eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اگر عاشقانه هوادار یاری اگر مخلصانه گرفتار یاری اگر آبرو میگذاری به پایش یقینا یقینا خریدار یاری اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج و العافیَةَ والنَّصر وجَعَلنا مِن خَیرِ اعوانه و اَنصارِه وشیعة واتباعه و جَعَلنا مِنَ المُستَشهدین بَینَ یَدَیه ↘️💖🌻🌷 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
🍃💖امشب علی در خانه خود شمع محفل می برد 🍃💖کشتی عصمت ، ناخدا را سوی ساحل می برد 🍃💖مشکل گشای عالمی، حل مسائل می برد 🍃💖انسان کامل را ببین ، با خود مکمل می برد 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت: –میخوای ظهر بیام دنبالت؟ –نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی. سعیده گفت: –کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمونم تا بیای؟ –نه، تو برو. من خودم میام. الانم چیزی به ظهر نمونده. دیگه کی می‌خوای بری سرکار. نقشه‌ی خانه‌ی زهرا خانم شبیه طبقه‌ی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقه‌ی بیشتری به کار برده بود. پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود. تا ظهر پیش ریحانه بودم. خیلی سرحال و شاد شده بود. کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد. خنده هایش انرژیم را چندین برابر می‌کرد. زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه می‌کرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزدو دردو دلی می‌کرد. بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت. غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آماده‌ی برگشتن شدم. زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم. می‌گفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است. من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم. هوا خیلی گرم بود. آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد. انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد. از بی‌توجهی‌اش دلم گرفته بود. برای مبارزه با ناراحتی‌ام شروع به پیاده روی کردم. آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند می‌شود. با این حال باز هم به پیاده روی‌ام ادامه دادم. نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم. به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم. به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم: – حالم خوب نیست و باید بخوابم. نمی دانم چقدر خوابیدم، با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم. مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید: –امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟ آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم. با صدایی که از ته چاه می‌آمد جواب دادم: –زیادپیاده روی کردم. به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم. مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کردتا بخورم. انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود، چون دوباره خوابم گرفت. با نوازهای دستی لابه لای موهایم چشم هایم را باز کردم و با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت. بالبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد. –سلام..تو کی امدی؟ –چند دقیقه‌اس عزیزم. بهتر شدی؟ با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت: –دراز بکش، بعد دستم را در دستش گرفت و گفت: –ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی. آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟ دلخور نگاهش کردم. آهی کشید و گفت: –می‌دونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت، کوتاهی از من بود. ببخشید. درگیر مژگان و کیارش بودم. –نه بابا، اشتباه خودم بود. الانم خیلی بهترم چیزی نشده که، نگران نباش. –رنگت پریده، اونوقت میگی چیزی نشده. –این به خاطر تهوعی بود که داشتم، الان دیگه ندارم، غذا بخورم خوب میشم. بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند. آرش گفت: –مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟ –مادر کنار تختم ایستاد و پرسید: –بهتری؟ –آره، خیلی بهترم. دستش را روی پیشونی‌ام گذاشت و گفت: –خدارو شکر، الان برات یه چیزی میارم بخوری. آرش با نگرانی گفت: –مامان جان، ببریم دکتر یه سرمی، آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟ مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت: –نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه. بعد از رفتن مادر، آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت: –من برم بیرون زود میام. دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را گرفت و پرسید: –چیزی میخوای؟ روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت. –کجا میخوای بری؟ روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد. –هیچ جا قربونت برم. می‌خوام یه کم برات خرید کنم، بخوری جون بگیری. –میشه نری؟ با تعجب نگاهم کرد. –الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم. دستم را بوسید و با خنده گفت: –عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا، از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی. هردو خندیدیم. پرسیدم: –چطوری فهمیدی حالم بده؟ –هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی، زنگ زدم خونتون، مامان گفت حالت بدشده. منم خودم رو زود رسوندم. لبخندی زدم و گفتم: –ممنون، گوشیم توی کیفمه، کیفمم گذاشتم توی کمدواسه همین صداش رو نشنیدم. احساس کردم آرش راحت نیست. –آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم؟ –اگه می تونی بیای بشینی بریم. با معجونهایی که مادر برایم درست کرد. حالم خیلی بهتر شد. آرش سر شام گفت که فردا می‌آید دنبالم تا بیرون برویم. ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم.   @Aksneveshteheitaa        
• . مبـٰارڪ بادا وصآل آیینہ وُ آب . .  🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
جرم ما محرومان هیچ گاه ثابت نمی شود، چون "کارگری" اثر انگشتمان را سائیده 👤حسین پناهی 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
روانشناسه میگه تو دلت برای اون شخص خاص تنگ نمیشه، برای خودِ اون زمانت تنگ میشه، برای روزهای خوبی که داشتی و اون حال خوش خودت تنگ میشه. حالا اون شخص خاص هم تو اون شرایط کنارت بوده. 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
سوالهای مسابقه 1- چرا حضرت نجمه(ع) در مدّتی که به حضرت رضا(ع) شیر می‌داد، درخواست دایه کرد؟ 2- به چه دلایلی لقب امام هشتم(ع) رضا می‌باشد؟ 3- مادر ارجمند حضرت رضا(ع) چه نام داشتند و اهل کجا بودند؟ ۴- امام رضا(ع) در چند سالگی به امامت رسیدند؟ ۵- امام کاظم(ع) به چه منظوری بنی‌هاشم را به خانه خود دعوت کردند؟ ۶- یکی از تلخ‌ترین و رنج‌آورترین حادثه‌ای که بعد از شهادت امام کاظم(ع) رخ داد، چه بود؟ دلیل آن را بیان کنید. ۷- موضع‌گیری امام رضا(ع) در برابر هارون چگونه بود؟ ۸- امام رضا(ع) در پاسخ افرادی که می‌گفتند «از آشکار شدن امامت شما می‌ترسیم» چه پاسخی دادند؟ ۹- چرا هارون نسبت به امام کاظم(ع) آن‌گونه برخورد خشن داشت، ولی نسبت به امام رضا(ع) چنان برخوردی نداشت؟ ۱۰- چرا برمکیان با امامان(ع) و علویان مخالف و دشمنی می‌کردند؟ ۱۱- موضع حضرت رضا(ع) در برابر برمکیان چه بود؟ ۱۲- چرا «جعفر برمکی» مورد خشم هارون قرار گرفت و سرنوشتش چه شد؟ جواب مسابقه رو تا عید سعید قربان به آیدی زیر ارسال کنید 🌹🌹🌹 👇👇 @Yare_mahdii313
دوستانی که تو مسابقه مایل هستند شرکت کنند حتما نام و نام خانوادگی و شهرتون رو هم برای ما ارسال کنند 🌹🌹🌹 @Yare_mahdii313
4_357814734747075487.mp3
2.98M
💞 "عشق پاک" 💝 وصال حیدر و یارش، مبارک وصال یاس و دلدارش، مبارک از الطاف و عنایاٺ الھے رسیده حق بہ حقدارش، مبارک ❣ 💞 سالروز ازدواج فرخنده، حضرت علی علیه السلام با برترین بانوی عالم مبارڪ باد.✨💫🌺❣ 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
امام رضا(ع) در عصر پدر پدر و مادر امام رضا(ع) پدر بزرگوار امام علی بن موسی الرّضا(ع) حضرت امام موسی بن جعفر(ع) است که شرح زندگی او در شماره‌ی قبل گذشت. مادر ارجمند حضرت رضا(ع) بانویی از اهالی مغرب (اندلس سابق) به نام نجمه بود که حُمَیده مادر امام کاظم(ع) (که او نیز از اهالی اندلس بود) با او آشنا شد، و او را همسر فرزندش امام کاظم(ع) نمود. هنگامی که نجمه قبل از ازدواج با امام کاظم(ع) به خانه‌ی آن حضرت راه یافت، از محضر حُمَیده (مادر امام کاظم(ع)) اصول و کمالات اسلامی را آموخت، نجمه(ع) از نظر عقل و هوشیاری و دین از بهترین بانوان بود. به حضرت حُمَیده(ع) احترام شایان می‌کرد، تا آنجا که حُمَیده به احترام او، در کنار او نمی‌نشست، و موازین ادب را به طور کامل رعایت می‌کرد. حُمیده می‌گوید: وقتی که نجمه(ع) به خانه‌ی ما راه یافت، پیامبر(ص) را در عالم خواب دیدم به من فرمود: «ای حمیده! نجمه را به پسرت موسی(ع) ببخش. (و همسر او کن.)» «فَاِنَّهُ سَیَلِدُ مِنها خَیرُ اَهلِ الاَرضِ: همانا به زودی بهترین فرد روی زمین، از او متولّد می‌شود.» من به این دستور عمل کردم، و نجمه را همسر فرزندم امام کاظم(ع) نمودم از او حضرت رضا(ع) به دنیا آمد. در روایت آمده: حُمَیده به پسرش امام کاظم(ع) فرمود: «پسرم! تُکتَم بانویی است که هرگز بانویی بهتر از آن را ندیده‌ام، آن را همسر تو نمودم، و به تو نیکی به او را سفارش می‌کنم.» حضرت نجمه(ع) به قدری به عبادت و مناجات و ذکر خدا علاقه داشت که در آن مدّتی که به حضرت رضا(ع) شیر می‌داد، به بستگان گفت: «با یافتن دایه، مرا کمک کنید.» از او سوال شد مگر شیرت کم شده؟ در پاسخ گفت: «لا اَکذِبُ وَ اللهِ، ما نَقَصَ الدَّرُّ، وَلکِن عَلَیَّ وِردٌ مِن صَلاتی و تَسبِیحِی، وَ قَد نَقَصَ مَنذُ وَلَدتُ: سوگند به خدا دروغ نمی‌گویم، شیرم کم نشده، ولی برای من ذکرهایی از نماز و تسبیح هست که از هنگام پرستاری و شیر دادن به این نوزاد، از آن عباداتم کاسته شده است.» (کمک می‌خواهم تا به عبادات و مناجات برسم.) مولود مبارک، از کرامت پروردگار از حضرت نجمه علیها‌السّلام مادر حضرت رضا(ع) نقل شده: هنگامی که به پسرم علی (بن موسی الرّضا) باردار شدم، هیچ‌گونه احساس سنگینی نکردم، هنگامی که می‌خوابیدم صدای تسبیح و تهلیل و حمد را از رحم خود می‌شنیدم، هراسان می‌گشتم، هنگامی که بیدار می‌شدم دیگر چیزی نمی‌شنیدم، وقتی که (حضرت رضا) به دنیا آمد، یک دستش را بر زمین نهاد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد، لب‌هایش را حرکت می‌داد که گویی سخن می‌گوید، در این لحظه پدرش حضرت موسی بن جعفر(ع) بر من وارد گردید و به من فرمود: «هَنِیئاً لَکِ یا نَجمَةُ کَرامَةُ رَبِّکِ: ای نجمه! کرامت پروردگارت بر تو گوارا باد.» نوزاد را به پارچه‌ی سفیدی پیچیدم و به حضرت موسی بن جعفر(ع) دادم، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت، آب فرات طلبید، و کام او را با آب فرات برداشت، سپس او را به من سپرد و فرمود: «خُذِیهِ فَاِنَّهُ بَقِیَّةُ اللهِ فِی اَرضِهِ: این کودک را بگیر که بقیّه‌ی خدا در زمینش می‌باشد.» علّت نامگذاری به «رضا» نام اصلی امام هشتم(ع) علی بن موسی(ع) است، لقب یا نام معروفش رضا(ع) می‌باشد، به ‌طوری که از روایات فهمیده می‌شود علّت نامگذاری آن حضرت به رضا(ع) چند جهت بوده است: 1. آن حضرت مورد رضا و پسند خداوند در آسمان، و مورد رضا و پسند رسول خدا(ص) و امامان(ع) در زمین بود. 2. مخالف و موافق، شیعه و سنّی، او را پسندیدند و آن حضرت مورد رضا و پسند همه بود. 3. آن حضرت به رضای پروردگار راضی بود و این خصلت ارزشمند را که مقامی بالاتر از مقام صبر است، به ‌طور کامل داشت او در عصری بود که ظهور چنین خصلت، برای اسلام، بسیار کارساز بود، از این رو این خصلت در همه‌ی شیوه‌های زندگی او بروز و ظهور کرد، و مشکلات پیچیده عصرش را با دریایی از سعه‌ی صدر، متانت، بردباری، صبر انقلابی و سر پنجه‌ی تدبیر، حلّ کرد، و مصداق عالی سخن جدّش امیرمؤمنان علی(ع) شد که در مناجات خود به خدا عرض می‌کرد: «اِلهِی لَو اَدخَلتَنِی نارَکَ لَم اَقُل اَنَّها نارٌ، اَقُولُ اَنَّها جَنَّتی لِاَنَّ رِضاکَ جَنَّتِی، فَاَینَما اَنزَلتَنِی اَعرِفُ رِضاکَ فِیهِ: ای معبود من! هرگاه تو مرا در آتش دوزخت وارد سازی، نمی‌گویم آن آتش است، بلکه می‌گویم آن بهشت من است، زیرا خشنودی تو، بهشت من است، در هر کجا که مرا وارد کنی، رضای تو را در آن می‌شناسم.» هر کجا تو با منی من خوشدلم گر بود در قعر چاهی منزلم هر کجا یاراست آنجا دلگشا است دلگشا بی‌یار، زندان بلا است 💖💖💖💖💖💖💖
Shahram-Nazeri-Bi-Gharar.mp3
20.31M
🍃🌺🎼 آوای بسیار زیبا و سنتی بی قرار... 🍃🌷از استاد شهرام ناظری 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕پــروردگــارا در این شب دل انگیز آنچه را که بیصدا از قلب عزیزانم گذر کرده در تقدیرشان قرار ده تا لذتی دو چندان را برایشان به ارمغان بیاورد شبتون بخیر و سراسر آرامش در آغوش پر از مهر خدا باشید🌙 💐🦋🌟✨🌙🦋💐
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🦋💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
•°🌱 ✋🌼 🌺سلام برشما ک هوایمان را دارید😍 🌺سلام برشما ک دعایمان میکنید😘 🌺سلامی از اعماق جان های ما✋ 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
206 از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟ –آره دیگه، پس یه ساعت چی دارم میگم. –چه جور چادری بوده؟ –یعنی چی چه جور؟ –خب هر چادری که چادری نیست. آرش مکثی کرد و گفت: –نمیدونم. من که دختره رو ندیدم. مژگان می‌گفت دختره توی دادگاه گفته چون عاشق فریدون بوده، بهش اعتماد کرده و عشق کورش کرده بوده... با چشم های گرد شده زیر لب گفتم: –بیچاره دختره... حالا برادر مژگان با اون دختره چیکار داشته؟ اونم از نوع چادریش. چطوری ازش خوشش امده؟ آرش که انگار از چیزی که می خواست بگوید احساس شرمندگی می کرد گفت: –دقیق نمی دونم ولی انگار با دوستهاش شرط بسته بوده که مخ دختره رو بزنه. آخه کلا بین پسرا از این شرط بندیها رایجه... کلا خود مژگانم چیز زیادی نمی دونه، میگه وقتی از مامانم می پرسم اعصابش به هم میریزه، واسه همین توی خونه حرفش رو نمی زنن. –پس یعنی به خاطر این اتفاقه که مژگان روی کیارش حساس شده. –احتمالا دیگه. پدرو مادر مژگان آدم های محترمی هستند، حتی خواهر مژگانم دختر خوبیه، نمی دونم این برادرش به کی رفته، کلا بچه ی اذیت کنیه. رفتم تو فکر، دلم واسه اون دختره خیلی می سوخت. یهو یه سوالی امد توی ذهنم. –اون دختره واسه چی انتقالی گرفته بود تهران؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –منم این سوال رو پرسیدم ولی مژگان هم درست نمی دونست. مثل این که خواهرش با شوهرش تهران زندگی میکنن. اونم امده پیششون. –یعنی الان تنهاست، تنهایی رفته شکایت و دادگاه... پوزخندی زد و گفت: –نکنه میخوای بری کمکش کنی؟ –مگه اشکالی داره؟ پوفی کرد. –توام دلت خوشه ها. احتمالا خانواده اش هم هستند، چون بره شکایت اولین چیزی که بهش گیر میدن خانوادشه. آهی کشیدم و به فرشهای قالی چشم دوختم. خبر وحشتناکی بود اعصابم بهم ریخته بود. با صدای آرش به خودم امدم. –اینارو تعریف نکردم که اعصابت بهم بریزه، مگه اولین باره از این خبرها می شنوی؟ –گنگ نگاهش کردم و اون ادامه داد: –گاهی صفحه ی حوادث روزنامه ها رو بخون، درسته آدم اعصابش خرد میشه ولی لازمه دونستن بعضی چیزها...آگاه بودن از اتفاقهایی که اطرافت میوفتند باعث میشه همیشه احتیاط کنی. –تو می خونی؟ –گاهی که توی شرکت بچه ها روزنامه می گیرن یه نگاهی می‌ندازم، بعضی اتفاقهایی رو که می نویسه باور کردنش سخته، اتفاقهای وحشتناکی که اینی که برات تعریف کردم شاید پیش اونا عادی ترینش باشه. –عادی؟ –آره، خیلی عادی، تو روحیت حساسه وگرنه برات تعریف می کردم. الانم اگه می دونستم اینقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمی گفتم، نگاه کن دوباره بی رنگ ورو شدی؟ دستی به صورتم کشیدم. –ولی حالم خوبه. –مامانت راست میگه، ظاهرت خوبه ولی هنوز ضعیفی...دلم می خواست ببرمت خونمون ولی می ترسم بیای اونجا اعصابت خرد بشه. من میرم پس فردا صبح خودم میام دنبالت بریم دانشگاه، نبینم دوباره خودت راه بیفتیها... سرم را به علامت تایید تکان دادم. اخمی مصنوعی کرد و گفت: –هنوز که تو لکی، بابا فراموشش کن، خوبه تو توی آگاهی جایی کار کنی همون روز اول پس میوفتی. لبخند زورکی زدم و گفتم: –خوبم، فقط داشتم فکر می کردم. –راحیل دعا کن اینا آشتی کنن و رابطشون با هم خوب بشه. البته اینم بگما دیروز که رفتم با کیارش صحبت کردم از حرفهاش حس کردم داره فیلم بازی می کنه که یه کم مژگان حساب کار بیاد دستش وگرنه اول آخر کوتا میاد. چون اونقدر بچه اش براش مهمه که دنبال جدایی و این چیزها نیست. می گفت مژگان به خاطر بارداریش و اتفاقی که برای برادرش افتاده بدبین شده و حساس. وگرنه من قبلا هم با همکارام رفتارم همین جوری بوده و مژگان اعتراضی نداشت. بهم گفت شما‌هم یه کم جلو مژگان مراعت کنید. توقعش از من رفته بالا، با لبخند گفتم: منم جای مژگان بودم عصبانی میشدم خب. نگاهم کردولبخند پهنی زدو گفت: –عصبانی حق نداری بشی ولی دلخور می تونی بشی. –چه فرقی داره. موزیانه خندید. –عصبانیت زود آدم رو پیر میکنه، اصلا چیز خوبی نیست، بخصوص واسه این موضوع بخصوص، ممکنه زود به زود اتفاق بیوفته، پس از الان تمرین کن عصبانی نشی. تو صورتش براق شدم و رویم را برگرداندم. –عه، شوخی کردم بابا، جنبه داشته باش. برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم: –مجازات که بشی دیگه از این شوخیها نمی کنی. –من که گردنم از مو باریکتره، شما حکم رو اجرا کن، احتمالا الان در لحظه حکم رو هم توی ذهن خودت دادی دیگه. تابی به گردنم دادم. –باید امشب توی ماشین بخوابی، جوری که من از اینجا ببینمت، مثل اون دفعه. خنده ایی کرد و مظلوم نگاهم کرد. –چه قاضی بی انصافی، دیسک کمر می گیرما. البته بهتر، حوصله‌ی خونه رو ندارم. –خب شب بمون اینجا. –نه بابا، اینجا راحت نیستم، سخته. همون می خوابم توی ماشین. –واقعا؟ 🌻❤️🌷🌻❤️🌷🌻❤️🌷 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
وقتی هیچکس به حرفات گوش نمیده اینو بدون خدای تو اون بالاهاست که حواسش بهت هست و به تک تک ضربان های قلبت گوش میده... 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖