eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها شما نویسندۀ کتاب زندگی خود هستید، پس زیباترین سرنوشت را برای خویشتن به قلم بیاورید. ✨✨✨✨✨ 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 💖🌹🌻🦋🌷❤️
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم من که مرداب شدم! کاش تو دریا بشوی... 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
چای هم.. آب کند در دل خود قندش را :) 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
‏تک‌تک ثانیه‌هایی که تو را کم دارم ساعتم درد دلم درد جهانم درد است... 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
169 از ماشین که پیاده شدیم. گفتم: ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع کن. ملحفه هاروهم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن. کلید را مقابلش گرفتم. – تو برو بالا... ــ تو نمیای؟ ــ نه، میرم قدم بزنم. ایستادو نگاهم کردو کلافه گفت: – الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟ با حرص گفتم: –تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفهایی که در مورد من تحویل کیارش دادی، الانم... نگذاشت ادامه بدهم. ــ آرش من معذرت می خوام، مجبور شدم. ــ چرا؟ اون مهمونی اینقدر مهم بود؟ ــ نه، فقط می خواستم لج کیارش رو دربیارم. مشکوت نگاهش کردم و گفتم: ــ اونوقت دلیلش؟ سرش را پایین انداخت و گفت: ــ یه چیزهایی هست که تو نمی دونی. ــ خب، بگو بدونم. ــ قول میدی بین خودمون باشه. قول که نه، ولی شایدسعی کنم. لبخندی زد و گفت: – بریم دیگه. ــ کجا؟ ــ نکنه می خوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادر زاده ات رحم کن. (به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم: –نگو، که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی. حرفی نزد. همین که غذا را سفارش دادیم، منتظر گفتم: –خب بگو دیگه. مِنو مِنی کردو گفت: –کیارش با یکی ارتباط داره. یه دوماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه اش هم سیگار هایی شد که دیدی. باچشم های گرد شده گفتم: ــ از کجا فهمیدی؟ ــ چت ها شونو تو گوشی کیارش دیدم. لبم را گاز گرفتم و گفتم: ــ از تو بعیده جاسوسی...تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه ام را به طرف چپ و راست تکون دادم. – گوشی یه وسیله ی شخصیه، نباید... پرید وسط نطقم و گفت: ــ بسه آرش، تحصیلکرده ها دل ندارند، آدم نیستند. اینقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی. لیوان آبی برایش ریختم. – معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده ی ما همه چی رو با تحصیلات می سنجند دیگه توی ذهنم ملکه شده. –حالا مطمئنی؟ ــ مطمئن بودم که الان اینجا نبودم. ــ پس کجا بودی؟ اخمی کردو گفت: –طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو می کردم. –متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید. –دلم ازش شکسته. فکری کردم و گفتم: –میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید... بغضی کردو گفت: ــ نمی تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می کنم که اون تو فکرش یکی دیگس... ــ اصلا شاید اشتباه می کنی. ــ رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بد اخلاق تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبخت تر از منم هست؟ ــ اون که سفر کاریه، من توجریانم. شانه ایی بالا انداخت و گفت: – حالا هرچی. ــ باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که... ــ مهم اینه که الان من احساس می کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و آرش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟ –دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه ایی جز راحیل نامزد می کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم. ــ خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره می گیره میگه بدبختم. از حرفهایش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی او هم وقتی قضیه ی سودابه را شنید این فکر هارا می کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع را برای مژگان تعریف کنم، زیادهم احساس بدبختی نکند. ــ مژگان می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن. دستش را ستون چانه اش کرد. –بگو. همه ی اتفاقهای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خانه‌ی راحیل هم رفته بود را برایش تعریف کردم. هر چه بیشتر تعریف می کردم بیشتر چشم هایش از حدقه بیرون میزد. وقتی حرفهایم تمام شد، گفت: –باور کردنش برام سخته. ــ می تونی فردا که خودش امد ازش بپرسی. غذا را آوردند و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش را بالا آوردو پرسید: –واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟ ــ آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزهای خوبی در موردمن ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه. ✍ ... 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
دوستان عزیزم ظهرتون بخیر 🌹🌹 علت اینکه این چند روز پست کم گذاشته میشه بخاطر اینکه دوستان بیشتر تو این چند روز تعطیلات کنار خانواده باشن و از وجود خانوادهاشون بیشتر لذت ببرند🌹🌹🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جلودّی با لشگر خود وارد مدینه شد و همین فرمان را اجرا کرد، و خانه‌های علویان را غارت نمود، هنگامی‌که به خانه حضرت امام رضا(ع) رسید، با لشگر خود به خانه‌ی آن حضرت یورش برد، هنگامی‌که حضرت رضا(ع) در برابر این حادثه‌ي تلخ قرار گرفت، همه‌ی زنان خانه را در اطاقی جای داد، و خود در جلو درِ آن اطاق ایستاد و آنگاه جلودّی نزد امام رضا(ع) آمد و بین آنها چنین گفتگو شد: جلودّی: حتماً باید وارد اطاق شوم و لباس‌های زنان (جز یک لباس) را غارت نمایم. امام رضا: من خودم لباس‌های آنها را از آنها می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی: نه، باید من وارد اطاق شوم. امام رضا: همین که گفتم، من نمی‌گذارم وارد اطاق شوی، سوگند به خدا خودم لباس‌های آنها را می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی همچنان (با غرور و گستاخی بی‌شرمانه‌ای) اصرار می‌کرد که خودش وارد اطاق گردد، ولی امام هشتم(ع) مانع می‌شد، سرانجام جلودّی چاره‌ای ندید جز اینکه تسلیم پیشنهاد امام رضا(ع) شود، امام وارد اطاق شد و لباس‌های اضافی زنان و حتی گوشواره‌ها و زیورآلات و آنچه در خانه بود، همه را گرفت و به جلودّی تحویل داد و او را از در خانه رد کرد. به این ترتیب حضرت رضا(ع) با استقامت خود نوامیس خود را حفظ کرد، و از ورود جلودّی، دژخیم بی‌رحم هارون به اطاقی که زنان در آنجا بودند جلوگیری نمود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‌ ناخوش نَبُود کسی که او را یاری چو تو در کنار باشد. ! 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد! 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم با توجه به مناظره‌ی امروز به حقانیت جناب آقای سید ابراهیم رئیسی بیشتر پی بردیم🌹🌹 مدیران کانالهای زیر حمایت خودشون رو از جناب سید ابراهیم رئیسی اعلام می‌کنند..... 👇👇👇👇 شمارو ساعت۱۹ به ادامه‌ی مناظره دعوت میکنیم🌹🌹 @kamali220
اینم مدرک تحصیلی جناب آقای سید ابراهیم رئیسی 🦋🦋🦋 آقای همتی به شعور خودتون توهین کنید😡😡😡😡
✨همیشه بعد سیاهی ، سپیدیه ✨بعد شب طلوع روز میاد ✨الهی،بعد غمهاتون، شادی بیاد ✨بعد اشک هاتون، لبخند ✨بعد شکست ها تون، ظفر ✨بعد ناامیدی ها ، امید ✨ 🌙 🌹🌙✨🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 💖🌹🌻🦋🌷❤️
می‌رسد آن روز که از شوق نگاهت به سر و پای دَوم. "من منتظرم"! 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
‌‌ ما گشته ایم نیست تو هم جستجو مکن آن روزها گذشت دگر آرزو نکن... 👤 فاضل نظری 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
‌ دل قوی دار ، که بنیاد بقا محکم اَزوست..‌‌. 👤سعدی 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
خدای من تنها پناهم تویی دستم رو محکم تر بگیر 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
از بزرگواری حضرت رضا(ع) این که: در عصر خلافت مأمون، مأمون بر گروهی از سرکردگان که یکی از آنها جلودّی بود، غضب کرد و آنها را گردن زد، هنگامی‌ که جلودّی را برای اعدام به پیش آوردند، حضرت رضا(ع) به مأمون فرمود: «این شخص را ببخش و نکش.» مأمون گفت: این همان کسی است که در مدینه به بانوان خاندان رسالت، گستاخی کرد و آنچه داشتند، همه را غارت نمود، حضرت فرمود: «در عین حال از او بگذر.» جلودّی خیال کرد که حضرت رضا(ع) در گفتگوی محرمانه‌اش با مأمون، از مأمون می‌خواهد که او را اعدام کند، از این رو به مأمون گفت: «ای امیرمومنان! تو را به خدا و به خدمتی که به هارون الرشید کرده‌ام، سوگند می‌دهم، سخن این شخص (امام رضا) را در مورد من نپذیر.» مأمون به امام رضا(ع) گفت: «اینک او سوگندی یاد کرد و ما هم سوگندش را اجرا می‌کنیم.» سپس به جلودّی گفت: «نه به خدا سوگند، سخن حضرت رضا(ع) را در مورد تو گوش نمی‌کنم.» آنگاه به میرغضب‌ها فرمان داد؛ گردن جلودّی را بزنید، آنها همان دم جلودّی را اعدام کردند. 🌻🌻🦋🦋🦋🦋🌻🌻 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مے تپـد قلبـم و با ھـر تپشـۍ ♥؏ـشق ٺـورا مۍ گـویـد .. 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
فهم عاقل را به عاشق راه نیست ... هر چه گویم باز میگویی که چیست ؟ باید اول ؛ ترک هوشیاری کنی ... عشق را در خویشتن جاری کنی !!! 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📱 📬 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖