#داستانواقعی💜
#قسمتچهارصدیکم🌺
✨﷽✨
خنده از ته دلی کرد و خواست چیزی بگه که با رسیدن عروس و همراهانش و بلند شدن صدای ساز و دهل حرفشو ناتموم رها کرد،چشم دوخته بودم به جیب لباسشو منتظر بودم،تا بلکه انگشترم رو بهم بده!
سرش رو به گوشم نزدیک کرد داشتم از خوشی بال در میاوردم اما با حرفی که زد وارفته اخمام در هم شد:-نمیخوای بری استقبال عروس؟
نگاهمو ازش گرفتمو با دلخوری قدم برداشتم سمت غزال و با دیدنش در حالیکه اشک به چشماش دویده بود لبخند روی لبم نشست،محمد کمک کرد تا از اسب پیاده شد و آروم و خرامان به سمت تخت قدم برداشتن!
داشتم با نگاهم دنبالشون میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد برگشتمو با دیدن آیلا لبخند روی لبم نشست:-آنا یه خبر خوش برات دارم،لیلا آبستنه،تو راهی داره!
ابروهامو بالا انداختمو متعجب پرسیدم:-چی میگی دختر؟از کجا میدونی؟
-یکی از زنا توی حموم گفت مطمئنم آبستنه،راست میگه دقیقا شبیه وقتی شده که من باردار بودم،حالا ببین کی گفتم!
با نزدیک شدن لیلا با تعجب پرسیدم:-راست میگه آبستنی؟
نگاه غیضی به آیلا انداخت و با خجالت گفت:-نمیدونم آنا،شاید!
خوشحال کشیدمش توی بغلم:-ان شاالله همیشه خوش خبر باشی،بیاین بریم پیش غزال…
خوشحال قدم هامو به سمت جلوی مجلس برداشتم و تا عاقد شروع کرد به خوندن خطبه نگاهم سر خورد سمت آتاش داشت سمت دیگه مجلس رو میپایید اما انگار سنگینی نگاهمو حس کرد سرچرخوند سمتمو نگاهم توی نگاهش گره خورد،خودم ازش خواسته بودم مثل حامی کنارم باشه و الان از حرفم پشیمون بودم…
با صدای بله گفتن غزال از فکر بیرون اومدمو محمد سیب به دست دوید بالای پشت بوم و با رها کردنش سیب خورد توی سر غزال و با آخی که گفت همه زدن زیر خنده!
دیگه آخرای مراسم بود و عروس دوماد رو راهی اتاقشون کردیم،غزال کمی نگران بود حالشو میفهمیدم منم شب عروسیم به خاطر کاری که آتاش کرده بود همچین حال و روزی داشتم خدا رو شکر با پسر خوبی ازدواج کرده بود و مطمئن بودم حالشو درک میکنه!
*
انگار بلاخره طلسم این عمارت هم شکسته بود اولین مراسمی بود که به خیر و خوشی سپری کرده بود،وقتی خوشحالی نوه ها و بچه هامو میدیدم انگار خدا دنیا رو بهم داده باشه از ته دل شکرش میکردم،اما از طرفی هنوز ذهنم درگیر آتاش و اون انگشتر بودم،هر چند تموم امروز رو منتظر بودمو هیچ خبری نبود!
داخل اتاق شدمو نگاهی به بچه ها که سرجاشون خوابیده بودن انداختم امروز حسابی خسته شده بودن،حتی آتاش هم چند دقیقه ای میشد که خوابش برده بود،موهامو باز کردمو به پهلو دراز کشیدم روی رختخواب و زل زدم به نیم رخ آتاش،با باز شدن پلکاش سریع چشمامو بستم،پوزخندی زد و گفت:-میدونم بیداری!
با خجالت آروم لای پلکامو باز
کردم:-داشت خوابم میبرد!
-دیدیش مگه نه؟
متعجب پرسیدم:-راجع به چی حرف میزنی؟
نفسی بیرون داد ونیم نگاهی بهم انداخت و گفت:-انگشتر رو میگم،دیدیش؟
با این سوالش خواب از سرم پرید،بریده بریده لب زدم:-نه…ندیدم!
خنده ی کوتاهی کرد و کامل به سمتم چرخید همونجور که دراز کشیده بود گفت:-هنوز دروغگوی حرفه ای نشدی،وگرنه باید میپرسیدی چه انگشتری؟
دست کرد زیر بالشتشو کیسه مخملی رو بیرون آورد و ادامه داد:-پس برای این بود تموم مدت مراسم چپ چپ نگام میکردی؟
با خجالت نگاهمو ازش دزدیدم!
انگشتر و بیرون آورد و گرفت سمتم:-میخواستم اینو چند روز پیش بهت بدم،سالگرد عقدمون،دوست داشتم به جای انگشتری که بی بی بهت داده اینو دستت کنی اما ترسیدم ازم دلخور بشی،برای همین گذاشتمش اونجا!
این حرفش مثل آب خنکی بود که روی آتیشی که درونم به پا شده بود ریخته باشن،دست بردمو انگشتر رو ازش گرفتم:-چرا باید دلخور بشم،خیلی خوشگله!
آهی کشید و رو به بالا خوابید گفت:-نمیدونم شاید چون هر موقع بهت نزدیک شدم چند قدم عقب رفتی!
با بغض نگاهی بهش انداختم:-فکر میکنم توی این دو سال خیلی چیزا عوض شده،من دیگه مثل اون زمونا فکر نمیکنم!
دوباره سرچرخوند به سمتمو با ابرویی بالا پریده لب زد:-یعنی الان دیگه منو مثل سابق نمیبینی؟
لبخندی زدمو بهش نزدیک شدم در حدی که نفس هاش به صورتم میخورد،متعجب و با چشمای گشاد شده و ناباور حرکاتمو دنبال میکرد،لبخندی زدمو با خجالت پرسیدم:-نمیخوای انگشتری که برام خریدی رو دستم کنی؟
بعد از چند ثانیه ای مکث سری به نشونه مثبت تکون داد و انگشتر رو از دستم گرفت و توی انگشتم فرو برد و زل زد توی چشمام:-من…
خزیدم توی آغوششو پلکامو گذاشتم روی هم:-نیازی نیست چیزی بگی،من واقعا خوشحالم که کنارمی…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻