#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدهشتادنهم🌺
✨﷽✨
هنوز چند ثانیه از رفتن ننه اشرف نگذشته بود که در اتاق باز شد و بالی هل خورد داخل،ترسیده ازجا بلند شدمو قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم پرسیدم:-چی شده بالی؟خبری شده؟اومدن؟
-آره خانوم خان اومدن!
-تنها؟
-آره،کسی پی شون نبود!
با این حرف چیزی توی دلم خالی شد،با عجله قدم برداشتم سمت در و خواستم برم بیرون که با اومدن آرات پاهام از حرکت ایستاد و بالی با ترس از اتاق بیرون رفت و درو بست!
مات برده نگاهی به چهره اش انداختم،عصبی بود و نگاهشو ازم میدزدید،اما حرفی نمیزد جرات پرسیدن نداشتم،میترسیدم در جوابش چیزی بگه که از شنیدنش وحشت داشتم!
آیلا با دیدن آرات دستشو گرفت به دیوار و از جا بلند شد و با چشمای سرخ شده از گریه و صدایی که دورگه شده بود پرسید:-چی شد؟نذاشتی بلایی سرش بیارن مگه نه؟!
جدی سری به نشونه مثبت تکون داد:-خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد،آقاجونم قبل از من رسیده بود!
-پس کجان؟عمو و آیاز رو میگم؟چرا با خودت نیاوردیش مگه نمیدونستی ما چقدر دل نگرونیم؟
-اون کجا بیاد اونجا براش امن تره،من اومدم تا فردا صبح باهم برگردیم عمارت پایین!
-چرا؟مگه نمیگی چیزیش نبود؟چرا باید برگردیم؟
-دلیلی نداره فقط اینجا امن نیست،یعنی با وجود این اتفاقا هنوزم میخوای اینجا بمونی؟
-خیلی خب قسم بخور حال آیاز خوبه،بگو جون بچمون هیچ کس طوریش نشده!
آرات نزدیک شد بازوهای آیلا رو گرفت و گفت:-آروم باش این چه رفتاریه،ببین آناتم هول کرده،مگه دروغی دارم بگم!
با این حرف دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد دستمو گذاشتم روی سینمو خواستم نفس راحتی بکشم که با سوال بعدی آیلا تموم تنم لرزید!
-چرا…چرا آستین لباست خونیه؟
مگه نگفتی کسی طوریش نشده؟پس این خون چیه؟
با این حرف نزدیک شدمو دستشو چرخوندم سمت خودم و با دیدن لکه خون چشمامو روی هم گذاشتم،تموم اتاق دور سرم میچرخید مطمئن بودم بلایی سر پسرم اومده و با این فکر زانوهام شل شد نشستمو دستمو گذاشتم روی سرم حتی نفسم به زور بالا میومد،صدای جیغای آیلا بیشتر از قبل قلبمو میفشرد و یاد مردن اورهان می انداختم…
درست همین صحنه رو با چشم دیده بودم،دلم گواهی بد میداد،میخواستم بگه خون آدمای نصرته اما حرفی نمیزد،مضطرب از جا بلند شدم و التماس وار پرسیدم:-تورو به خدا راستشو بگو چی شده پسرم مرده نه؟آیازمو کشتن؟
-نه خانیم چیزی نشده آیاز زندس،نمیدونم چرا باورم نمیکنین!
آیلا حرصی لب زد:-پس چرا قسم نمیخوری هان؟یادمه آقامم مرده بود میگفتی خون عمو مرتضی ست،اگه راست میگی بگو به جون دخترم!
-به جون آلما،آیاز زندس،همین فردا میریم با چشمای خودتون میبینیدش!
-چرا میگی زندس؟چرا نمیگی خوبه؟مگه طوریش شده؟
-آره پاش تیر خورده،این خونم مال اونه براش دکتر خبر کردیم،گفت چیزی نیست زود خوب میشه به جون آلما دارم راستشو میگم!
نفس حبس شدمو دادم بیرون:-میخوام برم ده تا با چشمای خودم نبینمش خیالم راحت نمیشه!
-خیلی خب گفتم که فردا صبح راه می افتیم الان مسیر خطرناکه نمیشه خدایی نکرده اتفاقی بیفته دیگه قابل جبران نیست،به من اعتماد نداری خانیم؟
به روح آنام آیاز خوبه!
-پس چرا انقدر آشوبی؟چرا توی چشمام نگاه نمیکنی؟
-به خاطر اینکه شرمندم،همه اینا تقصیر منه،اصلا نیاید پامو توی این خراب شده میذاشتم،همین امشب اختیار تموم امور عمارت رو میدم دست سالار فردا صبح از اینجا میریم،خیالت راحت خانیم،بهم اعتماد کن!
با صدای در آرات عصبی درو باز کرد و رو به خدمتکاری که ترسیده پشت در ایستاده بود گفت:-چیه؟چی شده؟
-آقا کدخدا و ریش سفیدا اومدن میگن باید با شما و خانوم صحبت کنن،خانوم توی اتاقشونن درو باز نمیکنن،چیکار کنم؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻