#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتچهارصدنودچهارم
بی بی که هیچوقت بلند کردن صدا رو توی جمع مردا جایز نمیدید عصاشو به طرف اورهان گرفت و قبل از اینکه اورهان بچه رو تحویل ریش سفید بده گفت:-ببرش بیرون پسر این مراسم مقدسه من قبلا برای این بچه اسم مشخص کردم اسمش ظلماته درست شبیه بختش!
اورهان نفسی بیرون داد و با اخمای گره کرده گفت:-بی بی احترامت واجب اما من برای نامگذاری دخترم از کسی نظر نخواستم اسمی که براش انتخاب کردم کاملا برازندشه،اون مثل آینه ای پاکه هر کسی فقط ذات واقعی خودش رو درون چهره اش میبینه!
با این حرف بی بی با اخمای در هم رو ازش گرفت تموم تنم کرخت شده بود میدونستم این رفتار اورهان عاقبت کار دستش میده اما اون بچه بیچاره هم که گناهی نکرده بود!
ریش سفید با دیدن چهره بچه عصبی اون رو بغل آقا مظفر داد و با اخمایی در هم رو به خان گفت:-این چه بی احترامیه؟
اورهان انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفت و گفت:-بی احترامی کاریه که تو با این سنت داری انجام میدی،این دختر منه،مراسم رو براش اجرا میکنی وگرنه تموم اختیاراتت توی ده رو ازت سلب میکنم!
همونطور که ریش سفید مستاصل به بقیه بزرگای ده که از ترس سر جاشون میخکوب شده بودن نگاه میکرد آقا مظفر نگاهی به بچه توی بغلش و خان که هیچ حرفی برای گفتن نداشت و انگار همه چیز رو به دست تقدیر سپرده بود انداخت و با عصبانیت از جا بلند شد:-این چه بازیه که برای بردن آبروی من راه انداختی،اورهان خان؟
نمیتونی این حیوون رو که معلوم نیست از کودوم بی بند و باری به دنیا آوردیش ببندی به ناف دختر من،من...
باورم نمیشد آقا مظفر از دوقلو بودن بچه ها خبر نداشته باشه،یعنی اینقدر شرمشون اومده بود که حتی به اونم نگفته بودن؟
با صدای داد اورهان چهره آقا مظفر به یکباره کبود شد:
- بهتره به جای اینکه خودت رو بیشتر از این کوچیک کنی از زن و دخترت بپرسی که دارم راستش رو میگم یا نه!
کمی مکث کرد و نگاهی به چشمای متعجب آقا مظفر که حالا روی سهیلا دوخته شده بود انداخت و ادامه داد:
-هر چند نیاز به توضیح نمیبینم همینکه اجازه دادم بشینی اینجا و تو مراسم دخترام شرکت کنی خداتو شکر کن شاید تو فراموش کار باشی اما من هنوز یادم نرفته که با چه دغل و دروغ هایی خواستی زندگیمو از هم بپاشی و هر جور شده با هزار خفت و خاری دخترت رو عروس من کنی!
اما من مثل تو نیستم این نوزادی که میبینی دختر منه،هیچکس حق بی احترامی بهش رو نداره حتی تو،یکبار گفتم دوباره تکرار میکنم دخترم مثل آینه هست و هر کس سیرت واقعی خودش رو توی صورتش میبینه پس برام عجیب نیست که تو چرا حیوون صداش میکنی چون بهتر از هر کسی میدونم چه مار خوش خط و خالی هستی!
در ضمن اگه بقیه بهت احترام میذارن به خاطر اینه که دهنم رو بسته نگه داشتم !
آقا مظفر با عصبانیت سر به زیر انداخت و با مشتای گره کرده زیر چشمی نگاهی گردوند بین جمعیتی که بهش زل زده بودن!
حرفی برای گفتن نداشت خودش هم میدونست حق با اورهانه اما بیشتر از این جایز ندید بایسته تا ازش حرف بشنوه و با اشاره چشم به زنش فهموند که از جا بلند شه و خودش از کنار اورهان رد شد و رو به روی سهیلا که حالا از خشم و غم قرمز شده بود ایستاد و چشم غره ای بهش رفت و گفت:-تا وقتی مادر این حیوون باشی دختر من نیستی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻