فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم کنید به کسی که واقعا دوسش دارین👆
تقدیم به شما❤️❤️
💞🦋🦋💞
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
چه بیهوده اختراع شد سَم، شکنجه، تیغ، چوبهی دار ... وقتی یک خاطره میتواند نفست را بند بیاورد، زمین گیرت کند، تو را به گریه بیندازد، خونت را به جوش آورد ...
👤 منسوب به حسین پناهی
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگسینهم
وقتى كه ماه رجب تمام مى شود محمّد(ص) به شهر باز مى گردد و به زندگى معمولى خود مشغول مى شود.
خدا پسرى به محمّد(ص) و خديجه مى دهد. آنها نام او را قاسم مى گذارند. آنها كودكِ خود را صميمانه دوست مى دارند.
بعد از مدّتى، قاسم بيمار مى شود و از دنيا مى رود. مرگ قاسم براى آنها بسيار سخت است، ولى آنها در اين مصيبت صبر مى كنند. خدا امانتى به آنها داده بود و اكنون آن را پس گرفته است.
چند روز از مرگ قاسم مى گذرد، محمّد(ص) وارد خانه مى شود، مى بيند كه خديجه گريه مى كند. محمّد(ص) كنار او مى رود و مى پرسد:
ــ همسرم! چرا گريه مى كنى؟
ــ به ياد فرزندمان قاسم افتادم، اكنون شير از سينه ام جارى شده است. كاش او زنده بود...
ــ اى خديجه! تو در روز قيامت قاسم را خواهى ديد كه به سراغ تو خواهد آمد و دست تو را خواهد گرفت و به بهشت خواهد برد.
با اين سخن، خديجه آرام مى شود.
از زندگى مشترك محمّد(ص) و خديجه چند سال گذشته است. به خديجه خبر مى رسد اتفاق عجيبى افتاده است، ديوار كعبه شكافته شده است و همسر ابوطالب، فاطمه بنت اسد وارد كعبه شده و دوباره ديوار بسته شده است.
با شنيدن اين خبر همه مردم مكّه به سوى كعبه مى آيند، هر كارى مى كنند نمى توانند در كعبه را باز كنند. همه در تعجّب هستند. چاره اى نيست بايد صبر كرد.
سه روز مى گذرد، بار ديگر ديوار كعبه شكافته مى شود و فاطمه بنت اسد بيرون مى آيد. مردم نگاه به دست او مى كنند، نوزادى را مى بينند كه ماه در مقابل رخ زيبايش شرمسار است.
همه هجوم مى آورند تا اين نوزاد را ببينند. در اين ميان ابوطالب مى آيد و فرزندش را در آغوش مى گيرد.
فاطمه به ابوطالب مى گويد: گفته اند كه نام او را "على" بگذاريم.
ابوطالب به روى همسرش لبخندى مى زند و فرزندش را "على" نام مى نهد.
آرى، كعبه سال ها از اين كه بت خانه شده بود به خدا شكايت داشت، اكنون خدا على(ع) را در اين خانه مهمان كرده است. او همان كسى است كه بر دوش آخرين پيامبر خدا، همه بت ها را خواهد شكست!
ساعتى مى گذرد، محمّد(ص) به خانه ابوطالب آمده است او على(ع) را در آغوش مى گيرد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
📸 تصاویری از جشن انقلاب/ایسنا
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
voice.ogg
877.2K
به کسی جز تو نمیگم
روزی که به دنیا آمدی
نمیدانستی زمانی خواهد رسید
که آرامش روح و روان کسی
خواهی شد که وجودت باعث
زیباترشدن زندگیش خواهد شد💋
عشقــ❤️ـــم
♥️♥️
🤞🤞
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
❤️🌹
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت50
بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، ب،ب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میانی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس راخریدیم.یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعد چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت:– یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه. روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم.موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود.لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشان کردم.آقای معصومی با لبخند گفت: –ذوق شما بیشتر از ریحانس.خنده ایی کردم و گفتم: –لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش.آهی کشید و گفت:– دخترها فرشته های روی زمین هستند.حرفش مرایادحرف مادر انداخت، "مامان میگه دخترهافرشته های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم را بریدو گفت:– رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی...
این دفعه من حرفش را بریدم.– دستتون درد نکنه، مامان گفته زودبرگردم.از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت: –پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم.مکثی کردم و گفتم:
– میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت: –رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو بااخم گفت: – نکنه روزه اید؟
وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابان کشیدو ترمز کردو با تعجب نگاهم کردو گفت: –خدای من! شما روزه بودیدو من اینقدر اذیتتون کردم؟
سرش را گذاشت روی فرمان وناله کرد: –خدامن رو ببخشه.عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم: –باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم، امدم بیرون اصلا نقهمیدم چطوری گذشت. سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت:– برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم.سرم را پایین انداختم و گفتم: –آخه مامانم...حرفم را بریدو گفت: – خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم.نگاهش کردم و گفتم: –آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم.
آنقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگر طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت.–باشه هر چی شما بگی راحیل خانم.فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم را بیرون دادم و گفتم:– اینجوری راحت ترم.چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست. خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت.ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدراین گیره ی بدبخت راآسی کردکه بازشد.هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت:– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی بااو نشان داد تا من راحت باشم.از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:– بدینش به من.همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:– میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و گفت:
– این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی.
باتعجب گفتم: –آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت: –از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها.
بوسه ایی به لپ
🌹🌹🌹🌹💗🌹🌹🌹🌹
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️نجوای بسیار زیبای شبانه❤️🍃
🍃💖شبی سرشار از آرامش و آسودگی خیال براتون آرزو میکنیم .
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
.•┈┈••••✾••﷽••✾••┈┈•
🏡اینجا تجمع خانواده #طلاب و #مومنین 😍👇👏
eitaa.com/joinchat/3515285549Cfb44d270c6
─━━━━━━⊱🌺⊰━━━━━━─
🔶ارزانسرای ویژه ایتا
eitaa.com/joinchat/28180499C32ffc67c4f
🔶یہکانالویژهکربلانرفتهها
eitaa.com/joinchat/1377632268Cc19bd91091
🔶فکر کن چاقوکش ها هم شهید بشن!
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
🔶یه کانال تووووووپ
eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
🔶عاقبت شوخی با نامحرم
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔶تفاوت شهـــوت زن و مرد از منظر حضرت علی (ع)
eitaa.com/joinchat/3153199115C27b8baac89
🔶آشپزی و ترفندهای خانداری
eitaa.com/joinchat/857866244C5c5568a380
🔶فرقه های عجیب و جهان ماوراء
eitaa.com/joinchat/3478585344Cfddd4eceb2
🔶ســالاد آرایــــے مـــدرن
eitaa.com/joinchat/3291742241Cf8760dd846
🔶مــــدل و ایده لباس عیدجهت دوختن
eitaa.com/joinchat/1059258404Ccb58df0318
🔶گناه خود ارضایی و چت بانامحرم
eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
🔶برای امام زمانم چه کنم؟
eitaa.com/joinchat/2734358548Caf1aa11a1d
🔶آموزش رایگان خیاطی به همراه گروه رفع اشکال
eitaa.com/joinchat/454098969Cfb9fc7dac2
🔶آموزش خیاطی رااااایگان بهمراه کلاس مجازی
eitaa.com/joinchat/1011744797C1e389cc03f
🔶تلنگر مذهبی
eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7
─━━━━━━⊱🌺⊰━━━━━━─
📚داستان کوتاه وپند میخوای بیا اینجا😍👇
eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
─━━━━━━⊱🌺⊰━━━━━━─
[ 📲تبادلات لیستی تبادلکده ها ]
. [ @tabadolkadeha ]
#لیست22بهمن ماه
هدایت شده از تبادلات لیستی شهید سلیمانی
🔈بهترین کانال های ایتا را در تبادلات شهید سلیمانی دنبال کنید🔈
#پیشنهاد_ویژه😍
کانال روانشناسی(زندگیتو تغییر بده)💕🌸🌿
eitaa.com/joinchat/566951999C85a23ef48d
---------------------------------------------
❤️🌿 عجب دلنوشته های نابی
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
❤️🌿 شیکترین وبروزترین لباس های زنانــــه
eitaa.com/joinchat/217120772C165f2dce67
❤️🌿 کتابخوانی گونهگون و خلاقیت
eitaa.com/joinchat/3965386807C66f20a6d9f
❤️🌿 مـدافـع حجـاب
eitaa.com/joinchat/2357919798Cfd7dc28651
❤️🌿 ریحانه النبی
eitaa.com/joinchat/4150919184C458227d81f
❤️🌿 شعرناب_روزپدر
eitaa.com/joinchat/970850306Cf8a892a340
❤️🌿 ازعشقبگو_ازپدربگو
eitaa.com/joinchat/3363635214C03c033f6e8
❤️🌿 کانال دلنوشته های آرامبخش
eitaa.com/joinchat/877527052Ccc9b09705f
❤️🌿 لباس خوش سلیقه زیبا
eitaa.com/joinchat/2673934366C7e7b8b067c
❤️🌿 اگه فرزندت تو یادگیری مشکل داره کلیک کن
eitaa.com/joinchat/3338928128C9be18f7d99
❤️🌿 مکتب خونین شهدا ....شھیدۍ ڪھ از بـےڪسے بࢪاۍ آب نامھ مےنوشـټ..
eitaa.com/joinchat/3665952790C6b805ee54f
❤️🌿 کمال بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❤️🌿 لذت "زندگــــ♡ــی با بندگــ♡ـی"❖
eitaa.com/joinchat/2201092127Cd10a2ab0f9
❤️🌿 علمدار کربلا
eitaa.com/joinchat/2349137922Ce775ef15c1
❤️🌿 پروفایلتو شیک انتخاب کن
eitaa.com/joinchat/1794310187C5808e2b922
❤️🌿 بهائیت شناسی
eitaa.com/joinchat/830341121Cca0f94fa66
❤️🌿 آشپزی و ترفندهای خانداری
eitaa.com/joinchat/857866244C5c5568a380
❤️🌿 آموزش طبی حکیم خيرانديش
eitaa.com/joinchat/3657826315C2a3b833fb4
❤️🌿 برای امام زمانم چه کنم؟
eitaa.com/joinchat/2734358548Caf1aa11a1d
❤️🌿 عاقبت شوخی با نامحرم
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
❤️🌿 آرامش حس حضور خداست
eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
❤️🌿 ده قانون برای خودسازی (ویژه بانوان )
eitaa.com/joinchat/3348693003Cc0c8f29263
❤️🌿 گناه خود ارضایی و چت بانامحرم
eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20
❤️🌿 متن ها و تصاویــــــــــر زیبا
eitaa.com/joinchat/2751463426Ce6a6f5c7e2
❤️🌿 اگه دوست داری از یاران امام_زمان باشی کلیک کن
eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9
❤️🌿 یه کانال تووووووپ
eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
❤️🌿 حـس آرامـش نـاب بـا یـاد پـروردگار
eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec27d2
❤️🌿 احادیث۱۴معصوم، تفسیرآیاتقرآن
eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d
❤️🌿آموزش زبان ترکــــــــی از 0 تا 100
eitaa.com/joinchat/1153368076Cc5ea3ca45d
---------------------------------------------
🔴 #پیشنهاد_ویژه
گلدوزیجات هنرمندانه♥️🌿 (آموزش مجازی هم داریم😍😉)💕🍁
eitaa.com/joinchat/3500343346C2f8ce76f8b
🔱⚜️کانال تبادلات شهید سلیمانی⚜️🔱
eitaa.com/joinchat/708247605Ceb982d64d4
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🌷✨بنـام آنکه الله است نـامش
🌷✨بود از هر سخن برتر کلامش
🌷✨بنام آنكه رحمان ورحيم است
🌷✨بنام آنـكـه خـلّاق كـريـم است
🌷✨بنـام آنـكه او پـروردگــار است
🌷✨زمين وآسمان را از او قرار است
🌷✨بنـام آنـكه حمـد او را سزايـد
🌷✨جز او را اهل دانش كى ستايد
🌷✨بنام آنكه انـدر روز محشر
🌷✨بود او مالك مطلق سراسر
🌷✨بنام آنكه عـارى از نيـاز است
🌷✨درِجودش بروى خلق باز است
✨✨ الهی به امید تو 💖
🌸امروزتان پراز لطف خداوند
🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
صبح آهنگی
ز پیشاپیش خورشید است و بس
گرد جولان توام در هرکجا پیدا شدم..
🔻بيدل_دهلوی
☀️صبح بخیر
🌸🦋 🦋🌸
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#سلام_مولایمن♥
درالتهابِزمین؛ دراضطرابِزمان؛
یادِشما چترامانمناست
زیرباراندردها...
+السَّلامُعَلَيْكَيَا وَعْدَاللَّهِالَّذِيضَمِنَهُ...
🌼سلامبرمولایمهربانےڪه
آمدنشوعدهیحتمےخداستو
سلامبرمنتظـرانودعاگویانآن
روزگارنورانےوقریب...✨
#اللھمعجݪالـولیڪاݪـفࢪج...🌼
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت51
وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند.چادرم را از سرم کشیدم و فوری بستهی کادو پیچ را باز کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی روکش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت."شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم.یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود.وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک".همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است.از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود.
یعنی او از کجا فهمیده بود.از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به فکر رفتم.چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشیام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم افطار کنم.
خوراکیهایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم.
گوشیام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده:« قبول باشه. التماس دعا.»فوری جواب دادم:– ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:– هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.بی مقدمه نوشتم: –شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه.
بعد استیکر خنده گذاشته بود.در ادامهاش نوشته بود، بقیهاش هم، جوینده یابندس.حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم...
لحظهایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم: –ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.اونم نوشت:
–اون که آره شک نکنید.از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم.گوشی راگذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند.با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:– هدیه ی صاحب کارته؟پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –آره صاحب کارم داده.ــ اونوقت به چه مناسبت؟سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:– واسه تشکر و این حرفها.اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:– شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟ــ بله مامان جان.انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد.
خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت: –فکر کنم مامان هم مثل من فکرمی کنه.برای تغییر دادن جو، گفتم:
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.مادر همانطور که به گلهای رز قرمز هلندی نگاه می کرد ودر فکر بود گفت: –دستت درد نکنه دخترم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
❤️❤️❤️❤️💖❤️❤️❤️❤️
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
من درمیان جمع و
دلم جای دیگر است
#سعدی
💞🦋 🦋💞
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯