eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یه حــــسِ خـــــوب 🦋 همنفس باید یکی باشه! ❤️ نکات نابِ                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
پاییز اصلا هم دلگیر نیست ... فقط نیاز آدم بیشتر میشود! نیاز به یک همدم🍁 نیاز به یک همسفر🍁 نیاز به یک همـنفس🍁 نیاز به یک حسی که بتواند، ☕️ احساس عاشق تر بودن داشته باشد.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 تویی بهانه خورشیــد وقت تابیدن... تویی بهانه بــاران برای باریدن... بیاڪه عدالت مطلق مسیرمیخواهد سپاه منتظرانت امیــر می خواهد... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 واقعا اولِ کاری محشر کردین , باید پاداش بگیرین ... من اینو گزارش می کنم ... گفتم : واقعا بهم پاداش می دین ؟  خنده ش گرفت و گفت : چی می خواین ؟ راستی راستی پاداش می خواین ؟  خجالت کشیدم ... دستم رو گذاشتم گوشه ی میز و سرمو خم کردم و گفتم : بله , می خوام ... گفت : چه جالب , چی می خواین ؟ گفتم : اختیار بیشتر و رختخواب برای بچه ها ... بعضی هاشون رو پتو می خوابن , گناه دارن به خدا ... این بچه ها از همه چیز محروم شدن , حداقل شب رو راحت بخوابن ... در مورد اختیاری که می خوام ... نه اینکه زبیده خانم کاری کرده باشه , دستم بسته است و همش باید ازش اجازه بگیرم ... گفت : برای چی اجازه بگیرین ؟ شما به عنوان مسئول اومدین اینجا , حرفی زد و نافرمونی کرد زود به من زنگ بزن ... بعد یک قلم و کاغذ برداشت ... چیزی روش نوشت و داد دست من و گفت : این شماره اداره ی منه و اینم شماره ی خونه , هر چیزی شد با من تماس بگیرین ... اگر زیبده هم باهاتون همکاری نکرد به من زنگ بزنین ... گفتم : نه , ایشون خیلی همکاری کرد ... خدایی ش خیلی زحمت کشید , اگر این طور نبود که نمی تونستم در این مدت کم , کاری از پیش ببرم ... آقا هاشم , زبیده زن خوبیه ... خیلی هم مهربونه ... اون راست می گفت , واقعا تلاش خودش رو کرد ولی من می خوام دستم باز باشه , همین ... یک فکری کرد و گفت : می خوای برای بچه ها تخت بگیرم ؟ از خوشحالی نمی دونستم خودمو کنترل کنم ... گفتم : وای , خدا خیرتون بده ... نمی دونین چه ثواب بزرگی می کنین آقا هاشم ... واقعا میشه تخت بگیرین ؟ ... صورتش حالت خاصی پیدا کرده بود ... خوشحال بود یا راضی , نمی فهمیدم !! برای من مهم این بود که بچه ها روی تخت می خوابیدن ... هاشم دستگیره ی درو گرفت و گفت : البته ... هر چی شما بخواین من براتون تهیه می کنم ... گفتین بچه ها چند نفرن ؟ با عجله و خوشحالی گفتم : پنجاه و شش نفر ... دستشو به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدا نگهدار , بانوی تلاشگر و مهربون ... تا درو باز کرد , زبیده که خودشو چسبونده بود به در , با اون سینه به سینه شد و دستپاچه گفت : می خواستم بپرسم چایی میل دارین ؟ ... هاشم با بی میلی گفت : نه خیر ... ببین لیلا خانم هر چی گفت انجام می دی , رو حرفش حرف نمی زنی ... به جای اینکه فامیلات رو دور خودت جمع کنی و اونام ول بگردن , کار کن ... گفت : نه بابا , چیزه آقا هاشم ... ولی اون با عجله رفت ... زبیده مثل یخ وا رفته بود ... با درموندگی بهش نگاه کردم و گفتم : زبیده جان , به خدا من حرفی نزدم ... تو رو جون هر کس دوست داری از چشم من نبینی ... حرف آقا هاشم رو به دل نگیر ... چشم هاش پر از اشک شد و گفت : می دونم , از وقتی آقا هاشم اومده با من لج کرده ... چشم دیدن منو نداره ... پرسیدم : نسا کیه ؟  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 گفت : دخترمه , طفلک حصبه گرفته بود ... ترسیدم بیاد اینجا و بچه ها ازش بگیرن ... آقا هاشم فکر می کنه چون دختر منه بهش چیزی نمی گم ... گفتم : اون کارگری که گفتین , همین نسا بود ؟ گفت : آره ... گفتم : آقا یدی هم فامیل توست ؟ گفت : به روح رسول الله خودشون استخدامش کردن , من فقط معرفی کردم ... درسته داداش منه ولی من اصرار نکردم ... مثل اینکه الان خاله تون شما رو آورده اینجا ... گفتم : آره خوب , چه فرقی می کنه ... آقا یدی مرد خوبیه و با دل و جون کار می کنه ... گفت : می شه شما به آقا هاشم بگی که ما خوب کار می کنیم ؟ ... گفتم : امشب باید برای بچه ها یک آش خوشمزه درست کنیم , حاضری ؟ دیگه نزدیک عیده , باید یک فکری برای غذاشون بکنیم ... درست کردن غذا هم کار مشکلی بود و تمام وقت ما رو می گرفت ... ولی من به کمک بچه ها سعی می کردم اونجا رو بگردونم و تمیز نگه دارم ... حالا صبح ها حتما با ناشتایی چای می خوردن و ناهار و شام , غذای پختنی داشتن ... خاله از قصابی ها , قلم گاو و گوسفند جمع می کرد و ما براشون آش مقوی درست می کردیم ... ولی نتونستم غمی رو که تو دل و نگاه اون بچه ها بود , از بین ببرم ... هر وقت به اونا نگاه می کردم بغض گلومو می گرفت و نمی تونستم نفس بکشم ... بعضی از بچه ها خودشونو به من نزدیک می کردن و حرف می زدن مثل آمنه و سودابه ... ولی بیشتر اونا گوشه گیر و افسرده بودن , انگار نای زندگی کردن رو نداشتن ... شبی که فرداش سال نو می شد , در میون بی صبری من برای تخت ها , از آقا هاشم خبری نبود ... هنوز بچه ها روی زمین های سرد و با یک لا پتو می خوابیدن و این منو آزار می داد ... باید برای عید اونا کاری می کردم که خوشحال بشن ... با اینکه خودم کوهی از غم بودم ... علی مرده بود ما با هم عیدی نداشتیم ... حتی فرصت نشد یک بار سر سفره ی هفت سین بشینیم ...  برادرای من اهمیتی بهم نمی دادن تا نکنه یک وقت خرج من گردن اونا بیفته و خانجانم جز آه و افسوس کاری از دستش بر نمی اومد و من نمی دونستم خاله با وضعی که من دارم دلش می خواد پیشش بمونم یا نه ... ولی در مقابل درد اون بچه ها , همه ی اینا رو فراموش می کردم ... اون شب من با خاله تو خونه , سفره ی هفت سین برای بچه ها تدارک دیدیم و قرار شد صبح با خاله ببریم ... وقتی اونا رو می بستم , یک فکری به خاطرم رسید و دف رو هم گذاشتم دم دست که با خودم ببرم ... شاید اینطوری می تونستم اونا رو خوشحال کنم ... خاله منو گذاشت دم در و گفت : بگو یدی بیاد وسایل رو ببره ... من جایی کار دارم , برمی گردم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻