هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر
دیروز به لطف خدا دوختم قران کامل گرفته شد..و ۶۴۴۳۰ 💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه....
لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته میشه سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پر بشه...از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹 👇👇👇
↪️💖🌻🌹
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#کمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
چقدر با ارزشن آدمهایی که وقتی حالت بده ، دغدغشون عوض کردن حالته...!
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
چند نکته راجع به مسابقه #عیدتاعید
🌻۱ دوستان عزیزم جهت شرکت در مسابقه #عیدتاعید فقط به آیدی زیر پیام بدید تا خدائی نکرده اسم کسی از قلم نیافتد...👇👇
@Yare_mahdii313
🌹۲ نام و نام خانوادگی و شهرتون رو هم حتما بگید که اگر با تشابه اسمی مواجه شدیم از روی شهر بدونیم برنده چه شخصی است....
💐۳ لطفا از زمانی که در مسابقه شرکت میکنید از اول تا آخر مسابقه با یه آیدی پیام ارسال کنید یعنی همون آیدی خودتون که از اول شرکت کردید
🌷 ۴ با یه آیدی میشود چند نفر شرکت کند به طور مثال من مادر یا پدرم فضای مجازی ندارد ولی جزء خوانی میکند و یا صلوات میفرستد.
💖از تمام دوستان عزیزم التماس دعا دارم 🦋🦋
@kamali220
دوستان مجسمه نمادسال 1400موجودشدهرکس خواست به واتساپ شماره ای که روعکسه پیام بده
تعدادمحدودهرچه زودترسفارش خودتونوانجام بدین
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت88
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
من هم ادامه دادم:
– باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره...بد جور غرورم را زیر پا گذاشته بودم ولی باید تمام سعیام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد.
از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم.
می خواستم محبتم را بیشتر نشانش بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم:
–من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد.
می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید:
– خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زد و گفت:
– چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم.
از حرفش مبهوت نگاهش کردم.
بعد از چند ثانیه سکوت به خودم امدم وبا مِنو مِن گفتم:
یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟
زل زد به چشم هایم، این بار بدونه این که پلک بزند، پردهی اشکش پاره شد و چکید روی صورتش..
نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیدهام خوشحال.
اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم.
فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده.
ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟
سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد:
–اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب نگاهش کردم.
– کجا؟ با این حال؟
سرش را پایین انداخت.
– من حالم خوبه؟
نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته...
بلندشد که برود.
گوشهی چادرش را گرفتم و کشیدم.
– خواهش می کنم بشینید و سوالم رو جواب بدید. من خودم میرسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردید نشست و گفت:
–بپرسید.
–گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟
اشک هایش را پاک کرد.
– نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدید انشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم.
ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت.
نفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم:
–آخر هفته می تونیم بیاییم برای خواستگاری؟
ــ باید با مادرم صحبت کنم، بهتون خبر میدم.
ــ لطفا مثل این دفعه از انتظار دقم ندید.
نگاهش را به گوشه ی چادرش که هنوز در مشتم بود سُر داد.
–دیگه بقیه اش رو باید مادرم تصمیم بگیره.
حالا می تونم برم؟
چادر مشت شده در دستم را به لبهایم نزدیک کردم وچشم هایم را بستم وبوسیدمش و گفتم:
– با هم میریم.
خواست مخالفت کند که گفتم:
–حرف دارم باهاتون، توی ماشین حرف می زنیم.
در ماشین را برایش باز کردم و تعظیم کوچکی کردم و با دستم اشاره کردم و گفتم:
– بفرمایید بانو...
سرخ شد و سرش را پایین انداخت و سوار شد.
احساس کردم هیجان دارد، چون مدام یا گوشیاش را نگاه می کرد، یا با بند کیفش بازی میکرد.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
– هنوز نمی خواهید بگید، چی شد یهو؟ چرا ناراحت شدید؟
آهی کشید و گفت:
– چیزی نیست.
ــ یعنی شما واسه هیچی، اونجور اشک ریختید؟
ــ نه، راستش یه چیزی بود بین من و خدا... میشه نگم؟ شاید بعدا بهتون گفتم، ولی الان نمی تونم.
ــ دیدن اشکتون، باعث شد ذوقی که واسه رضایتتون بود رو، یادم بره.
ــ جواب قطعی وقتیه که مادرم موافق باشه، نظر ایشون نظر منه.
– ایشونم قبول میکنن.
دلم روشنه.
با صدای زنگ گوشیاش، موبایل را از کیفش درآورد و جواب داد.
مادرش بود. نگران شده بود.
وقتی خیلی راحت گفت با آقای سمیعی رفته بودیم صحبت کنیم شاخ هایم درامد.
بعد از این که گوشی را قطع کرد، گفتم: چقدر خوبه که با مادرتون اینقدر راحت هستید.
لبخندی زد و گفت:
– مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی کشیدوگفت:
–مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای ما همیشه مثل یه دوست بود و هست.
نگاهش کردم و گفتم:
– پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم.
دوباره رنگ به رنگ شد و گفت:
– تا خدا چی بخواد.
توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و
ازش خواستم تا کمکم کنه...
وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت:
–لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم.
ماشین را گوشهایی پارک کردم و عمیق نگاهش کردم و دردلم برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم.
من هم پیاده شدم و گفتم:
–لطفا زودتر خبر بدید. به فکر این قلب منم باشید.
نگران به اطرافش نگاهی انداخت و گفت:
–سعی می کنم.
بعد از رفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شود با چشم هایم بدرقه اش کردم.
@Aksneveshteheitaa
7850727_940.mp3
3.5M
همه بت های عالم
همه افتاده در چاه
یه دفعه نغمه پیچید
صدای قل هو الله
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
من اتفاقی بودم
كه انگار تنها در
چشمانِ تو رخ ميداد!
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#موزیک_ویدیو
دست من که نیست ، "تموم زندگیم تویی"😘
دوست دارم عشقم
💞💞💞
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
أنتَ قصدي وأنتَ کلّ التمنّي
تو قصد و همه ی آرزوی منی؛
♥️🙃
🦋💙
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
Cheshm Ahoo - Farzad Farokh.mp3
6.39M
🔥آهنگ جدید فرزاد فرخ
┄┅┄┅✶❤👫✶┄┅┄
🦋💙
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت89
اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد.
دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل را از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد.
با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم.
اخم هایش در هم رفت و گفت:
– من چه می دونم مگه من به پای راحیلم.
با تعجب گفتم:
– چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس.
رویش را برگرداند و گفت:
–خودت چرا نمی پرسی؟
نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاقتر بود. خیلی جدی گفتم:
–اگه اینقدر سختته نپرس، اصلا مهم نیست.
بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم.
صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم.
خودش را به من رساند.
– خب بابا می پرسم.
اخمی کردم و گفتم:
–نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم.
دوباره راهم را ادامه دادم.
وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده.
گوشیام را از جیبم درآوردم تا زنگ بزنم و خبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم.
آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم.
وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مادر دوباره سوال پیچم کرد و از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت:
– آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟
لبم را گزیدم و گفتم:
–نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق می کنم حتی یه زنگم نزده.
مادر چهره اش را در هم کرد و گفت:
– اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره.
خنده ایی کردم و گفتم:
–خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه.
مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر...
وقتی سکوتم را دید، ادامه داد:
–حالا اگه قسمت شد و ازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی.
با تعجب گفتم:
–مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد.
مادر با اخم نگاهم کرد.
– یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟
لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه.
ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خب عروسی رو مختلط نمی گیریم.
ــ خب بعدش چی؟
ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه.
مادر با حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است.
تا به کلاس رسیدم، مثل کسی که دنبال گمشده ایی است، چشم دوختم به صندلیاش، خالی بود.
رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در.
هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم.
با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم.
جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم.
خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانهی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ایی با او حرف بزنم.
بعد از تمام شدن کلاس با سعید به محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزد و من تمام حواسم به کسایی بود که در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند.
آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کرد و گفت:
– منم تا یه جایی می رسونی؟
ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد میرسونمت.
تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم.
سعید گفت:
–عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش.
بی تفاوت گفتم:
– چه معنی داره، خودش بره بهتره.
سعید متعجب نگاهم کرد.
– قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟
ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه.
سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کرد و حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم.
وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم.
اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم:
–سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیایید؟ اتفاقی افتاده؟
بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشیام بی معطلی بازش کردم. نوشته بود:
– سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام. از خوشحالی گوشیام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
💖💖💖💖🌻💖💖💖💖
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
لبخند تو را چند صباحیست ندیدم
یک بار دگر خانهات آباد، بگو سیب!
🔻متین_فروزنده
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
او صبر خواهد از من، بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی، قصدی که او ندارد
شهریار🌻
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
تو عطر کدام
خوشبوترین گُلِ جهانی؟
که هرجا مینویسمت
شکوفه میدهی...
#کامران_رسول_زاده
💞🦋
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلیپ زیباے مرسـے ڪہ هستـے
تقدیم بهمراهان همیشگی ❤️
🦋💙
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
4_6017203874085996040.mp3
3.31M
🍃❤️🎼 آوای زیبای ارمان ارمان با گویش کرمانجی؛ خراسان شمالی
🍃🌸 با اجرای استاد محسن میرزاده
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🦋💖🦋
#ســـــلام_امـــــام_زمـــــانم🦋
وامـــــا مـــــا...😭
هر روز آقـــــا#جـــــان بـــــراے آمدنتـــــ دعـــــا میڪنیم🤲😢
و بـــــراے نیامدنتــــــــــ
آقـــــا جـــــان شـــــما ڪـــــہ غریبـــــہ نیـــــستے ❌
#گنـــــاه هـــــم میڪنیم😔
ایـــــن را هـــــم بگویـــــم آقـــــا جـــــان، مـــــا #گـــــناه نمیخواهیم 😩
فـــــقط اندڪے #نـــــگاه شـــــما را مـــــیخواهیم😘
مـــــولایم گاهی نـــــگاهے...
🦋💙
#ماه_رجب
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
دلتون گرم از آفـــتاب امید
ذهنتون پر از افکار ناب و پاک
قلبتون مملـو از مهربانی
“ســـلام صبح زیـــباتون بخیر”
🦋💙
🌻🌷💖
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر
دیروز به لطف خدا یک ختم قران کامل گرفته شد..و۵۳۴۰۰ 💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه....
لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته و سنجاق میشود سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پیش برود...
از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹
↪️💖🌻🌹
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#کمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸