eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان. –نه آرش، مامان اجازه نمیده. –خودم ازش اجازه میگیرم. دلمم برات تنگ شده بی انصاف. –چند روز دیگه صبر کن. نمیخوام مامان ناراحت بشه. فعلا تلفنی به مامان و مژگان تبریک میگم. –باشه، هرجور راحتی... –راستی آرش اسم بچه چیه؟ –مادرش میخواد سارنا بزاره. –سارنا؟ سوالم رو با انرژی جواب داد. –آره قشنگه نه؟ –آره. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت: –راحیل دلتنگی اذیتم میکنه. کاش میشد همدیگه رو ببینیم. من هم دلم برایش تنگ شده بود خیلی زیاد، ولی چیزی نگفتم، بایدبرای تصمیمی که داشتم از الان آماده میشدم. باید کم کم تمرین می کردم. گرچه آرش آنقدر مرا بلد بود که باچند جمله تمام محاسباتم را به هم می‌ریخت. آهی کشید وکمی سکوت کرد و بعد صدای خسته‌اش انگار جان گرفت. –می دونم الان چون نامحرمیم چیزی نمیگی، این چند روزم تموم میشه وتلافی تمام این جداییها رو سرت درمیارم. همین حرفش کافی بود تا قلبم ضربان بگیرد. –راحیل شاید به خاطر گرفتاری کمتر بهت زنگ بزنم ولی همش توی ذهنمی، هرجا که میرم تو رو کنارم حس می کنم. دیگه دلم طاقت حرفهایش را نداشت. –اگه کاری نداری من برم. از حرفم تعجب کرد، این را از سکوتش فهمیدم وجمله‌ی بعدش. –راحیل، نکنه از دستم دلخوری؟ –نه، فقط الان باید برم. –باشه، پس مزاحمت نمیشم. خداحافظ. گوشی را قطع نکرد. صدای بوق ماشین و هیاهو می‌آمد. پس بیمارستان نبود. من هم دلم نمی‌آمد قطع کنم، ولی بالاخره این کار را کردم. گوشی را روی تخت انداختم وزانوهایم را بغل گرفتم وچشم دوختم به قاب گلهایی که روی دیوارنصب شده بود. گلهایی که خودش برایم خریده بود و خودش برایم آویزانش کرده بود. حرفهای سوگند یکی یکی در ذهنم چرخ می خورد. باصدای جیغ و داد اسرا که با سعیده تازه از بیرون امده بودند، از فکروخیال بیرون امدم و با عجله به طرف سالن رفتم. اسرا تا من را دید بغلم کرد و ذوق زده گفت: –قبول شدم راحیل، قبول شدم. با خوشحالی بوسیدمش. –خداروشکر...کدوم دانشگاه؟ دانشگاه سراسری. رتبه‌ی اسرا زیر دوهزار شده بود. امید چندانی برای قبول شدن در دانشگاه دولتی نداشت. سعیده زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم. –آخه یه جوری میگه سراسری، انگار دانشگاه تهران قبول شده. دانشگاهش خارج شهره بابا، اونم یه رشته‌ی آب دوغ خیاری. اسرا با اخم نگاهش کرد و گفت: –خودت که همین چند دقیقه پیش میگفتی، دانشگاه خوبیه. رشتمم گفتی کار واسش هست که... –الانم میگم خوبه، فقط دانشگاهت خیلی دوره، باید صبح وقتی هوا تاریکه راه بیفتی بری دانشگاه. مادر سرش را تکان داد و گفت: –خدایا کی این تقسیم بندی سیستم آموزشی ما درست میشه. اونقدر که دخترای ما از این موضوع آسیب میبینن و ضرر میکنن از تحصیل کردن تو اینجور دانشگاهها سود نمیکنن. اسرا گفت: –مامان جان اینجوریم نمیشه که هر کس سر کوچشون بره دانشگاه. مادر گفت: –حداقل هر کسی تو شهر خودش که میتونه. یه دانشگاههایی داریم که خارج از شهرها دقیقا وسط بیابون ساخته شده. آخه یه دختر صبح زود چطوری بره جایی که پرنده هم پر نمیزنه، یه وقتایی هم که دیرشون میشه و سرویس دانشگاه رفته، تازه اونم اگر داشته باشه، این دختر چیکار کنه؟ روی مبل نشستم و گفتم: –به نظر من اون دختر سال دیگه درس بخونه تا دانشگاه بهتری قبول بشه، به صرفه تره، حداقل گرگ نمیدرتش. سعیده و اسرا خندیدند و مادر سرش را تکان داد. ✍ ... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
دست هایت تکیه گاه روزهای پیری است نازنینا!.. آخر پیری عصایم را مگیر :)!💜 🔮                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
• . خدا نازك دل است ! ڪافۍست عاشقانھ بھ آسمان نگاه ڪنیم . .🌱' . 🔮                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
- آدم‌ها فقط آدمند، نه کمتر و نه بیشتر اگر کمتر از آن چیزی کہ هستند نگاهشان کنی، آنها را شکسته‌اے، و اگر بیشتر حسابشان کنی، آنها تو را مۍشکنند میان آدم‌ها، باید عاقلانہ زندگی کرد(:!                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
شبتون حسینی التماس دعا 🖤🌙✨🌟🖤
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 🦋💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
هر روز ساعت دلم را عقب میکشم، تا خیال کنم، دیر نکرده ای هنوز! الهم عجل لولیک الفرج....                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آيا به امام حسين(ع) خواهيم رسيد؟ اين سوالى است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بيعت مردم كوفه با مسلم بن عقيل خبر دارد و اينك براى حج، به مكّه آمده است. مُنْذر وقتى شنيد كه كاروان امام حسين(ع) مكّه را ترك كرده و او بى خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست. آرزوى او اين بود كه در ركاب امام خويش باشد. به همين دليل، اعمال حج خود را سريع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سليمان راه كوفه را در پيش گرفت. اين دو، سوار بر اسب روز و شب مى تازند و به هر كس كه مى رسند، سراغ امام حسين(ع) را مى گيرند. آيا شما مى دانيد امام حسين(ع)از كدام طرف رفته است؟ آنها در دل اين بيابان ها در جستجوى مولايشان امام حسين(ع) هستند. هوا طوفانى مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. در ميان گرد و غبار، اسب سوارى از دور پيدا مى شود. او از راه كوفه مى آيد. منذر به دوستش مى گويد: "خوب است از او در مورد امام حسين(ع) سؤال كنيم". آنها نزديك مى روند. او را مى شناسند. او همشهرى آنها و از قبيله خودشان است. ــ همشهرى! بگو بدانيم تو در راهى كه مى آمدى حسين(ع) را ديدى؟ ــ آرى! من ديروز كاروان او را ديدم. او اكنون با شما يك منزل فاصله دارد. ــ يعنى فاصله ما با حسين(ع) فقط يك منزل است؟ ــ آرى، اگر زود حركت كنيد و با سرعت برويد، مى توانيد شب كنار او باشيد. ــ خدا خيرت دهد كه اين خبر خوش را به ما دادى. ــ امّا من خبرهاى بدى هم از كوفه دارم. ــ خبرهاى بد! ــ آرى! كوفه سراسر آشوب است. مردم پيمان خود را با مسلم شكستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود ديدم كه پيكرِ بدون سر او را در كوچه هاى كوفه بر زمين مى كشيدند در حالى كه سر او را براى يزيد فرستاده بودند. ــ ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). بگو بدانيم چه روزى مسلم شهيد شد؟ ــ دوازده روز قبل، روز عرفه. ــ مگر هجده هزار نفر با او بيعت نكرده بودند، پس آنها چه شدند و كجا رفتند؟ ــ كوفيان بىوفايى كردند. از آن روزى كه ابن زياد به كوفه آمد ناگهان همه چيز عوض شد. ابن زياد وقتى كه فهميد مسلم در خانه هانى منزل دارد، با مكر و حيله، هانى را به قصر كشاند و او را زندانى كرد و هنگامى كه مسلم با نيروهاى خود براى آزادى هانى قيام كرد، ابن زياد با نقشه هاى خود موفق شد مردم را از مسلم جدا كند. ــ چگونه هجده هزار نفر بىوفايى كردند؟ ــ آنها شايعه كردند كه لشكر يزيد در نزديكى هاى كوفه است. با اين فريب مردم را دچار ترس و وحشت كردند و آنها را از مسلم جدا كردند. سپس با سكّه هاى طلا، طمع كاران را به سوى خود كشاندند. خدا مى داند چقدر سكّه هاى طلا بين مردم تقسيم شد. همين قدر برايت بگويم كه مسلم در شب عرفه در كوچه هاى كوفه تنها و غريب ماند و روز عرفه نيز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلكه به يارى دشمن او نيز، رفتند و از بالاى بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب كردند. فرداى آن روز بعد از ساعتى جنگ نابرابر در كوچه ها، مسلم را دستگير كردند و او را بر بام قصر كوفه بردند و سرش را از بدن جدا كردند. مرد عرب آماده رفتن مى شود. او هم بر غربت مسلم اشك مى ريزد. ــ صبر كن! گفتى كه ديروز كاروان امام حسين(ع) را ديده اى; آيا تو اين خبر را به امام داده اى يا نه؟ ــ راستش را بخواهيد ديروز وقتى به آنها نزديك شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نيز كمى توقّف كرد تا من به او برسم. گمان مى كنم كه او مى خواست در مورد كوفه از من خبر بگيرد، امّا من راه خود را تغيير دادم. ــ چرا اين كار را كردى؟ ــ من چگونه به امام خبر مى دادم كه كوفيان، نماينده تو را شهيد كرده اند. آيا به او بگويم كه سر مسلم را براى يزيد فرستاده اند؟ من نمى خواستم اين خبر ناگوار را به امام بدهم. مرد عرب اين را مى گويد و از آنها جدا مى شود. او مى رود و در دل بيابان، ناپديد مى شود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
خدایا در نگرانی ها گم شده ام، آرامش این روزهایم باش..                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴