#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدنودپنجم🌺
✨﷽✨
چند ساعتی گذشت و آفتاب وسط آسمون رسیده بود که با دیدن آبادی از دور تپش قلبم شدت گرفت،نفس عمیقی کشیدمو دستمو نوازش وار کشیدم روی کمر آیلا:-پاشو دختر رسیدیم…
هنوز جملم تموم نشده بود که هینی کشید و از خواب پرید،آلما از ترس شروع کرد به گریه کردن،از جا بلندش کردم و کمی تکونش دادم:-چته دختر زهله ترک شدیم!
-ببخشید آنا داشتم کابوس میدیدم تا نرسیم عمارت و همه رو سالم نبینم خیالم راحت نمیشه!
-راست میگه از اون فرحناز ورپریده چیزی بعید نیست،منم دلم شور میزنه!
دهن باز کردم جواب زنعمو رو بدم که با ایستادن گاری حرفم یادم رفت و همه متعجب زل زدیم به بیرون:-هنوز که نرسیدیم چرا ایستاد؟
-نمیدونم حتما یه چیزی شده!
بسم الله ی گفتمو سرمو از گاری بیرون کشیدمو خواستم آرات رو صدا کنم که با دیدن آتاش که سوار بر اسب کنارمون ایستاده بود زبون به کام گرفتم، با دیدنش کمی دلم آروم گرفت لبخندی زدمو خواستم سلام کنم که با دیدن پیراهن مشکی و چهره غمگینش زبونم بند اومد،هر چی زور زدم چیزی بپرسم کلمه ای از دهنم خارج نشد،آیلا با دیدن حالم دستمو کشید و گفت:-چی شده آنا؟
-سلام خوش اومدین!
-سلام خان عمو خدا رو شکر سالمین،دلمون هزار راه رفت آیاز کجاست خوبه؟
ناراحت سری به نشونه مثبت تکون داد:-خوبه خدا رو شکر!
-آقاجون اینجا چیکار میکنی؟
-راستش خواستم قبل از رسیدن چند کلام با هم صحبت کنیم!
با این حرف تموم تنم لرزید وحشت زده لب زدم:-چی شده آتاش؟چرا مشکی پوشیدی؟آیازم خوبه مگه نه؟
سری به نشونه مثبت تکون داد:-آیاز خوبه اما…
-اما چی خان عمو؟بی بی طوریش شده؟
دوباره سری به نشونه منفی تکون داد با نوک انگشت اشکاشو گرفت و خواست چیزی بگه که بغض امونش نداد،حس میکردم صدای تپش قلبمو میشنوم،چهره ی همه عزیزام یکی یکی از جلوی چشمم رد شد نمیتونستم حدس بزنم کدوم یکیشون رو از دست دادم میدونستم طاقت نبودن هیچ کدوم رو ندارم،همه این افکار توی چند لحظه از ذهنم گذشت خواستم دهن باز کنم بپرسم که آرات مات برده لب زد:-نکنه ساواش خان…
حس کردم قلبم از جا کنده شد سرچرخوندم سمت آتاش و با تاییدش،جریان خون توی بدنم متوقف شد،دیگه صدای تپیدن قلبمو نمیشنیدم!
آتاش آهی کشید و گفت:-به خاطر کینه احمقانش ساواش رو به کشتن داد…دیروز تا رسیدم عمارت و رفتم سر زمینا دیر شده بود آدمای نصرت ریخته بودن سر آیاز،اگه ساواش خودشو فدا نکرده بود کشته بودنش،وقتی رسیدم داشت جون میداد،هر طوری بود رسوندمش عمارت اما کار از کار گذشته بود…
لب های لرزونموتکون دادمو ناباور لب زدم:-خودشو فدا کرد؟ساواش به خاطر آیاز خودشو فدا کرد؟
-اگه زودتر میرسیدم نمیذاشتم اینجوری بشه،آیاز میگه تا خواستن بهش حمله کنن ساواش خودشو انداخته جلو،آیازم تیر خورده ولی آسیب جدی ندیده!
با بغض لب های لرزونمو تکون داد:-حتی فرصت نکردم برای بار آخر بغلش کنم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻