eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 علی گفت : به خدا هوشنگ , امشب اولین بار بود زنم قربون صدقه ی من رفت ... اگر می دونستم زودتر میومدم خونه ی خاله ... ببین دستم سوخته لیلا یک نگاه بهش ننداخته , اصلا از من نپرسید چی شد دستت سوخت ؟ حالا چطوره ؟ هوشنگ گفت : ولی من دائم خونه ی خاله ام اما میلزمان این کارو نمی کنه ... پس تو شانس آوردی ... ملیزمان گفت : مثلا تخم دو زرده می کنی که قربون صدقه ات برم ؟ خاله گفت : لیلا یکم دف می زنی ؟ ببینم یادت نرفته باشه ... گفتم : نه بابا ! دیروقته , باشه بعدا ... الان حالشو ندارم ... علی پرید دف رو آورد و داد دست من و گفت : تو رو خدا لیلا , بذار خستگیم در بره ... و خودش بشکن زد و سرشو تو صورت من تکون داد و خوند : درد بی درمون من , دوا و درمون نمی شه ... شروع کردم به زدن و خوند : سوغات شهر فرنگ , زیره ی کرمون نمی شه ... گفت : تخته نمد , قالی کرمون نمی شه ... گفتم : یه خراور من نمی شه , تاریکی روشن نمی شه ... همه با هم دست می زدن و با ما می خوندن ... علی از جاش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن و بشکن زدن که : من که ز مال دنیا یک عباسی ندارم , بهتره زن نگیرم ... بهتره زن نگیرم ... نه از شما نه از خودم رودروایسی ندارم , بهتره زن نگیرم ... برم برم که لیلی , مجنون نمی شه ... دو متر دبیت مشکی , واسه فاطی تنبون نمی شه ... روزگار عجیبیه ... آدما بدون اینکه چیزی تغییر کرده باشه , خوشحال میشن ... تو همون زمان می تونن غمگین باشن ... و این برای اینه که ما فقط نوک دماغمون رو نگاه می کنیم ... چند ساعت پیش داشتم از غصه می مردم و حالا شاد و شنگول می زدیم و می رقصیدیم و اصلا یادم  رفت که عزیز خانمی وجود داره که برای کینه هاش دوایی جز انتقام نداره ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ملیزمان و هوشنگ شب رو اونجا موندن و صبح بعد از اینکه علی و شوهر اون رفتن سر کار , همه با هم مشغول جابجا کردن اثاثیه ام شدیم ... یک اتاقک کوچک توی حیاط , پایین پله ها بود که اونم برای خودم مطبخ درست کردم و با وسایل خیلی کمی که داشتم مجبور بودم اونجا آشپزی کنم ... قرار بود من و علی از در حیاط رفت و آمد کنیم تا مزاحم خاله نباشیم ... اون خیلی به استقلال خودش اهمیت می داد ... در ثانی به من گفت : این طوری تو هم راحت تری , شاید من مهمونی داشته باشم تو نخوای اونا رو ببینی یا تو مهمونی داشته باشی که من خوشم نیاد ... پس بهتره از همین اول تو دست و پای هم نباشیم ... دو تا اتاق تو در تو که یک در به ایوون داشت , مال من شد ... بدون اینکه هر روز نگران عزیز خانم باشم یا از مواجه شدن با شوکت اجتناب کنم ... علی از سر کار یکراست میومد و دیگه از کافه رفتن خبری نبود چون هم پول نداشت و هم عزیز خانم ماشین رو ازش گرفته بود ... و من از این بابت خوشحال بودم , به هر حال اون ماشین بر اثر سوختگی شکل ظاهری خوبی نداشت و باید تعمیر می شد و علی خودش هم پولی نداشت که این کارو بکنه ... و ما به آرومی تو خونه ی خاله زندگی می کردیم ... لذت زندگی مستقل چیزی بود که خاله با درایتی که داشت , به من داده بود ... اصلا کاری به کارم نداشت و گاهی من به اون سر می زدم و گاهی اون به من ... خودش بیشتر روزا خونه نبود ... وقتی پرسیدم کجا می ری , گفت : پرورشگاه ... یک روز می برمت ... گفتم : پرورشگاه برای چی ؟ گفت : نپرس , وضعشون خیلی خرابه ... نه پول هست نه مواد غذایی , دارم سعی می کنم یک پولی جمع کنم تا اونا رو از این وضع نجات بدم ... وقتی دیدی خودت می فهمی ... تو به فکر این باش که درس بخونی ... فردا حاضر شو بریم متفرقه , اسمت رو بنویسم تا دیر نشده و امسال رو از دست ندی ... علی که اومد , بهش گفتم ... خوشحال شد و استقبال کرد ... ولی تو فکر بود و می گفت : دلم برای عزیز شور می زنه ... می ترسم برم سر بزنم , گیرم بندازه ... گفتم : علی اون مادرته , هر چی دیرتر بری سنگین تر می شه ... تو رو خدا زودتر برو ... اگر لازم بود منم بعدا میام و ازش عذرخواهی می کنم دیگه کدورت نباشه ... گفت : اصلا بیا با هم بریم ... چی میگی ؟ میای ؟  گفتم : راستش می ترسم عزیز خانم ناراحت بشه ... ولی باشه , میام ... نمی خوام مادرت از ما دلگیر باشه ... با خاله مشورت کردم ... گفت : بد نیست , اگر نری بعدا دردسر درست می کنه ... من اونو می شناسم , کینه ی شتری داره ... الان یک هفته گذشته شاید آروم شده باشه ... ولی یک وقت از دهنت در نره بگی برمی گردم تو خونه ی شما ... من اجازه نمی دم ... گفتم : نه خاله , خاطرتون جمع باشه ... ساعت چهار با هم راه افتادیم طرف خونه ی عزیز خانم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا شروع سـخن نامِ توست وجودم به هر لحظه آرامِ توست دل از نام و یادت بگـیرد قـرار خوشم چون که باشی مرا در کنار سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴🏴 @hedye110
حیف از این آقا که بی‌یاور میان ما رهاست بر دلش هر دم هجوم غصه ها و اشکهاست خوشحال آنکه با اخـلاص گـردد نوکـــــرش بر لبش گوید دمادم حضرت مهدی کجاست ‌‌@emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 علی خوشحال بود و می گفت : با درشکه می ریم , ان شالله با ماشین خودمون برمی گردیم ... می خوای یک چیزی برای عزیز بخریم ؟  گفتم : چقدر پول داری ؟ پرسید : تو هیچی نداری ؟ گفتم : من از کجا پول دارم ؟ کسی به من پول نداده ... تمام طلاهام و پول های سر عقد دست عزیز خانمه , حتی نذاشت بهش نگاه کنم ... فردای عروسی طلاها رو ازم گرفت و گفت قایم کنم دزد نیاد ببره دلمون بسوزه ... کاش اونا رو می داد ... علی گفت : می گیرم ازش قربونت برم ... حتما می ده , اون که از ما چیزی دریغ نداره ... با درشکه تا سر کوچه رفتیم ... علی کلید انداخت و رفتیم تو ... قلبم چنان تند می زد که می ترسیدم طاقت نیارم ... خیلی وحشت داشتم ولی باید خودمو کنترل می کردم ... از ترس جلو نرفتم ... همون جا تو راهرو وایستادم ... علی از اون یک دونه پله رفت پایین و صدا زد : عزیز ؟ عزیز , من اومدم ... شوکت زود خودشو رسوند به ما و با اشتیاق از ما استقبال کرد ... خیلی خوشحال شده بود و منو بغل کرد و بوسید و اشک تو چشمش جمع شد ... گفتم : خوبی شوکت خانم ؟  گفت : نه , چطوری خوب باشم وقتی شماها نیستین ؟ می خواستم بیام از عزیز ترسیدم ... گفتم : قدمتون رو چشم ... منتظرتون هستم , حتما بیاین ... علی پرسید : کو عزیز ؟ با دست اشاره کرد : بالاست , غمبرک زده یا خوابیده ... علی از پله ها رفت بالا ولی من هر چی شوکت اصرار کرد برم تو اتاق , از جام تکون نخوردم ... گفتم : صبر کن عزیز اجازه بده ... چند لحظه بعد صدای عزیز خانم بلند شد و علی هراسون اومد پایین و گفت : لیلا فرار کن ... عزیز خانم پشت سرش با یک چوب داشت میومد ... یکی زد تو کمر علی که : برو کنار , بذار خدمتش برسم ... دختره ی بی حیا ,  پررو , اومدی اینجا چه غلطی بکنی ؟ ... گفتم : عزیز خانم ببخشید , نفهمی کردم ... چوب رو بلند کرد و علی دستشو گرفت و به زور چوب رو انداخت ولی فحش های بدی به من می داد و عصبانی بود ... طوری که معلوم می شد آروم شدنی نیست ... همین طور که فریاد می زد , گفت : اختر ... اختر ... دارم برای علی زن می گیرم , اسمش اختره ... دیگه پاتو تو این خونه بذاری قلم پاتو می شکنم ... گمشو بی آبرو ... زن گرفتم برای علی مثل دسته ی گل , حالا برو هفت لای جیگرت بسوزه ... اگر دیگه سراغت اومد ... خواهیم دید ... منو سنگ رو یخ می کنی ؟  اومدم دنبالت نیومدی , دیگه جای گله گزاری نیست ... منم دیگه تو رو عروس خودم نمی دونم ... برو گمشو ... یک عروسی براش می گیرم از حسودی دق کنی ... علی گفت : عزیز این حرفا چیه می زنی ؟ تو رو خدا کوتاه بیا ... لیلا زن منه , اینو بفهم ... من جز اون کسی رو نمی خوام ... گفت : تو هر وقت دلت می خواد بیا اینجا , این عفریته رو نیار ... نمی خوامش , بره لا دست باباش ... بره تو گور ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻