eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
آنجا که صفا هست٫در آن نور خدا هست                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
هرکه بی ما خوش است در خوشی اش برکت....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
عاقلانه نه ولی صادقانه حرف میزنم..!                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
سادگی يک روز يک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خياباني عبور ميکردند جلوي ويترين يک مغازه مي ايستند دختر:واي چه پالتوي زيبايي پسر: عزيزم بيا بريم تو بپوش ببين دوست داري؟ وارد مغازه ميشوند دختر پالتو را امتحان ميکند و بعد از نيم ساعت ميگه که خوشش اومده پسر: ببخشيد قيمت اين پالتو چنده؟ فروشنده:360 هزار تومان پسر: باشه ميخرمش دختر:آروم ميگه ولي تو اينهمه پول رو از کجا مياري؟ پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشمان دختر از شدت خوشحالي برق ميزند دختر:ولي تو خيلي براي جمع آوري اين پول زحمت کشيدي ميخواستي گيتار مورد علاقه ات رو بخري پسر جوان رو به دختر بر ميگرده و ميگه: مهم نيست عزيزم مهم اينکه با اين هديه تو را خوشحال ميکنم براي خريد گيتار ميتونم 1سال ديگه صبر کنم بعد از خريد پالتو هردو روانه پارک شدن پسر:عزيزم من رو دوست داري؟ دختر: آره پسر: چقدر؟ دختر: خيلي پسر: يعني به غير از من هيچکس رو دوست نداري و نداشتي؟ دختر: خوب معلومه نه يک فالگير به آنها نزديک ميشود رو به دختر ميکند و ميگوييد بيا فالت رو بگيرم دست دختر را ميگيرد فالگير: بختت بلنده دختر زندگي خوبي داري و آينده اي درخشان عاشقي عاشق چشمان پسر جوان از شدت خوشحالي برق ميزند فالگير: عاشق يک پسر جوان يک پسر قدبلند با موهاي مشکي و چشمان آبي دختر ناگهان دست و پايش را گم ميکند پسر وا ميرود دختر دستهايش را از دستهاي فالگير بيرون ميکشد چشمان پسر پر از اشک ميشود رو به دختر مي ايستدو ميگوييد: او را ميشناسم همين حالا از او يک پالتو خريديم دختر سرش را پايين مي اندازد پسر: تو اون پالتو را نميخواستي فقط ميخواستي او را ببيني ما هر روز از آن مغازه عبور ميکرديم و هميشه تو از آنجا چيزي ميخواستي چقدر ساده بودم نفهميدم چرا با من اينکارو کردي چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتي پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم. می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست اولاش نمی خواستیم بدونیم با خودمون می گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه بچه می خوایم چی کار؟ در واقع خودمونو گول می زدیم هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی؟ فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد گفتم:تو چی؟ گفت:من؟ گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟ برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه گفت:موافقم…فردا می ریم و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید اگه واقعا عیب از من بود چی؟ سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست بالاخره اون روز رسید علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم دستام مثل بید می لرزید داخل ازمایشگاه شدم علی که اومد خسته بود اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟ گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم اتاقو انتخاب کردم من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم حالا به همه چی پا زده دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون توی نامه نوشت بودم: علی جان…سلام امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم می دونی که می تونم دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟ شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد... سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند. سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است. استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند! این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون ۱۸-۴۰- ۶۵ کسی به شما فکر نمی کنه از زندگیتون لذت ببرین👌                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ زیبا ودلنشین🌸💐 شاد و پر انرژی باشین 🌺                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند. اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت که با کشتي با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود مي بري؟” ثروت جواب داد" “نه نمي توانم. مقدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم.” عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن” “نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني” پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم.” شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدايي شنيد: ”. بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم” صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند ناجي به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد: ” چه کسي به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود." زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟ دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که “چون تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
ماها از درو تنهاییم وگرنه دورمون پر از آدمه....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
دقیقا😟                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
دلم نه تنگه ، نه گرفته، تموم شده دیگه....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
موشي و قورباغه‌اي در كنار جوي آبي باهم زندگي مي‌كردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم مي‌خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگي‌ات را توي آب مي‌گذراني و من نمي‌توانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتي اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند. روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب مي‌پرسيدند عجب كلاغ حيله‌گري! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پاي موش را به پاي قورباغه بسته؟!! قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد مي‌زد اين است سزاي دوستي با مردم نا اهل. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
پرنده‌اي گرسنه به مرغزاري رسيد. ديد مقداري دانه بر زمين ريخته و دامي پهن شده و صيادي كنار دام نشسته است. صياد براي اينكه پرندگان را فريب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشيده بود. پرنده چرخي زد و آمد كنار دام نشست. از صياد پرسيد: اي سبزپوش! تو كيستي كه در ميان اين صحرا تنها نشسته‌اي؟ صياد گفت: من مردي راهب هستم از مردم بريده‌ام و از برگ و ساقة گياهان غذا مي‌خورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانيت و جدايي از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانيت و دوري از جامعه را انتخاب كرده‌اي؟ از رهبانيت به در آي و با مردم زندگي كن. صياد گفت: اين سخن تو حكم مطلق نيست؟ زيرا اِنزوايِ از مردم هرچه بد باشد از همنشيني با بدان بدتر نيست. سنگ و كلوخ بيابان تنهايند ولي به كسي زياني نمي‌رسانند و فريب هم نمي‌خورند. مردم يكديگر را فريب مي‌دهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر مي‌كني؟ اگر با مردم زندگي كني و بتواني خود را از بدي حفظ كني كار مهمي كرده‌اي و گرنه تنها در بيابان خوب بودن و پاك ماندن كار سختي نيست. صياد گفت: بله، اما چه كسي مي‌تواند بر بديهاي جامعه پيروز شود و فريب نخورد؟ براي اينكه پاك بماني بايد دوست و راهنماي خوبي داشته باشي. آيا در اين زمان چنين كسي پيدا مي‌شود؟ پرنده گفت: بايد قلبت پاك و درست باشد. راهنما لازم نيست. اگر تو درست و صادق باشي، مردم درست و صادق تو را پيدا مي‌كنند. بحث صياد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خيلي گرسنه بود يكسره به دانه‌ها نگاه مي‌كرد. از صياد پرسيد: اين دانه‌ها از توست؟ صياد گفت: نه، از يك كودك يتيم است. آنها را به من سپرده تا نگهداري كنم.حتماً مي‌داني كه خوردن مال يتيم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگي طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگي دارم مي‌ميرم و در حال ناچاري و اضطرار، شريعت اجازه مي‌دهد كه به اندازة رفع گرسنگي از اين دانه‌ها بخورم. صياد گفت: اگر بخوري بايد پول آن را بدهي. صياد پرنده را فريب داد و پرنده كه از گرسنگي صبر و قرار نداشت، قبول كرد كه بخورد و پول دانه‌ها را بدهد. همينكه نزديك دانه‌ها آمد در دام افتاد و آه و ناله‌اش بلند شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●
                   @Aksneveshteheitaa                ●○●