#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتنودهفتم
می خواستم ببینم با کی داره صحبت می کنه که صدای قهقهه هاش کل خونه رو برداشته..... وقتی گوشامو تیز کردم متوجه شدم با مردک احتشام داره صحبت می کنه...... وقتی اینو فهمیدم خون خونمو می خورد........ دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم...... در رو با دست هل دادم و رفتم تو اتاق....... مهرنوش با دیدنم هول شد و سریع تلفنو قطع کرد....... ازم پرسید چرا انقدر زود رفتم خونه؟ اما من به جای جواب همه چی رو بهم ریختم و محکم زدم توی صورتش...... هرچی جلوی دستم بود می نداختم روی زمین و خوردش می کردم...... خون جلوی چشامو گرفته بود و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم..... اونشب دعوای سختی با هم کردیم...... فردا صبحش که از خواب بلند شدم دیدم یه نامه نوشته و گفته بود که برای همیشه ترکم کرده به زودی احضاریه دادگاه به دستم می رسه برای طلاق..... گفته بود بهتره توافقی از هم جدا شیم چون خیلی وقته نمی خواد باهام زندگی کنه...... بعدها از طریق پریماه فهمیدم که دست احتشام و مهرنوش از اول تو یه کاسه بوده...... پریماه همه ی اموال پدریش شرکت و کارخونه رو به اسم احتشام می کنه......ناغافل از اینکه احتشام تمام اموال و دارایی پدری پریماه رو بالا می کشه و با مهرنوش برای همیشه از ایران می رن.......... ماهان نفس عمیقی کشید و غمگین نگاهم کرد...... مردد نگاهم کرد و ادامه داد: حالا هم اومدیم اینجا که ...... مکثی کرد: که ما رو ببخشی....... بهراد ما رو حلال کن .....ما در حق تو خیلی بدی کردیم ..... الان زندکی هردوتامون شده جهنم...... خدا ما رو ببخشه تک تک کارایی که به تو کردیم خدا سر خودمون تلافی کرد....... دستام عصبی توی موهام فرورفت...... سرم از درد داشت منفجر می شد...... حالا که یه سری حقایق برام روشن شده بود داشتم دیوونه می شدم..... خدای من ....باورم نمی شه..... یعنی تمام این مدت ماهان این حس و نسبت به من داشته...... خدا لعنتتون کنه....... خدایا آخه بهراد چه گناهی کرده که مـ ـستحق این همه عذابه......؟ کلافه بودم خودم هم نمی دونستم چه مرگم شده ..... انگشتمو انقدر توی کف دستم فرو کرده بودم که قرمز شده بود...... دستام توی موهام بود و عصبی طول و عرض اتاق رو طی می کردم...... ماهان و پزیماه با نگرانی نگاهم می کردند...... اما در عوض من هربار که چشمم بهشون می افتاد نگاه نفرت انگیزم رو نثارشون می کردم..... خدایا داشتم دیوونه می شدم..... خیلی دلم می خواست بدونم چه بلایی سرپسر بیچاره م اومده..... انقدر حواسم پرت حرفاشون شده بود که به کل یادم رفته بود از آرمانم بپرسم..... سرجام وایسادم..... دستم رو توی موهام فرو بردم..... نفس عمیقی کشیدم...... با نفرت نگاهشون کردم و گفتم: پسرم کو ....آرمان؟ نگاه سرد و بی روحم را نثار چشمای پریماه کردم...... یک تای ابروم رو بالا بردم و گفتم: فکر نمی کنی بعد از چند سال این حق من بود که بچه مو ببینم؟ هوم؟ یا نکنه فکر کردی بچه با دیدنم هوایی می شه و دیگه نمی تونی با دروغات و کثافت کاریات نگهش داری؟ کدومش...؟ منتظر نگاهش کردم...... حس کردم چشماش نگران شد...... با تردید نگاه ماهان کرد..... ماهان سرش را به علامت مثبت تکان داد.......
🎄🎄🎄🎄🌻🎄🎄🎄🎄
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتنودهفتم
صورتم برای چندمین بار خیس از اشک شد گلناز وحشت زده با رنگ و رویی پریده گفت:
-خانم جان چی شد الهی من بمیرم براتون واسه چی این جوری شدید،پاشین حداقل تا تشک بیاین تا ببینم چه خاکی به سرمون بریزیم زمین سرده حالتونو بدتر میکنه!
نفس عمیقی کشیدمو بلند شدمو به زور تا تشک خودمو رسوندمو چشمامو روی هم گذاشتم شاید یکم خواب حالمو بهتر میکرد،اما هنوز پلکام روی هم نرفته بود که در با شدت زیادی باز شد و چهره خونسرد آتاش توی چهارچوب در ظاهر شد،اینبار به جز من رنگ ساره و گلنازم مثل گچ شده بود!
-برید بیرون می خوام با زنم صحبت کنم!
ساره بلافاصله بعد از شنیدن این جمله از جا بلند شد و سر به زیر انداخت و رفت اما گلناز رو من با فشاری که به دستش میدادم نگه داشته بودم!
آتاش بدون این که داد بزنه با خونسردی و لبخند کج گوشه لبش رو به گلناز گفت:
کری یا حرفم رو نشنیده گرفتی؟
اجبارا فشار دستم رو روی دستش شل کردم،نگران نگاهی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت و بلافاصله آتاش درو پشت سرش بست و کلونشو جا انداخت،دیگه دردم فراموشم شده بود نشستم سر جامو با لکنت لب زدم:
-چرا اومدین اینجا،لطفا برین بیرون،عزیزم گفته تا عقد نباید باهم تنها باشیم!
پوزخند غلیظی زد و کتشو درآوردو مشغول باز کردن جلیقش شد:-کاش عزیزت اینارو به اردشیر خانتون هم یاد میداد اونوقت دیگه قرار نبود این چیزایی که قراره رو تحمل کنی!
با صدای لرزونی پرسیدم:-منظورتون چیه؟دارین چیکار...میکنین؟!
نزدیکم شد فکمو گرفت توی دستاشو گفت:-فکر کردین الکیه؟دوستمو تو عروسیتون کشتین،به ناموس من دست درازی کردین و بعد با یه عقد خشک و خالی همه چیز تموم بشه بره؟نه از این خبرا نیست،میدونی چرا راضی شدم زنم بشی؟فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟یا خواستم آیینه دقم هر لحظه رو به روم باشه و یادم بندازه چه بلاهایی به سرم اومده؟فقط برای این قبول کردم که داغ بی آبرویی رو روی پیشونی آقات بذارمو چه فرصتی بهتر از الان؟حالا هم خفه شو و فقط کاری که میخوامو انجام بده!💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻