eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقے رو باید از شاملو یاد گرفت. . بھ آیدا مۍگفت: خداۍکوچك من♥️! -سُڪوت 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
دلتنگی سهم ماست از خاطراتی که یک روز خاطره نبودند زندگی بودند!💞 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
خبر دادن حضرت رضا(ع) از براندازی برمکیان رو در رویی حضرت رضا(ع) با برمکیان، به گونه‌ای بو‌د که آن حضرت همواره در انتظار سرنگونی آنها بود، سرانجام حدود یک ماه قبل از همان سال (189 هـ.ق) حضرت رضا(ع) به آن خبر داد. یکی از اصحاب حضرت رضا(ع) می‌گوید: در آن سالی که هارون به مکه رفت، حضرت رضا(ع) نیز به قصد حج از مدینه خارج شد، در مسیر راه در جانب چپ جاده، به کوهی رسید، که نام آن کوه «فارِع» بود، حضرت رضا(ع) فرمود: «بنا کننده‌ی ساختمان در این کوه، و ویران کننده‌ی آن کشته می‌شود و قطعه‌قطعه می‌گردد.» ما نفهمیدیم که منظور حضرت رضا(ع) چیست، هنگامی‌که حضرت رضا از آنجا به سوی مکّه رفت، کاروان هارون به آنجا رسید، و در آنجا بار انداخت، «جعفر برمکی» (شخصیّت برجسته دربار هارون) که در آن کاروان بود، بالای آن کوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانی بنا کنند. سپس کاروان به سوی مکّه رهسپار شدند، پس از مراسم حج، هنگام مراجعت، وقتی که کاروان هارون به پای آن کوه (فارع) رسیدند، جعفر برمکی بالای آن کوه رفت و دید طبق دستور قبلی، ساختمان ساخته شده است، دستور داد آن را ویران نمودند. هنگامی که کاروان هارون به بغداد بازگشتند (بر اثر خشم هارون بر برمکیان، زندگی برمکیان تار و مار شد، عده‌ای از آنها کشته و عده‌ای دربدر شدند) جعفر برمکی کشته شد و بدنش را قطعه‌قطعه نمودند. و خبر امام رضا(ع) از حوادث آینده، تحقق یافت. آری نفرین امام رضا(ع) در مورد برمکیان هوسباز و حیله‌گر آن‌چنان آنها را ـ آن هم به دست ظالمی دیگر ـ واژگون کرد، و فوّاره اقبال آنها سرنگون نمود که محمدبن عبدالرحمن هاشمی می‌گوید: روز عید قربان بود، به خانه‌ام رفتم، دیدم زنی فرتوت با لباس‌های مندرس نزد مادرم نشسته، و از گذشته‌ها سخن می‌گوید، مادرم به من گفت: آیا این زن را می‌شناسی؟ گفتم: نه، گفت: این زن «عباده» مادر جعفر برمکی است.» من اندکی با او صحبت کردم، در ضمن گفتارش گفت: «روز عید قربان بود، نزد پسرم جعفر رفتم، چهارصد کنیز در خدمت من ایستاده بودند، در عین حال با خودم می‌گفتم: پسرم جعفر در ادای حقّ من کوتاهی کرده، ولی امروز که روز عید قربان است، یگانه آرزویم این است که دو پوست گوسفند داشته باشم که یکی را زیرانداز و دیگری را روانداز خود قرار دهم!!» محمد می‌گوید: من پانصد درهم به او صدقه دادم، او فوق‌العاده خوشحال شد. 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
نیازمندی که کلیه خود را فروخت😔😭 یکی از دوستان عاشقان شهید سلیمانی به مشکل خورده سوژه ما در این اطلاعیه مرد مومنی است که به سختی خورده و همسرش با ۳ فرزند طلاق گرفته و مهریه اش را به اجرا گذاشته و فرزندان نزد پدر هستن و چند وقتی است این مرد روز خوش ندیده و حالا جلب آن گرفته شده و چنانچه یک سکه را نپردازد ب زندان میرود لذا چهار میلیون دارد و نیازمند پنج میلیون تومان است نکته غم این سوژه این است که ایشان یک کلیه خود را نیز فروخته😔😔 مستندات کلیه مشکلاتش موجود است میتوانید تماس بگیرید ۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیام داده و منتظر یاری من و شماست😔 دوست شهید یک ویژگی خاص دارد یاری اش کنیم❤️ پیام نیازمند👇👇 حاجی سلام شرمنده مزاحم شمامیشم بابت مهریه محکوم شدم به پرداخت مهریه اعسار زدم شده چهارماهی یک سکه ۲۰فروردین میبایست یک سکه پرداخت کنم نتونستم فراهم بکنم سه تافرزند دارم که پیش خودم هستن زندگیم داره خیلی به سختی می گذره ازشماخواهش می کنم کمکم کنید‌ از دوستان سردار هستم باتشکر 6037997377244539 بنام بنیامین صالحی صلوات ان شالله در این ثواب عظیم شریک باشید و با یک یا علی ع مشارکت نمایید🙏
🥀عکس نوشته ایتا🥀
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید ‌به همر
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن. علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم . بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی می‌کردند و بی‌سیم می‌زدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده، همه با هم صلوات قرائت کردند. حتی در جایی هم آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پرونده‌ها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟ جملات برایم بسیار عجیب بود و من متحیر و شگفت‌زده فقط به مکالمات، نوع رفتار و گفتار آنان نگاه می کردم و حتی توان صحبت کردن هم نداشتم تا علی اصغر قلعه ای از داخل نور با یک سینی بسیار زیبا که دو لیوان شربت در داخل آن بود به سمت ما آمد آقای یاسینی گفتن اول به خانم.......... شربت را بدهید شربت را که به سمت من گرفت دیدم شربت آلبالویی رنگ است یک لحظه به همسرم گفتم نکند این شربت شهادت باشد؟ ولی همسرم اشاره کرد که سکوت کنم من هم شربت رو برداشتم و وقتی آن را میل کردم بسیار خوش عطر و خوش طعم بود و با شربت هایی که تا به حال خورده بودم بسیار متفاوت بود آقای یاسینی از من پرسیدند خانم ............ شربت به جانتان نشست؟؟؟؟؟ گفتم بله بسیار خوشمزه بود ایشان گفتند این شربت شفاست، نوش جانتان. تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد گفتم بله محبت می کنید آقای یاسینی به علی اصغر گفتند آقای قلعه ای سریع برای خانم ......... شربت دیگری بیاورید علی‌اصغر قلعه ای مانند فرفره رفت داخل نور و بعد از مدتی با سینی دیگری از شربت که دو لیوان در داخل آن بود به سمت ما آمد این بار شربت پرتقالی رنگ بود که آن را نیز تا ته میل کردم و بسیار گوارا بود در این موقع آقای یاسینی از ما عذرخواهی کرد و گفت کاری برایم پیش آمده الان خدمت میرسم و ما را ترک کرد و داخل دروازه پر از نور شد و به علی اصغر گفت در خدمت خانم ...........و همسرشان باشید تا من برگردم 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
🌸شب بخیر یعنی 💫سپردن خود به خدا 🌸و آرامش در نگاه خدا 🌸یعنی سیراب شدن در 💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا 🌸شب بخیر یعنی 💫شڪوفایی روزت سرشار 🌸از عشـق به خُـدا 🌸با آرزوی شبی آرام و 💫دوست داشتنی برای شما خوبان 🌸 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو صبح جمعه رو با یه صلوات شروع کنیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹💖🦋❤️☘💐
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
رو به آرش گفتم: ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم خونه. تعجب زده گفت: ــ چی چی رو، واسه خودت برنامه می چینی، میریم خونه ما، شبم مژگان رو بر می داریم و می ریم دنبال کیارش فرودگاه. بعد قیافه اش رو بامزه کردو گفت: ــ مگه سوغاتی نمی خواستی؟ ــ امروز نمی تونم آرش جان. سعیده گفته میاد خونمون سفارش کرده خونه باشم، باسوگندهم کار خیاطی.. حرفم را برید و گفت: – ول کن، یه جوری میگی سعیده گفته انگارشوهرت گفته. بگو فردا بیاد. دلم نمی خواست برنامه ام بهم بخورد، ولی اعتراضی نکردم و فقط زیر لب گفتم: ــ سعیده از خواهرم به من نزدیک تره. آرش حرفی نزد و به طرف سالن رفتیم. سرکلاس فکرم مدام می رفت به این که سارا چه می خواهد بگوید. چرا اینقدر تغییر کرده، هی فکررو خیالم را پس میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سرگوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم. بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت: ــ من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش. متعجب نگاهش کردم... ــ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه. در چهره اش اثری از ناراحتی نبود. ــ مطمئنی آرش؟ ــ لبخندی زد و گفت: – شصت درصد. یک لحظه یادمطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید. تبسمی کردم. –ممنون آقا. ــ برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟ ــ نه، برای این که اجازه دادی برنامه‌ی خودم رو داشته باشم. ــ کمی سرخ شد و گفت: ــ چوب کاری نکن. نفهمیدم چرا خجالت کشید. دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش وهم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم. قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش می‌کردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت: –جانم؟ دستپاچه گفتم: ــ هیچی، من دیگه برم. فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم. سارا بادیدنم جلو امد و پرسید: ــ روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم. نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده. برای خودش هم چیزی نگرفت و امد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید: ــ آرش رفت؟ از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم. ــ آره. شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن. ــ سارا جان، چی می خواستی بگی؟ دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد. هی می چرخاندش دور انگشتش و نگاهش می‌کرد. بالاخره نفس عمیقی کشیدو گفت: –به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر می خوام راحیل...من در مورد تو بد قضاوت کردم...دلم نمی خواد دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی... من رو می بخشی؟ ــ از چی حرف می زنی؟ باخجالت نگاهم کرد. –چطوری بگم؟ ــ جون به لبم کردی سارا... ــ قول بده ناراحت نشی. ــ باشه، فقط زودتر بگو. ــ راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد، باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت توهم بیا. وقتی پای تو امد وسط توجهاتش نسبت به من کم شدو همه ی فکرو ذکرش شد تو...نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم. چون مقصر این بی توجهی از نظر من توبودی. اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم. هفته ی پیش قضیه‌ی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر می‌کرده. وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم، رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده، از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم. نگاهی بهم انداخت و ادامه داد: ــ نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم. قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود میاد. در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه... واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم. احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفه‌ام کند. شایدم حس خشم...چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند. نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند. این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت: –راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم. "آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟" سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن. ‌‌‌‌🔷🦋   @Aksneveshteheitaa     
هر زنی برایِ زیباتر شدن باید یک مردِ عاشق داشته باشد. زن‌ها استعدادِ عجیبی در شیطنت و دلبری دارند اگر آنی که باید باشد، باشد. در زیباییِ آفرینشِ زن‌ها شکی نیست اما مردانِ عاشق، می‌توانند با یک نگاه و احساسِ ناب رویِ این مرغوبیتِ ذاتی، تشدید بگذارند.شک ندارم تمامِ زنانِ شاد و موفق جایی از دنیا مردِ عاشقی دارند که وجاهت و استعدادشان را تحسین می‌کند. زنان، بزرگ‌ترین معجزه آفرینش‌اند.باید یادشان آورد، باید تحسینِ شان کرد، باید عاشقِ‌شان بود 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
دوست داشتن به حرف نیست. به وقتیه که برات میذاره، به ارزشیه که برات قائل میشه، به دلگرمیه که بهت میده، اما وقتی طرفت همش نیست، وقتی تو توی لحظه لحظه زندگیت تنهایی، این دوست داشتن نیست. دوست داشتن این نیست که جاخالی‌هاشون رو با تو پر کنند. اینه که به خاطر تو جاخالی کنند. 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
Fereydoun Asraei - Ay Leyli.mp3
9.22M
فريدون آسرایی بنام آی لیلی 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیک جدید "میثاق راد" به نام «مداد رنگی» 🎼🎨 ____❄️🌻❄️____ 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
‌ بنشین که تو را نیست کسی یارتر از من... 👤 هلالی جغتایی @pictures_Text💖