eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🦚 همه با ناراحتی و شرمندگی وارد اتاقاشون شدن و حیاط کاملا خلوت شد! با حرکت انگشت گلناز روی گونه ام به خودم اومدم:-خانوم جان بهتره بریم توی اتاق،ممکنه حالتون بد بشه! -نمیتونم گلناز مگه نمیبینی چه حالی داره چطور تو همچین شرایطی تنهاش بذارم؟ -اما شما باید به فکر خودتون باشین اگه سالم نمونین چطور میخواین برای لیلا مادری کنین؟ به سمت اتاق سهیلا میرفت گلناز رو کناری زدمو؟بی توجه بهش پشت سر اورهان راه افتادم الان دیگه هیچکس جز اون برام اهمیتی نداشت! در رو تا آخر باز کرد و داخل اتاق شد و کنار جسم بی جون آینا زانو زد و گرفتش توی آغوشش و از ته دل داد بلندی کشید،اشکام بی مهابا میریخت دست جلوی دهانم گرفتم که صدای هق هقم از این ناراحت ترش نکنه! با دیدن شرایطش و اینکه میدونستم کاری ازم ساخته نیست قدرت کنترل کردن خودم رو نداشتم! نزدیک شدم و دستی روی شونه های مردونش گذاشتم بی حرف دامن لباسمو گرفت و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن،دلم به درد اومد هم به خاطر اورهان و هم بچه بی گناهی که تموم سهمش از زندگی همین یک هفته ای بود که همه اش توی این اتاق گذشت و آدمایی که حیوون صداش میکردن و مادری که به چشم هیولا میدیدش! ****  با صدای تق و توقی که از کنارم به گوش میرسید آروم پلکای سنگینمو از هم باز کردم و با دیدن یه جفت چشم درشت مشکی که از پشت طبل اسباب بازی بهم نگاه میکرد لبخند به لبم نشست! آروم دستی به شکمم گذاشتمو به سمتش نیم خیز شدم و پشت انگشتامو نوازش وار روی گونه اش کشیدم و طبل رو از دهانش بیرون کشیدم و با لحن بچگونه ای رو بهش گفتم:-میدونم گرسنه ای اما این که خوردنی نیست! با یه دست شکمش رو قلقلک دادمو‌ با دست دیگرم طبل رو از دستش بیرون کشیدم:-ممکنه مریض بشی صبر کن الاناست که خاله گلناز شیرتو بیاره،آهی کشیدمو دستی به شکم بزرگ شده ام‌کشیدم:-نگران نباش یکم دیگه صبر کنی میتونم از شیر خودم بهت بدم! کمی نگاهم کرد و بعد با دیدن دستای خالی اش زد زیر گریه،سری تکون دادمو دوباره طبل رو به دستش دادم و طولی نکشید که دوباره لبخند به لبش نشست و شروع کرد به دست و پا زدن،لبخندی به روش زدم تنها چیزی که میتونست آرومش کنه همین طبل چوبی بود که اورهان با دستای خودش براش درست کرده بود! شاید هم میدونست پدرش با چه عشقی براش درستش کرده که اینقدر عاشقش بود،خم شدم و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم و دوباره کنارش دراز کشیدم و مشغول نوازش موهای کم پشتش شدم! حدود چهار ماه از شبی که آینا رو از دست داده بودیم میگذشت،هنوز وقتی چشمامو میبستم تصویر چهره معصومش پیش چشمم نقش میبست،اورهان همون شب با دستای خودش گوشه حیاط پشتی عمارت خاکش کرد و تا خود صبح بالای مزارش نشست! با این کارش اون نقطه از حیاط رو تقریبا متروکه کرده بود دیگه هیچکس جرات نزدیک شدن یا حتی عبور از اون قسمت رو نداشت! هر چند از این کارش راضی بود مزار آینا تبدیل شده بود به یه گوشه دنج براش که غم هاشو همونجا همراه بچه از دست رفته اش به خاک بسپاره! سهیلا هنوزم از کاری که کرده پشیمون نبود،این بار خودش رو توی اتاق حبس کرده بود،چندباری اورهان میخواست از عمارت بیرونش کنه اما چون کسی رو نداشت که ازش حمایت کنه خان بهش این اجازه رو نمیداد،همه خوب میدونستیم که خان به خاطر حفظ آبروش توی ده هست که حاضر نمیشه سهیلا رو‌بیرون کنه وگرنه زنده و مرده اون کوچکترین اهمیتی براش نداشت،وقتی آقاش اینجوری طردش کرده بود چه انتظاری از خان میرفت؟ منم کاری به کارش نداشتم،اینقدرا هم ظالم نبودم تا به آواره شدنش رضایت بدم،به هر حال اون دیگه مادر دخترم بود و همین که آزارش به کسی نمیرسید برای من کافی بود اون اوایل به خاطر لیلا چندباری به خودم جرات داده بودم که برم و ازش بخوام بهش شیر بده اما هر دفعه شروع میکرد به داد کشیدن و جیغ زدن حتی یک دفعه سعی کرد به سمتم حمله کنه که اورهان سر رسید و‌ جلوشو گرفت و از اون موقع وارد شدن به اتاق سهیلا برای من ممنوع شده! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻