eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
ای شَہ منتظر از منتظران چہرہ مپوش ڪہ دگر جان بہ لب از مِحنت هجران آمد همہ گویند ڪہ مفتاح فرج صبر بود صبر نَتْوان ڪہ دگر عمر بہ پایان آمد @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 آقای مدیر خودش از ماشین پیاده شد و اومد جلو و گفت : هر چی لازم داشتین آوردم خانم محترم ... گفتم : نمی دونم بهتون چی بگم ؟ فقط از خدا می خوام خودش اجر شما رو بده ... خاله هاج و واج به من نگاه می کرد ... راننده و آقا یدی وسایل رو پیاده می کردن ... تخته سیاه ... میز و نیمکت ... صندلی کهنه ... چندین جعبه گچ ... دفتر و قلم و مداد ... و از همه مهم تر , کتاب ...  اونا رو بردیم تو اتاق , جایی که تخت من توش بود و دو تا دختری که اونا رو حموم کرده بودم روش نشسته بودن ... ترسیدم وحشت کنن ... از خاله خواهش کردم با خودش اونا رو ببره تا من بیام بهشون غذا بدم ... همه در حال برو بیا بودیم که آقا هاشم از راه رسید ... سراسیمه شده بود و پرسید : چی شده ؟ لیلا خانم چرا زنگ زدی ؟  بعد چرا من زنگ زدم جواب ندادی ؟ دلواپس شدم , نفهمیدم خودمو چطوری برسونم .. گفتم : ببخشید , اشتباه از من بود ... ولی کار داشتم و دیگه تو دفتر نبودم ... شما بیاین تو , براتون تعریف می کنم ... سرم خیلی شلوغ شده بود ... دویدم طرف خاله و گفتم : تو رو خدا شما برو با آقا هاشم حرف بزن بگو چرا زنگ زده بودم تا من بیام ... آقا هاشم و خاله رفتن تو دفتر تا من به بچه ها غذا بدم ... مدیر هم وسایل رو داد و به من گفت : هر چی لازم داشتین بیاین به خودم بگین ... برای امتحان هم نترسین , خودم کمکتون می کنم دخترم ... پرسیدم : امتحان خودم یا بچه ها ؟  خندید و گفت : هر دوش , نگران نباشین ... و خداحافظی کرد و رفت ... این حرفش به من دلگرمی داد ... دلگرم به اینکه خدا با من بود و اون خودشه که همه چیز رو روبراه می کنه ... تو دلم گفتم : الهی توکل به تو , کسی جز تو نمی تونه از پس کار من بر بیاد .. وقتی اون رفت نشستم تا به اون دو تا دختر بچه , خودم غذا بدم ... ولی برخلاف تصور من قاشق رو گرفتن و با میل شروع کردن به خوردن ... انگار مدت ها بود چیزی نخورده بودن و به شدت گرسنه بودن ... آمنه با لباسش پز می داد ... می دیدم که از خوشحالی با قر دادن راه می ره ... چشمم پر از اشک شده بود وقتی نگاه بقیه ی بچه ها رو دیدم که با حسرت به اون نگاه می کنن ... وای خدایای من , این چه کاری بود کردم ؟ حالا برای بقیه ی اونا چیکار کنم ؟ همین طور که نشسته بودم تا اون دو نفر غذا بخورن , پرسیدم : به من می گین اسمتون چیه ؟ اسم من لیلاست ... کوچیک تره گفت : من زهره ام , خواهرم هم زهرا ... گفتم  : الهی قربون هر دوتون برم , چه اسم های قشنگی دارین ... سودابه می شه این دو تا دسته گل رو ببری با بچه ها بازی کنن ؟ ... و آهسته در گوشش گفتم : چشم از اونا بر ندار تا من بیام ... حالا فکر جدیدی به ذهنم رسیده بود ... اینکه لباس های دخترا رو همرنگ و هم شکل کنم ... این طوری تفاوتی بین اونا نبود و دیگه به لباس هم غبطه نمی خوردن ... رفتم به دفتر ... آقا هاشم همه چیز رو با آب و تابی که خاله بهش داده بود , شنیده بود ...  منو که دید گفت : چطوری این وسایل رو امروز گرفتی ؟ باورکردنی نیست ... واقعا فکر نمی کردم اینقدر زرنگ باشین ... گفتم : نه بابا , اینطورام نیست ... اتفاقی شد ... من یک تخته سیاه می خواستم , بقیه اش کار خدا بود ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : به خدا مستحق یک پاداش هستی ... گفتم : اگر راست می گین یک کاری برای من بکنین ... سودابه و یاسمن آخر فروردین باید از اینجا برن , زبیده رو برای آشپزی بگیریم و اون دو نفر کمک حال من باشن ... الان اونا از اینجا برن آواره و سرگردون میشن , همین جا کار کنن و حقوق بگیرن ... من بهشون درس می دم تا وضع مناسبی پیدا کنن و بعد برن ... تو رو خدا آقا هاشم کمک کنین ... خاله گفت : وا ؟ لیلا جون شکل گداها شدی , همش به این و اون التماس می کنی و چیزی می خواهی ... من دیگه نمی خوام تو اینجا بمونی ... بسه دیگه , الان از آقا هاشم خواستم یکی دیگه رو بجات بذارن ... گفتم : نه تو رو خدا خاله , من می خوام اینجا بمونم ... خیلی کار دارم ... هاشم گفت : واقعا این بچه ها  به وجود شما احتیاج دارن ... و رو کرد به خاله و گفت : نگران نباشین , به موقع خودم از اینجا می برمشون ... خوب , اگر کاری ندارین من باید برم ... در مورد پاداش شما هم به روی چشمم ... و با سرعت از در رفت بیرون ... متعجب شده بودم ... از خاله پرسیدم : منظورش از اینکه گفت به موقعش خودم از اینجا می برمش چی بود ؟ منو می خواد کجا ببره ؟ ... خاله گفت  : راستش منم به فکر انداخت ... نکنه ؟ ... ای وای نه , ولش کن ... نه بابا , فکر نمی کنم ... گفتم : چی رو خاله ؟ تو رو خدا اگر چیزی فهمیدین به منم بگین ... می خواد کجا ببره منو ؟ راست بگین ... گفت : نه , منم چیزی نفهمیدم ... لیلا جون منم باید برم , تو هم به کارت برس ... گفتم : خاله میشه مثل گداها چیزی ازت بخوام ؟ فقط بهم بگو چیکار می تونم بکنم ... می خوام لباس هم شکل برای بچه ها درست کنم , چی به فکرتون می رسه ؟ ... گفت : به فکرم می رسه امشب بریم شاه عبدالعظیم گدایی ... والله به خدا ... تو مثل اینکه حالیت نیست چیکار داری می کنی ؟  تو باید یواش تر بری جلو ... همینطور داری می تازونی , می ترسم بخوری زمین ... به باریکلا باریکلای هاشم نگاه نکن , کار خودت رو بکن ... گفتم : منظور شما رو هم نمی فهمم ... من به آقا هاشم چیکار دارم ؟ شما فکر می کنین من این کارا رو می کنم که آقا هاشم به من بگه باریکلا ؟ ... اینقدر منو پست دیدین خاله گفت : لیلا جون هر چی میگم برای خودت میگم ... تو رو خدا به فکر خودت باش , دلم برات می سوزه ... من این نون رو تو کاسه ی تو گذاشتم حالا عذاب وجدان دارم ... گفتم : شما که تقصیر ندارین , می خواستین مثل همیشه به من کمک کنین ... راستش من دیگه آلوده ی این کار شدم , دیگه نمی تونم چشمم رو روی درد این بچه ها ببندم ... خاله سری با افسوس تکون داد و گفت : پس کاری نکن که از کرده ی خودم پشیمون بشم ... حالا دیگه باید برم , در مورد اون چیزی هم که ازم خواستی فکر می کنم ببینم چیکار می شه کرد ... بقیه ی اون روزِ من به درست کردن کلاس گذشت ... ذوق داشتم هر چه زودتر به اون بچه ها درس بدم , با وجود اینکه می ترسیدم از عهده ی این کار بر نیام ...  قسمت پایین اتاق رو به این کار اختصاص دادم ... تخت خودم رو بردم تو اتاق بچه ها تا زهرا و زهره روش بخوابن ... تخته رو دادم آقا یدی رو دیوار نصب کرد ... چهار تا میز و نیمکت بود , اونا رو با صندلی های فلزی که آورده بودن گذاشتم و یک کلاس درست کردم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حالا از حضرت نرجس سلام الله علیها حاجت گرفتی؟ بعداز نماز صبح یکمرتبه سوره یس هدیه به مادر (عج) ➥ @shohada_vamahdawiat @hedye110
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🍁 زندگی زمانی بهتر میشه 🍁 که یاد بگیری در هر صورتی 🍁 برای همه آرزوی خیر کنی ...🍂                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
تمام حس هایِ خوب دنیا تو لحظه‌ی بودن در کنارِ کسی که دوسش داری خلاصه میشه🍀☕️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹