بی وقفه میکوبید و انقدر تو فکر فرو رفته بودم که با صدای ساز و دهلی که یکدفعه پخش شد دلم هری ریخت،دست روی سینه گذاشتمو بعد از کسب اجازه داخل اتاق ساره شدم!
یه لحظه با دیدنش توی اون لباس تموم نگرانیم از بین رفت،نزدیک شدمو کشیدمش توی بغلم:-مبارکت باشه عزیزم،ببین چقدر توی تنت قشنگ شد!
-ممنون آبجی زحمت کشیدی نمیدونم چطوری محبتاتو جبران کنم!
-این چه حرفیه،همین که میبینم لبخند میزنی برام دنیایی ارزش داره،بیا کمک کن منم لباسمو بپوشم الاناست که پیداشون بشه!
سری تکون داد و کمکم کرد لباسمو بپوشم،ذهنم هنوزم پیش آتاش و انگشتر بود،میدونستم آتاش همچین آدمی نیست اما اون حرکتش نشون میداد که داره پنهون کاری میکنه،شایدم میخواست انگشتر رو امشب بهم بده نمیخواست از قبل ببینمش آره همینه!
-چقدر بهت میاد آبجی،مثل ماه شدی!
-هان؟
-لباس رو میگم،چیزی شده؟چرا توی فکری؟
دهن باز کردم بهش از نگرانیم بگم اما با یادآوری شرایطش سکوت کردم ترسیدم دوباره یاد ساواش بیفته و ناراحت بشه:-چیزی نیست آبجی کمی نگرانم…
-حق داری،این عمارت روز خوش به خودش ندیده،هر بار جشن و شادی توش به پا شده یه اتفاقی افتاده،نمیخوام نفوس بد بزنم،اما منم یکم نگرانم!
با صدای عمو مرتضی که خبر از اومدن داماد میداد لبخندی زدمو دست ساره رو گرفتم:-ما سخت تر از اینا رو پشت سر گذاشتیم،مطمئنم هیچی نمیتونه شکستمون بده،پاشو بریم استقبال داماد!
سری تکون داد ولبخند تلخی به لب نشوند و همپای هم از اتاق بیرون اومدیم،از لا به لای دود غلیظ اسپندی که عصمت راه انداخته بودم چشمم افتاد به محمد که همراه چندتا از جوونای آبادی و آیاز از حموم دومادی برگشته بود،از دیدنش تو رخت و لباس دامادی لبخند روی لبم نشست،خیلی بانمک شده بود،همیشه بهش حس خوبی داشتم از همون وقت که توی کلبه بی بی حکیمه دیده بودمش،برعکس من آرات هیچ دل خوشی ازش نداشت با دیدنش پوزخندی زد و رفت توی مطبخ،با دیدن این رفتارش خندم گرفت،هنوزم روی آیلا حساس بود،حتی وقتی میدید محمد داره ازدواج میکنه،بازم حاضر نبود از جبهه اش کنار بکشه و مثل یه دوست ببیندش!
با صدای آتاش چشم از در مطبخ گرفتم:-چقدر این لباس بهت میاد،واقعا که باید دست پنجه شیرین رو طلا گرفت!
برگشتم سمتش و با دیدنش چشمام گشاد شد چقدر به خودش رسیده بود،با دیدن واکنشم قدمی به عقب برداشت و نگاهی به لباساش کرد و گفت:-خوب شدم نه؟بلاخره خان این دهم باید یه ابهتی داشته باشم یا نه؟
سری به نشونه مثبت تکون دادمو چشمی ریز کردموگفتم:-یکم عجیب به نظر میرسی،چیزی شده؟
-لبی ورچید و گفت:-نه مثلا چی؟
-نمیدونم انگار زیادی خوشحالی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصدیکم🌺
✨﷽✨
خنده از ته دلی کرد و خواست چیزی بگه که با رسیدن عروس و همراهانش و بلند شدن صدای ساز و دهل حرفشو ناتموم رها کرد،چشم دوخته بودم به جیب لباسشو منتظر بودم،تا بلکه انگشترم رو بهم بده!
سرش رو به گوشم نزدیک کرد داشتم از خوشی بال در میاوردم اما با حرفی که زد وارفته اخمام در هم شد:-نمیخوای بری استقبال عروس؟
نگاهمو ازش گرفتمو با دلخوری قدم برداشتم سمت غزال و با دیدنش در حالیکه اشک به چشماش دویده بود لبخند روی لبم نشست،محمد کمک کرد تا از اسب پیاده شد و آروم و خرامان به سمت تخت قدم برداشتن!
داشتم با نگاهم دنبالشون میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد برگشتمو با دیدن آیلا لبخند روی لبم نشست:-آنا یه خبر خوش برات دارم،لیلا آبستنه،تو راهی داره!
ابروهامو بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-چی میگی دختر؟از کجا میدونی؟
-یکی از زنا توی حموم گفت مطمئنم آبستنه،راست میگه دقیقا شبیه وقتی شده که من باردار بودم،حالا ببین کی گفتم!
با نزدیک شدن لیلا با تعجب پرسیدم:-راست میگه آبستنی؟
نگاه غیضی به آیلا انداخت و با خجالت گفت:-نمیدونم آنا،شاید!
خوشحال کشیدمش توی بغلم:-ان شاالله همیشه خوش خبر باشی،بیاین بریم پیش غزال…
خوشحال قدم هامو به سمت جلوی مجلس برداشتم و تا عاقد شروع کرد به خوندن خطبه نگاهم سر خورد سمت آتاش داشت سمت دیگه مجلس رو میپایید اما انگار سنگینی نگاهمو حس کرد سرچرخوند سمتمو نگاهم توی نگاهش گره خورد،خودم ازش خواسته بودم مثل حامی کنارم باشه و الان از حرفم پشیمون بودم…
با صدای بله گفتن غزال از فکر بیرون اومدمو محمد سیب به دست دوید بالای پشت بوم و با رها کردنش سیب خورد توی سر غزال و با آخی که گفت همه زدن زیر خنده!
دیگه آخرای مراسم بود و عروس دوماد رو راهی اتاقشون کردیم،غزال کمی نگران بود حالشو میفهمیدم منم شب عروسیم به خاطر کاری که آتاش کرده بود همچین حال و روزی داشتم خدا رو شکر با پسر خوبی ازدواج کرده بود و مطمئن بودم حالشو درک میکنه!
*
انگار بلاخره طلسم این عمارت هم شکسته بود اولین مراسمی بود که به خیر و خوشی سپری کرده بود،وقتی خوشحالی نوه ها و بچه هامو میدیدم انگار خدا دنیا رو بهم داده باشه از ته دل شکرش میکردم،اما از طرفی هنوز ذهنم درگیر آتاش و اون انگشتر بودم،هر چند تموم امروز رو منتظر بودمو هیچ خبری نبود!
داخل اتاق شدمو نگاهی به بچه ها که سرجاشون خوابیده بودن انداختم امروز حسابی خسته شده بودن،حتی آتاش هم چند دقیقه ای میشد که خوابش برده بود،موهامو باز کردمو به پهلو دراز کشیدم روی رختخواب و زل زدم به نیم رخ آتاش،با باز شدن پلکاش سریع چشمامو بستم،پوزخندی زد و گفت:-میدونم بیداری!
با خجالت آروم لای پلکامو باز
کردم:-داشت خوابم میبرد!
-دیدیش مگه نه؟
متعجب پرسیدم:-راجع به چی حرف میزنی؟
نفسی بیرون داد ونیم نگاهی بهم انداخت و گفت:-انگشتر رو میگم،دیدیش؟
با این سوالش خواب از سرم پرید،بریده بریده لب زدم:-نه…ندیدم!
خنده ی کوتاهی کرد و کامل به سمتم چرخید همونجور که دراز کشیده بود گفت:-هنوز دروغگوی حرفه ای نشدی،وگرنه باید میپرسیدی چه انگشتری؟
دست کرد زیر بالشتشو کیسه مخملی رو بیرون آورد و ادامه داد:-پس برای این بود تموم مدت مراسم چپ چپ نگام میکردی؟
با خجالت نگاهمو ازش دزدیدم!
انگشتر و بیرون آورد و گرفت سمتم:-میخواستم اینو چند روز پیش بهت بدم،سالگرد عقدمون،دوست داشتم به جای انگشتری که بی بی بهت داده اینو دستت کنی اما ترسیدم ازم دلخور بشی،برای همین گذاشتمش اونجا!
این حرفش مثل آب خنکی بود که روی آتیشی که درونم به پا شده بود ریخته باشن،دست بردمو انگشتر رو ازش گرفتم:-چرا باید دلخور بشم،خیلی خوشگله!
آهی کشید و رو به بالا خوابید گفت:-نمیدونم شاید چون هر موقع بهت نزدیک شدم چند قدم عقب رفتی!
با بغض نگاهی بهش انداختم:-فکر میکنم توی این دو سال خیلی چیزا عوض شده،من دیگه مثل اون زمونا فکر نمیکنم!
دوباره سرچرخوند به سمتمو با ابرویی بالا پریده لب زد:-یعنی الان دیگه منو مثل سابق نمیبینی؟
لبخندی زدمو بهش نزدیک شدم در حدی که نفس هاش به صورتم میخورد،متعجب و با چشمای گشاد شده و ناباور حرکاتمو دنبال میکرد،لبخندی زدمو با خجالت پرسیدم:-نمیخوای انگشتری که برام خریدی رو دستم کنی؟
بعد از چند ثانیه ای مکث سری به نشونه مثبت تکون داد و انگشتر رو از دستم گرفت و توی انگشتم فرو برد و زل زد توی چشمام:-من…
خزیدم توی آغوششو پلکامو گذاشتم روی هم:-نیازی نیست چیزی بگی،من واقعا خوشحالم که کنارمی…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصددوم🌺
✨﷽✨
با صدای گریه اولدوز یکی از پلکامو باز کردمو بی حال دست آتاش رو که دورم حلقه شده بود کنار زدم و از جا بلند شدم و آوردمش کنار خودمو به هر زوری بود دوباره خوابوندمش،خواستم دوباره بخوابم اما هر چی غلت زدم دیگه خواب به چشمم نیومد،هنوز آفتاب بیرون نزده بود اما هوا تقریبا نیمه روشن بود،با فکر غزال از جا بلند شدمو رفتم سمت مطبخ،حالا که خوابم نمیبرد میخواستمخودم براش ناشتایی صبح عروسیشو حاضر کنم!
از اتاق بیرون زدمو نفس عمیقی کشیدمو شش هامو پر از هوای تازه کردم و قدم برداشتم سمت مطبخ و مشغول آشپزی شدم،طولی نکشید سمیه هم به کمکم اومد و خیلی زود صبحونه رو حاضر کردیم،سینی دادم دست سمیه و خودم دوباره برگشتم به اتاقم،حس خوبی داشتم بلاخره حس میکردم آرامش به زندگیمون برگشته…
با صدای گرفته آتاش رشته افکارم پاره شد:-پس خواب ندیدم!
چرخیدم سمتش و رد نگاهش رو دنبال کردمو رسیدم به انگشترم،لبخندی زدمو گفتم:-صبحونه حاضره!
-چرا به این زودی بیدار شدی اینقدر جات بد بود؟
چپ چپ نگاهی بهش انداختمو خواستم جوابشو بدم که با صدای در متعجب سر چرخوندم:-خانوم جان…
درو باز کردمو با دیدن صورت نگران سمیه پرسیدم:-چی شده؟
-نمیدونم خانوم رفتم ساره خانوم رو برای ناشتایی خبر کنم دیدم بی بی از اتاقشون بیرون اومدن وقتی رفتم داشتن گریه میکردن،انگار بی بی ازشون خواستن حالا که سال ساواش خان تموم شده یا عروسی کنن یا برگردن خونه پدریشون!
-خونه پدری؟این چه حرفیه ساره از بچگیش همینجا بزرگ شده!
-نمیدونم خانوم گفتم بهتون خبر بدم!
-خوب کردی سمیه ممنون!
اینوگفتمو با رفتنش نگران چرخیدم سمت آتاش،از جا بلند شد و دستی توی موهاش فرو برد و گفت:-دیگه داشتم شک میکردم خوابم یا بیدار…
بهم نزدیک شد و سرموکشید توی بغلش و بوسه ای روی موهام نشوند:-نگران نباش خودم با بی بی صحبت میکنم!
نگران لب زدم:-اما بی بی که قبول نمیکنه،دیدی که برای من چیکار کرد؟
پوزخندی زد و زل زد توی چشمام:-قبول میکنه،مجبوره که قبول کنه،هنوز منو نشناختی؟در ضمن قضیه تو فرق داشت!
تای ابرومو بالا انداختمو پرسیدم:-چه فرقی منم شرایطم درست شبیه ساره بود!
پیرهنش رو از روی میخ برداشت و تنش کرد:-آره اما اون موقع خودمم با بی بی هم نظر بودم!
اخم ریزی کردمو لب زدم:-منظورت چیه؟
همونطور که دکمه های پیرهنش رو میبست به سمتم چرخید:-یعنی بدم نمیومد زنم بشی!
از حرفش هم عصبانی شدم هم خندم گرفت،یه بار دیگه هم این حرف رو بهم زده بود اما گمون میکردم داره سر به سرم میذاره!
ایستاد جلوی آینه دستی به موهاش فرو برد و قدم برداشت سمت در:-میرم با بی بی حرف بزنم!
سری تکون دادمو لحاف رو کشیدم روی اولدوز و نگران کنارش نشستم!
حدود نیم ساعتی گذاشت با اومدن سمیه بچه ها رو بهش سپردمو رفتم پیش ساره و کمی آرومش کردم،کم کم صدای بی بی بلند و بلندتر میشد،تا حدی که حتی ماهم از توی اتاق میشنیدیم چی میگه!
ساره بغض کرده بدون اینکه نگام کنه گفت:-آبجی من فکر میکنم تموم اینا به خاطر کاریه که ساواش میخواست باهات بکنه،حالا کجاس ببینه زن خودش تو همچین موقعیتیه!
با این خرفش دلم به حال
خودش و ساواش کباب شد،هنوز نمیدونست ساواش به خاطر آیاز خودش و فدا کرد،آتاش نذاشته بود به کسی چیزی بگم میترسید دوباره توی خونواده آشوب به پا شه حتی خانوم جون هم گمون میکرد فرحناز آدماشو فرستاده هم ساواش و هم آیاز رو به قتل برسونن،دستمو نزدیک بردمو گذاشتم روی دستای ظریفش:-آبجی چرا همچین فکری میکنی؟من ساواش رو بخشیدم،ساواش آدم بدی نبود که حالا بخوای تاوان کارشو تو پس بدی بهت نگفتم اما اون…اون روز فرحناز آدماشو فرستاده بود آیاز رو بکشن،میخواست منم دردی که کشیده رو بکشم،اما ساواش نذاشت خودش رو انداخت جلوی گلوله،باور کن من هیچ کینه ای ازش ندارم،اگه میبینی از زمان مرگش تا الان جلوت اشک نریختم چون نخواستم داغتو تازه کنم وگرنه نمیدونی توی دلم چه غوغایی به پاس،حس میکنم باعث مرگ برادرمم جلوی تو و بچه هات شرمندم!
ناباور و شوک زده نگاهم کرد:-داری راستشو میگی آبجی؟
با بغض سری به نشونه مثبت تکون دادم!
چونه اش شروع کرد به لرزیدن:-میدونستم خودش خواسته بهم گفت همون شب قبلش گفت،گفت از خدا میخواد بمیره…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصدسوم🌺
✨﷽✨
شبی که اومدیم اینجا میگفت رو ندارم تو صورت بقیه نگاه کنم،میگفت همه دارایی یه مرد غرورشو غیرتشه،میگفت هر دو تاشو جلوی شما از دست داده شرمنده بود…خدایا چرا اینجوری سرمون اومد!
به آغوشم پناه اورد و زد زیر گریه:-آبجی دعا کن نفرستنم جایی وگرنه من خودمو خلاص میکنم،میرم پیش ساواش!
-زبونتو گاز بگیر دختر این چه حرفیه میزنی،پس سودا چی میشه نمیخوای نوه هاتو ببینی؟
-اگه قرار باشه آواره بشم ترجیح میدم بمیرم!
با صدای ضربه ای که به در خورد اشکامو پس زدمو از جا بلند شدم،آتاش با دیدنم اخم ریزی کرد و گفت:-چی شده چرا باز گریه کردی؟
لبی تر کردمو بغض کرده پرسیدم:-چی شد؟بی بی چی میگه؟
-هیچی مهم نیست بی بی چی میگه،خان این عمارت منم هر تصمیمی بگیرم همون میشه،ساره هم تا هروقت دلش بخواد میتونه اینجا بمونه،بی بی هم با من!
-واقعا؟یعنی بی بی نمیتونه مجبورش کنه؟
-معلومه که نه،اینو گفت و تک سرفه ای کرد و ادامه داد:-تازه سودا و شوهرشم تو راهن دارن میان اینجا همین الان غلام گفت،آبادی بالا بوده دیدتشون!
با این حرف ساره هیجان زده از جا بلند شدو خودش رو رسوند دم در:-راست میگی خان داداش؟
-لا اله الا الله شماها چرا این گریه هاتون بند نمیاد،یالا اشکاتونو پاک کنین برین یه آبی به سرو صورتتون بزنین خوب نیست دختره بیچاره این شکلی ببینتتون،بعدشم بیاین ناشتایی بخوریم شاید این بی بی هم اعصابش اومد سر جاش،احتمالا گرسنگی زده به سرش!
با این حرف ساره لبخند کمرنگی روی لبش نشوند و گفت:-چشم خان داداش اساعه میایم!
نفس راحتی کشیدمو لبخند مهربونی به صورتش پاشیدمو با رفتن آتاش دستشو گرفتمو گفتم:-آبجی از من ناراحت نیستی؟
متعجب نگاهم کرد:-چرا باشم؟نگران نباش آبجی تو مقصر هیچی نیستی ولی قسمت میدم جون بچه هات ساواش رو حلال کنی!
سر به زیر انداختمو گفتم:--این چه حرفیه ساره گفتم که ساواش دینی به گردن من نداره،معذرت میخوام که ازت پنهونش کردم…
پرید توی حرفمو گفت:-اصلا حرفشم نزن آبجی،من تورو مقصر نمیدونم مقصر اون فرحنازه گور به گوره،حتی شاید خودمم باشم… تو این یه سال همش با خودم میگفتم اگه اون نامه رو برای اردشیر خان نمیاوردم و این اتفاقا نمیفتاد شاید ساواش هم الان زنده بود،اما بعد وقتی بهش فکر میکنم و میبینم اونجوری هیچ وقت با ساواش عروسی نمیکردمو الان سودا رو نداشتم از فکرم پشیمون میشم،اینا همش جزئی از تقدیرمونه،تو اورهان رو الانم توی زندگیت داری منم هیچوقت ساواش رو فراموش نمیکنم…
*
لحاف رو کشیدم روی بدن نیمه جونم و با محبت نگاهی به آیدا کوچکترین نوه دختریم انداختم:-نمیخوای بخوابی فردا مراسم نامزدیته!
-وا عزیز پس بقیه داستانت چی میشه؟
-بقیه ب چی دختر؟همون روز سودا و شوهرش رسیدن و با اومدنشون حال ساره از این رو به اون رو شد،شاد که نه اما تلاش میکرد به خاطر دخترشم شده حفظ ظاهر کنه،آیازم همون روز جمیله رو آورد و متوجه شدیم لیلا دو ماهه بارداره!
جمع خونوادمون اونقدر زیاد شده بود که حتی عمارت با اون همه جا دیگه اتاق خالی برای کسی نداشت…کنار هم خوب و بد روزمون رو شب میکردیم…
-اینارو که گفتی نوشتم عزیز،بقیه اشو بگو،سر اون عمارت چی اومد؟آقاجون چی شد،بقیه الان کجان؟
-مادرت سه ساله بود که بی بی فوت کرد،تا بزرگ شدن بچه ها همه دور هم بودیم، اما بعدش کم کم یکی یکی سرو سامون گرفتن ویا رفتن شهر و یا همونجا توی ده زندگی خودشونو تشکیل دادن،فقط من موندمو ساره که توی اون خونه باغ که آقابزرگت خریده بود کنار هم زندگی میکنیم،بعد از اینکه اومدیم شهر زنعمو هم رفت پیش دخترش زندگی کنه،کلبه رو هم سپردیم دست خودش،چند سال بعد خبر آوردن که تموم کرده،ننه حوری هم از عمارت بیرون نیومد میگفت من آدم زندگی توی شهر نیستم،بعد از انقلاب که دیگه عمارت ویرونه شده بود اونم عمر
شو داد به شما همون جا کنار اورهان و ساواش خاکش کردن!
-خدا رحمتشون کنه،شما بخشیدیشون مگه نه؟
-مگه میشه نبخشم همون سالای اول بخشیده بودمشون وگرنه باهاشون زندگی نمیکردم،اونا خودشونم کم زجر نکشیده بودن،تازه چقدرم توی بزرگ کردن نوه ها کمکم کردن خدا بیامرزدشون!
دستی زد زیر چونش و لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:-عزیز گفتی مادرم دختر لوسی بوده مگه نه؟!
-آره چه جورم،خانوم جونت نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنه،آرات خان هم کافی بود یکی به دخترش چپ نگاه کنه،سریع کفری میشد،به زور راضی به ازدواج مادرت و اولدوز شد،اونم به خاطره اینکه از بچگی میشناختش و میدونست مامانتو چقدر دوست داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصدچهارم🌺
✨﷽✨
-خانوم جون میگفت عمو سلدوزم مامان رو میخواسته،اما مامان نخواستتش،آره؟
-آره سولدوزمم چشمش دنبال آلما بود،اما نسبت به پدرت پسر سر به زیر و مهربون تری بود،به خاطر همینم مادرت قبولش نکرد،میگفت زیادی مهربونه،اونم مثل آیلا سرش درد میکرد برای دردسر،از اولدوز شر به پا کنمون خوشش اومد،یادش بخیر چه دورانی داشتیم، سولدوز رو هم خودم زن دادم،دست رو هر دختری میگذاشت زود شوهر میکرد،یه زمانی میخواستم براش دختر کوچیکه لیلا رو بگیرم اما فهمیدیم از یه پسر شهری خوشش اومده،آخرشم رفت مملکت غریب!
-عزیز دایی اورهان چطوری عروسی کرد؟اونم عاشق شده بود؟
-اورهان زبر و زرنگ بود مثل پدربزرگ خدا بیامرزش،عاشق دختره دایی احمدش شده بود،دقیقا شبیه منو اورهان،اتفاقی همو دیده بودن،بعدش توی مراسم عروسی مادرت اومد و گفت خاطرخواهش شده،لیلا همیشه احمد رو دوست داشت آخرش دختر احمد شد عروسش!
-اما من دایی آیاز رو بیشتر دوست دارم،راستی به خاطر همون تیر اندازیه که یکم لنگون لنگون راه میره؟
آهی کشیدمو با یادآوری فرحناز گفتم:-آره از بعد اون جریان اینجوری راه میره قبلش طوریش نبود!
-عزیز یه سوال دیگه هم بپرسم ناراحت نمیشی؟
-اگه بعدش بری بخوابی بذاری منم به کارام برسم نه!
-آقاجون چطوری فوت کرد؟آتاش خان رو میگم،مامان میگه قبل از عروسیش به رحمت خدا رفته!
با یادآوری آتاش اشک توی چشمام حلقه زد،نفس عمیقی کشیدمو بغضمو فرو دادم:-راست میگه،هنوز مادرت عروس نشده بود یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد کنارش خوابیده بودم،صبح وقتی دیدم نفس نمیکشه تموم عمارت رو گذاشتم روی سرم،روزای بدی بود بعد اون پدربزرگت منو مادرتو بقیه خونواده رو آورد تهرون و تو همون خونه ای که برای فرار از دست فرحناز خریده بود زندگی کردیم،دیگه نمیتونستم اونجا بمونم مرگ آتاش ضربه ی بدی بهم زده بود،شاید اگه پدربزرگت نبود و انقدر کمکم نمیکرد دووم نمیاوردم!
-بمیرم عزیز پس برای همین بود که از اون روستا بیرون اومدین؟دوست داشتم منم یه شب توی اون عمارت زندگی کنم،دلتون براش تنگ نشده؟
-از اولشم عمارت برای من بدون اورهان معنی نداشت بعدش که آتاش جاشو برام پر کرد اگه نبود خیلی زودتر از اونجا میرفتم،اشکی که توی چشمام نشسته بود رو گرفتم و با بغض لب زدم:-تنها امیدم اینه که بعد از مردنم ببینمش…
دستمو گرفت و بوسه ای روش نشوند:-اا عزیز اینطوری نگو دیگه فردا شب نامزدیمه،نباید گریه کنم میدونی که شگون نداره!
-بسه دختر کمتر ادای منو در بیار، گوشی منم بهم بده برو اتاقت بقیشو خودم تعریف میکنم!
-عزیز نمیشه امشب رو اینجا کنار شما بخوابم؟
-نه نمیشه من چند بار بیدار میشم دواهامو بخورم بد خواب میشی!
-اشکالی نداره یکم صبر کن الان برمیگردم!
لبخند به لب مسیر رفتنش رو دنبال کردم،با اینکه بیست ساله شده اما هنوزم مثل بچگیاشه!
دراز کشیدم روی تشک و پلکامو روی هم گذاشتم،این چند سال بدون آتاش رو خیلی سخت گذرونده بودم،با اینکه بچه ها دورم بودن اما نبودش مثل حفره ای توی زندگیم هر روز و هر روز پر رنگ تر میشد،حالا که بچه هام سر و سامون گرفته بودن خیالم راحت تر بود دلم نمیخواست سر بار کسی باشم،برای همینم مستقل زندگی میکردم اما چون از تنهایی بدم میومد بالی و بچه هاشو آوردم شهر پیش خودم،خدا رو شکر هنوزم میتونستم از پس کارای خودم بر بیام،ولی این چند ماه آخر حسابی بیمار شده بودم،با اینکه سعی دارم به روی خودم نیارم اما پیری این چیزا سرش نمیشه!
با داخل شدن آیدا،چشمامو باز کردم رختخوابشو انداخت درست کنار من و بعد از خاموش کردن چراغ خزید توی بغلم:-عزیز چه خوبه که هستی!
-پیر شی دختر!
-دعا کن محمود هم منو همینقدر بخواد که آقاجون میخواست!
-دعا میکنم عاقبت بخیر بشی!
آهی کشیدمو مسیر نور مهتاب که از پنجره به داخل تابیده بود رو دنبال کردم و چشم دوختم به ماه کامل،لبخندی به لبم نشست،هنوزم با دیدن ماه یادش می افتادم،تنها چیزی که این همه سال هیچ تغییری نکرده بود…
پایان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻