eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آن نور به سوى آسمان مى رود و بار ديگر سكوت و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد. محمّد(ص) در وجودِ خود، گرمايى مى يابد، گويى كه آتشى در درونش افروخته باشند. او سر به سجده مى برد و با خداى خويش سخن مى گويد. اكنون او از جاى برمى خيزد، عباى خود را بر دوش مى اندازد و به راه مى افتد. او كجا مى خواهد برود؟ او هر سال تا پايان ماه رجب در اين غار مى ماند; امّا امشب او ديگر نمى تواند اينجا بماند. آن صداى آسمانى محمّد(ص) را دگرگون كرده است، او مى خواهد نزد خديجه برود، فقط خديجه است كه مى تواند در اين لحظه به او كمك كند. محمّد(ص) از كوه پايين مى آيد، گويا همه هستى به او سلام مى كنند: "سلام بر تو اى رسول خدا". بار ديگر آن نور آسمانى را مى بيند كه با او سخن مى گويد: "اى محمّد! تو پيامبر خدايى و من جبرئيل هستم!" محمّد(ص) آرام آرام، دردمند و خسته به سوى خانه مى رود، سرش درد گرفته و دهانش خشك شده است. گويا بزرگ ترين امانت هستى را بر دوش خود مى يابد. او برگزيده آسمان است و بايد مردم را به سوى نور ببرد، مردمى را كه در تاريكى و پليدى ها غرق شده و به عبادت سنگ ها رو آورده اند. راه زيادى تا خانه مانده است، كاش اين راه مقدارى كوتاه تر بود! كاش خديجه كنارش بود و او را يارى مى كرد! تو از خواب مى پرى. نمى دانى چه شده است. خيلى نگران هستى. به دلت افتاده است كه همسرت، محمّد(ص) تو را به يارى مى خواند. نكند براى او اتّفاقى افتاده باشد؟ او تنهاى تنها در آن بالاى كوه چه مى كند؟ برمى خيزى و دست هايت را به سوى آسمان مى گيرى و مى گويى: اى خداىِ ابراهيم! خديجه تو را مى خواند، همسرم را يارى كن! ساعتى مى گذرد و تو هنوز دعا مى كنى. ناگهان صداى در خانه به گوش مى رسد. در اين وقت شب چه كسى در خانه تو را مى كوبد؟ اين صداى كوبيدن در برايت آشناست. فقط محمّد(ص) در را اين گونه مى كوبد. لبخندى مى زنى و به سوى در مى روى و آن را باز مى كنى. محمّد(ص) را مى بينى كه به تو سلام مى كند، جوابش را مى دهى. چرا محمّد(ص) اين چنين بى رمق است؟ چرا بدنش گرمِ گرم است؟ دست او را مى گيرى و به سوى اتاق مى برى. او در بستر خود قرار مى گيرد. تو كنارش مى نشينى و دستى بر پيشانيش مى كشى. محمّد(ص) هم به تو نگاه مى كند. او در كنار تو آرام مى گيرد. تو امشب تنها پناه محمّد(ص) هستى! تو هميشه آرامش را به محمّد(ص) هديه مى كنى. او در كنار تو به خواب مى رود، در بالاى سر او مى نشينى، به چهره زرد او نگاه مى كنى. نمى دانى چه شده است. افسوس كه محمّد(ص) توان سخن گفتن نداشت وگرنه براى تو مى گفت كه چه شده است. فردا او همه چيز را براى تو مى گويد. تو محرم راز محمّد(ص)هستى! دلت گواهى مى دهد كه اتفاق خوبى افتاده است. ❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️ @shohada_vamahdawiat @hedye110
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم؟ حال همه خوب است مَن اما نگرانم... 🔻فاضل نظری 💖🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
مرا تا دل بود دلبر تو باشی... 🔻نظامی 💞‍🦋 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارون بزن..💘💞 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
خواب ما سوخت زِشیرینی افسانهٔ عشق... 🔻صائب تبریزی 💞‍🦋 🦋💞‍ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
من اینقد مغرورم که میتونم همه عکساتو چاپ کنم بزنم به دیوار اتاقم، ولی پی ام دادی پی امتو سین نکنم... 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
تیکه دار👆👆 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
تیکه دار👆👆 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
تیکه دار👆👆 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
تیکه دار👆👆 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معجزه‌خودتویی💜 💞‍🦋 🦋💞‍ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
بعد از کلاس در محوطه‌ی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم. خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد. پس صبح هم سر کلاس متوجه‌ی من شده بود. حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو وبرایش مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفته‌ام دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را نداده‌ام و بی اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است.اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم.چرا باید از بی محلی‌اش ناراحت باشم من که خودم میخواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند. باید ممنونش هم باشم.با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم. شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم: "وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم."بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم وزیر عبای عربی‌ام برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم.تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به نظرم خوب جواب می‌دهد. بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشی‌ام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید.ولی مگراین فکرخیره دست بردار است، به انتهای کوچه‌ی خیال که می رسد دوباره دور میزند و تک‌تک پنجره های خانه ی وَهم وگُمان را از نوبرای دیدنش وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنها به انتظارنشسته باشد، بایدگوشش رامحکم بپیچانم.کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم.بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم: –می تونی بیای بریم بیرون؟ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه ایی بالا انداخت و گفت: –ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟سرم راپایین انداختم و گفتم: –یه جایی که سبک شم.ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره. لبهایم کش آمد و گفتم: –حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هوا‌ها.–خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه...یه باد میزنه میای دانشگاه...هر دو خندیدیم.–یدونه‌ایی سوگند، فقط الان گرسنه‌ام هستم.ــ قیافه‌ی بامزه‌ایی گرفت و گفت:– اونم حله...میریم همونجا آش و حلیماش محشره...خب مشکل بعدی...لبخندتلخی زدم و گفتم:– کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد. لپم را کشید و گفت: –ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم.دستم را انداختم دورشانه اش.– حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه.ــ چون خودت نمی خوای.مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟ــ خب نمیشد که...داشتم به حرف های تو گوش می دادم. ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه ایی فکر کنی. بعدآهی کشید.–میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستند. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم.بعد رو به من کرد.–آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیه‌ی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن.اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها. بعد صورتم را با دست هایش قاب کرد.–بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر.با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم: –پس بیا بریم باامام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم.نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها رانمی توانم حتی با مته ودریل درونش جای دهم. حرف حرف خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می شنوم که می گوید تو می توانی... ❤️❤️❤️❤️💖❤️❤️❤️❤️ 💖🦋 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
شبتون بخیر و مهدوی التماس دعای فرج از همگی 🌹🌹🌹🌹 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌸الهی! ✨بهترین آغازها آنست که، 🌸با تکیه بر نام و حضور تو باشد ... 🌸با توکل به اسم اعظمت، ✨آغاز می‌کنیم روزمان را، 🌸الهی! هر جا که تو باشی، ✨نگاه ها مهربان، 🌸کلامها محبت آمیز، ✨رفتارها سرشار از مهر می‌شوند .. 🌸الهی! ✨تو باش تا همه چیز سامان یاید! 💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
﷽❣ ❣﷽ صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم صبحی که یاد تو در آن شکفته شد گویا تلنگری زده بر صبح محشرم 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
در ساعات صبح و بقیه روز خوشحال باش تا از خود مراقبت کنی. صبحتون بخیر ❤️🌹 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
♡ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
یه دونه از اینا🥲♥️ 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
مرا بپوشان! چشمانت را باز مى كنى. مى بينى كه صبح شده است و آفتاب بالا آمده است. تو همان طور كه كنار محمّد(ص) نشسته بودى، به خواب رفته اى. اين محمّد(ص)است كه تو را صدا مى زند: مرا بپوشان! گويا تب و لرز به سراغ او آمده است، برمى خيزى و محمّد(ص) را با عبايى پشمين مى پوشانى. محمّد(ص) هنوز مى لرزد، دست او را در دست مى گيرى. بعد از لحظاتى بار ديگر خواب به چشمان محمّد(ص) مى آيد. صداى در به گوش مى رسد، از جا برمى خيزى. و در را باز مى كنى و على(ع)را مى بينى. او به تو مى گويد: ــ آمده ام تا آب و غذا را به غار حِرا ببريم. ــ امروز لازم نيست به آنجا برويم. ــ براى چه؟ ــ محمّد اينجاست. او ديشب به خانه برگشته است. وقتى على(ع) اين را مى شنود، خيلى خوشحال مى شود. او وارد اتاق مى شود، و مى بيند كه محمّد(ص) در خواب است. 🌷🌷🌷🌷🌟🌷🌷🌷🌷 @shohada_vamahdawiat @hedye110
‌ که تو هستی و وجود دو جهان چيزی نيست... 💞‍🦋 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
❄️ درسته‌ما‌پایان‌قشنگی‌نداشتیم، اما‌داستان‌قشنگی‌داشتیم.. وهمین‌برای‌فراموش‌نکردنت‌کافیه! 💞‍🦋 💖🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯