eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا ابا صالح المهدی عج به این جهان مه آلود غم گرفته بیا تو نیستی وجهان را ستم گرفته بیا چه روزگار غریبی چه عقده تلخی عزیز فاطمه(مهدی)دلم گرفته بیا 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
از حرفهایی که شنیده بودم حیران بودم. باورم نمیشد مژگان اینقدر آسیب پذیر باشد. سیگار کشیدنش آن هم وقتی حامله است، برایم شوک بود. آرش که انگار متوجه ی حال من شده بود گفت: –باید کمکش کنیم راحیل، اون اصلا تحمل سختی رو نداره. دست به کارهای عجیب و غریب میزنه، حالا که حاملس بیشتر باید بهش محبت کنیم. من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی می دونست. مامان واسه همین با مژگان اینقدر مدارا می کنه. بعد مِن و مِنی کردو گفت: – اوایل ازدواجشون هم نمی دونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود. هینی کشیدم و گفتم: ــ واقعا؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: ــ بفهمه اینارو بهت گفتم ناراحت میشه، من فقط خواستم تودلیل رفتارهام رو بدونی. یا دلیل محبتهای مامان یا سفارشهای زیاده کیارش. از حرفهایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشم هاش نگاه کنم. " خدایا من رو ببخش" چشم دوخته بودم به ظرف بستنی‌ام. شروع کرد به خوردن بستنی‌اش وگفت: ــ بخور دیگه، آب میشه. زمزمه کردم: ــ میل ندارم. وقتی قاشقم را پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم. بالبخند گفت: ــ تو حق داشتی، من باید زودتر باهات حرف میزدم. قاشق را از دستش گرفتم. ــ خودم می خورم. چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش را عقب کشیدم. ــ واقعادیگه نمی تونم. ظرف بستنی‌‌ام را برداشت وبا قاشق من شروع به خوردن کرد. ــ دهنی بود آرش. –پس برای همین خوشمزه تره. لبخند ی زدم و خوردنش را تماشا کردم. ازحرف زدن انرژی‌ گرفته بود. دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم. "آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر می ذاشتی" ــ راحیل. ــ بله. –یه سوال. نگاهش کردم و او هم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید: –اونوقت که جنابعالی با شوهر اسرا رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟ ــ سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم را پایین انداختم. خندیدوگفت: ــ مگه جواب نمی خوای؟ ــ فراموشش کن آرش. ــ ولی من می خوام جواب بدم. کنجکاو نگاهش کردم. ــ هیچ وقت این کارو نکن راحیل، چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن. بعد بلند بلند خندید. –شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه. لبخندی زدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –امروزم به خاطرتو سرکار نرفته برگشتم. ــ چرا؟ ــ خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم، یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی، گوشیتم که جواب نمی دادی، نگران شدم دیگه. ــ گوشیم؟ زود گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و نگاه کردم. ــ عه سایلنته. از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود. ــ حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی. شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم اجازه نمی داد عذر خواهی کنم. با همه‌ی حرفهایی که در مورد مشکلات مژگان زده بود بازهم به او حق ندادم. باز هم همان سوال قبلی خودش را از مغزم سُر می داد روی زبانم، آنقدر این کار را کرد که بالاخره بیرون پرید. ــ اگه مثلا شوهر اسرا هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی توپچ پچ می کردیم و... حرفم را ادامه ندادم. نگاهش هم نکردم. ولی تحمل نگاه سنگینش برایم سخت بود. ــ آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه اینقدر راحت کنار نمیومدم. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم ناراحت شده بود. ترمز کرد. به اطراف نگاه کردم. " کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم." نگاه دلخورش را از من گرفت و سکوت کرد. دستهایش را در هم گره کرد و متفکر بهشان زل زد. وقتی دیدم جواب نمی‌دهد تصمیم گرفتم پیاده شوم. دستم رفت سمت دستگیره که با صدایش متوقف شدم. ــ اون در مورد رفتارهای کیارش حرف میزد و نمی خواست کسی بدونه، من بهت حق میدم ناراحت شی، حرفتم قبول دارم. ولی فکر می کنم یه کم سخت می گیری... همانطور که سرم پایین بود آرام گفتم: ــ به نظرم توی حرفهات انصاف نیست. سکوت کرد. این بار در را باز کردم. ــ شب بخیر. پیاده شدم. سمت در خانه رفتم. صدای قدم هایش را می شنیدم ولی اهمیتی ندادم. کلید را از کیفم درآوردم و همین که خواستم در را باز کنم. شانه ام کشیده شد. با صدای عصبی گفت: ــ نگاه کن من رو. کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شود، ولی این کار را نکردم. او باید بفهمد که کارش غلط است. چانه ام را گرفت و بالا کشید و دوباره گفت: ــ نگام کن. دستش را پس زدم و کلید را به در انداختم و گفتم: ــ بعدا حرف میزنیم الان همسایه‌ها... نگذاشت ادامه بدهم فوری گفت: –با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت می خوام. طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن. ــ من قهر نیستم، 💖💖💖💖 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
خنده را معنی به سرمستی نکن‌....... 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
روزای جمعه کمتر پست میزاریم بیشتر در کنار خانواده باشید🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیوند عجیب ولی جالب میوه‌ها رو ببینید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خدایا دراین لحظات شب دلهای دوستانم را سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما آمین🙏🏻 شبتون بخیر🌹💕💕 🌹💖🌟🌙✨💖🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🌷💖🌹🦋❤️🌻
ی عشق بی نشان به خدا خسته ام بیا چون موسم خزان به خدا خسته ام بیا آخر بیا بگو به چه اسمی بخوانمت یا صاحب الزمان به خدا خسته ام بیا هر کس به طعنه ای بزند نیش خویش را از نیش این و آن به خدا خسته ام بیا 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
عمه اطهر امام جواد خواهر طاهر امام رضاست رحمت کردگار بر حرمش دائما نازل از طریق سماست میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
اگر خدا دختر را نمی آفرید تمام عروسک های دنیا تا همیشه یتیم می ماندند روزت مبارک 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖