#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادپنجم
در حالی که می دونستم اونجا چی در انتظارمه ...
دلم نمی خواست کسی بدونه که تو پرورشگاه کار می کنم ... می دونستم که همه ی اونایی که منو به حال خودم رها کرده بودن , مخالف کار کردن من هستن ...
اونا ترجیح می دادن من سر بار خاله باشم تا از خونه برم بیرون ...
زنگ خونه رو زدم تا یکراست وارد خونه ی خاله بشم ...
منظر در و باز کرد و گفت : سلام لیلا جون , تنت رو چرب کردی ؟
فقط خدا به دادت برسه , حتی خانم هم حریفشون نشد ...
که خانجان اومد جلو و سرشو تکون داد و زد تو صورتش و گفت : تا این وقت شب کجا بودی مادر ؟
خاک بر سر من کنن که عرضه نداشتم تو رو جمع و جور کنم ...
گفتم : سلام خانجان , من حالم خوبه ... ممنونم که نگرانم شدی ...
گفت : زبونم که در آوردی , خوشم باشه ... ازت پرسیدم کجا بودی تا این وقت شب ؟
جوابشو ندادم و از کنارش گذشتم ... با اینکه دلم خیلی براش تنگ شده بود , از برخوردی که باهام کرده بود به شدت دلم آزرده شد ...
حسین هم از جاش بلند شده بود که بیاد سراغم ... خاله داشت اصرار می کرد که بشینه ...
سلام کردم ...
خاله گفت : لیلا جون بیا اینجا پیش من بشین ... من حرفی نزدم , خودت هر چی صلاح می دونی بگو ...
شوکت گفت : لیلا جون راست بگو کجا می ری ؟ به خدا ما نگران خودت شدیم , هر وقت اومدم سرت بزنم نبودی ...
عزیز خانم گفت : برای همین کارا بچه ی منو کُشتی ؟ ...
حسین گفت : حرف بزن , تو که حیثیت برای ما نذاشتی ... چند ماه از فوت علی گذشته ؟ هنوز کفنش خشک نشده این همه حرف سخن باید پشت سرت باشه ؟ بی آبرو ...
می خوای آبروی ما رو ببری چون نمی تونی جلوی خودت رو بگیری ؟
چرا سر جات نمی شینی ؟ حرف بزن کجا می ری تا این وقت شب ؟ دِ حرف بزن تا اون روی من بالا نیومده و کاری رو که تا حالا باهات نکردم بکنم ...
وقتی این حرف رو می زد , دستشو بلند کرد و طرف منو بُراق شد ...
خاله از جاش بلند شد و داد زد : بشین سر جات حسین , حرف دهنت رو هم بفهم ... دستت رو می شکنم بی شعور ... مگه می تونه کسی به لیلا آسیب بزنه ؟ پدر صاحبشو در میارم ...
چه غلط های زیادی ... گردن کلفت شدی برای من ؟ ...
الاغ , اگر فهم داشتی پشتی خواهرت در میومدی نه اینکه دست روش دراز کنی ...
حسین در حالی که از روی حرص دندون هاشو به من نشون می داد , گفت : حرف بزن لا کردار ببینم کجا بودی ؟ وگرنه کسی نمی تونه جلوی منو بگیره ...
عزیز خانم گفت : نیگا کن تو رو خدا چطوری به ما نگاه می کنه , مثل شتری که به نعل بندش نگاه می کنه ... حرف بزن چشم سفید ... همین کارا رو کردی که الان زندگیت اینطوریه , توبه نکردی ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادششم
به خدا از اولش هم همین طور چشم سفید بود , خیره خیره به من نگاه می کرد انگار جد و آبادشو کشتم ....
حسین گفت : خاله به خدا شما که هیچی , خدا هم بیاد پایین اگر بفهمم دست از پا خطا کرده می کشمش ... این لکه ی تنگ رو از رو زمین برمی دارم ... به خدا می کشمش ...
گفتم : بشین سر جات حسین , اونی که تو می تونی بکشی شپشه ...
تو به گردن من چه حقی داری ؟ تو چه برادری در حقم کردی که حالا اومدی شاخ و شونه می کشی ؟ اصلا همه ی شما که اینجا هستین چه حقی به گردن من دارین ؟
جز نسبتی که با شما دارم چیکار برای من کردین که حالا مدعی من شدین ؟ ...
حسین آقا به قول خودت چند ماهه علی مرده و من عزادارم , تو برادر من بودی ؟ اومدی بپرسی آبجی چی لازم داری ؟
حالا که شوهرت نیست پول می خوای یا نه ؟ بعد از این چیکار می خوای بکنی ؟
چرا راستی یادم نبود یک کار برای من کردی و اون این بود که چشم خانجانم رو ترسوندی که حتی جرات نمی کرد به من تعارف کنه دو روز پیشش بمونم ...
شما عزیز خانم فقط بگو چی از جون می خواین ؟
علی رو ازم گرفتی , نذاشتی همون مدت کمی که با هم بودیم آب خوش از گلوم بره پایین ....
حالا از جونم چی می خواین ؟ همین الان تو جمع بگین و خلاصم کنین ... مگه نمی خواستین برای علی زن بگیرن و طلاقم بدین ؟ ...
حالا چی شده من شدم ناموس شما ؟ اون وقت که علی رو تحت فشار می ذاشتین من ناموس شما نبودم ؟ ...
از همه تون گله داشتم .... باورش برام سخت شده بود ... ولی حالا گله ای نیست چون اول خدا و دوم خاله ی مهربونم هوای منو دارن ...
شاید شما وسیله بودین که من راهم رو تو زندگی پیدا کنم ... به جایی برم که مثل شما به زندگی نگاه نکنم ...
اگر عزیز خانم , بعد از فوت علی میومدی و ابراز پشیمونی می کردی شاید جای من پیش شما بود ولی خدا رو شکر نکردی ...
اگر حسین منو با آغوش باز پذیرا می شد شاید الان داشتم ظرفای زنش رو می شستم ...
ولی خدا نخواست و هوای منو داشت ...
من الان جایی هستم که شماها در نظرم هیچی نیستین ...
خاله گفت : بهشون بگو خاله و تمومش کن ... من دیگه حوصله ی اینا رو ندارم ...
گفتم : تو پرورشگاه از بچه های یتیم مراقبت می کنم ... اونجا من هستم و شصت تا دختر بچه معصوم ...
نه کینه ای , نه بغضی , نه قضاوت های بیجا و تهمت های ناروا ...
با همه ی شما هستم ... محبتتون رو به من ثابت کردین ، به فکرم بودین , ممنونم ... حالا دیگه خاطرتون جمع شد که من کار بدی نمی کنم ...
نه گم شدم , نه سراغ مرد دیگه ای رفتم ... برین با خیال راحت به کارتون برسین و از اینکه حمایتم نکردین ازتون ممنونم ...
و اینو بدونین گله ای از هیچکدوم ندارم , حلالتون کردم ...
خانجان شروع کرد به گریه کردن که : الهی بمیرم , خاک برای علی خبر نبره ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
سلام دوستان عزیز ممنونم ازتون هم از صلوات هائی که فرستادید که بالای ۳۰ هزارتا شد و هم بخاطر دعای خیرتون که در حق ما کردید🌺🌹🌸
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
خیمه ات را در بیابان ها زدی، آقا چرا؟
خانه ای مَحرم ندیدی، تا شوی مهمان او؟
وای بر ما پسر فاطمه را گم کردیم😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادهفتم
تو رفتی تو یتیم خونه کار می کنی ؟ برای چی مادر ؟ برای یه لقمه نون , گند و کثافت های بچه های مردم رو می شوری ؟ من اجازه نمی دم , با خودم می برمت ...
یک لقمه نون همون جا هست که بخوری و سیر بشی ...
عزیز خانم گفت : نه خیر , لازم نکرده ... من خودم می برمش تا جمع و جورش کنم , این طوری زیر نظر خودمه و می دونم چیکار کنم ...
خاله دستشو به حالت تنفر تکون داد و گفت : سر جد پدرتون ولمون کنین ...
لیلا عقلش از همه ی شما بیشتره , احتیاجی به بزرگتر نداره ... پاشین برین خونه هاتون , لیلا هیچ کجا نمیاد ... خودتون هم می دونین ...
حالا برای چی این حرفا رو می زنین , من نمی فهمم ؟ ... می خواهین اعصاب منو خرد کنین ؟
لیلا برو تو اتاقت ... بهت گفتم برو دیگه ...
من راه افتادم ولی می شنیدم که خاله می گفت : شماهام زحمت رو کم کنین , حالا فهمیدین لیلا چیکار می کنه ...
من خودم هواشو دارم ...
عزیز خانم گفت : از کجا معلوم راست گفته باشین و گندش فردا در نیاد ؟ ...
خاله گفت : پاشو عزیز خانم ... پاشو برو خونه ات , کافر همه را به کیش خود پندارد ...
ما دروغگو نیستیم , مثلا می خواد چیکار کنه ؟ تو که گفتی شوهرش دادم ...
حالا که می بینی ندادم , برو پی کارت دیگه ... بیشتر از اینم منو عصبانی نکن که دیگه اختیارم از دستم خارج میشه و بد می بینی ...
تو هم حسین برای این بی احترامی که به من کردی دیگه حق نداری پاتو تو خونه ی من بذاری ...
این بود جواب محبت های من ؟ به من اعتماد نداشتین که از لیلا خوب مراقبت کنم ؟ذحرف این زن رو باور کردین و برای من قشون کشی کردین ؟
ولی به همتون بگم که لیلا خیلی از تو مردتره , احتیاجی به مراقبت کسی نداره ...
خودش یک شیرزنه ... الان داره یک پرورشگاه رو اداره می کنه , در حالی که همه از قدرت فکر اون تعجب کردن ...
دو ماه نگذشته , شده سرپرست اونجا ... شماها برین برای خودتون نگران باشین ... من بهش افتخار می کنم ...
کاش لیلا رو من زاییده بودم , اون وقت بهتون می گفتم اون به کجا ها می رسه ... تو هم آبجی دیگه دست از سر لیلا بردار ...
اگر اون موقع که گذاشته بودمش دبیرستان از اینجا نمی بردیش , الان یکی مثل عزیز خانم پشت سر بچه ات لیچار نمی گفت و بهش تهمت نمی زد ...
در اتاقم رو بستم و پشت به در ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم و دیگه نمی خواستم صدای اونا رو بشنوم و بدونم بین اونا چی می گذره ...
اما صدای خاله و عزیز خانم میومد که جر و بحث می کردن ...
تا همه چیز آروم شد ... فکر کردم همه رفتن که یکی دستگیره ی درو فشار داد و اونو باز کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادهشتم
حسین جلو و خانجانم پشت سرش بود ...
حسین خواست بغلم کنه ولی من خودمو کشیدم کنار ...
گفت : آبجی جون من که بد تو رو نمی خوام ... من داداشتم , چیکار می کردم ؟
عزیز خانم که با شوکت اومده بودن و شیون می کردن که تو از جاهای بدی سر در آوردی , تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
گفتم : حسین تو برادر منی , خیلی هم دوستت دارم ولی خدا رو شکر که جای تو نیستم و طینت تو رو ندارم ...
بازم اون حسن چند بار به من تعارف کرد که برم خونه ی اون , ولی تو چی ؟
نمی خوام گله کنم چون چیزی تو دلم نیست ... ولی تو رو خدا اینو نگو که به فکر منی ...
شماها الانم که اومدین به فکر آبروتون بودین ...
گفت : به جون آبجی دلم برات تنگ شده بود ولی خوب گرفتارم ... الانم که بچه تو راه دارم ... راستی تو می خواهی عمه بشی , کسی بهت نگفته ؟
باز آهی از ته دلم کشیدم و سرمو پایین انداختم چون جر و بحث کردن با اونا رو بی فایده می دونستم ...
خانجان بازم گریه می کرد و می گفت : چیکار کنم مادر ؟ نتونستم بهت سر بزنم ...
زن حسین توان درست و حسابی نداره , من باید گاوها رو رسیدگی کنم ... نباشم نمی شه , تو هم که نمیای پیش من ...
گفتم : می دونم خانجان حق با شماست , راست می گین ... منم می رم سر کار و وقتم گرفته شده ...
گفت : نمی خواد بری اونجا , یتیم خونه کار کردن برای تو سخته ...
گفتم : خانجان ماهی چند بهم می دین تا اموراتم رو بگذرونم ؟ منم دیوونه نیستم که , من فقط نمی خوام سر بار خاله باشم ... قبول دارین ؟
خانجان با کلی گریه و زبون ریختن برای من که نمی تونه پیشم بمونه با حسین رفت ... در حالی که من خیلی احساس بدی داشتم ...
رفتار و کردار اونا برای من قابل هضم نبود ... نمی فهمیدم چطور با این سن و سال هنوز خوب و بد رو تشخیص نمی دن
فردا اول وقت خودمو رسوندن پرورشگاه تا قبل از اینکه خواربار برسه , اونجا باشم ...
ولی آقا هاشم درست موقعی که به بچه ها ناهار می دادیم , از راه رسید و رفت تو دفتر ...
مجبور بودم کارمو ول کنم و برم سراغش ...
تا چشمش به من افتاد , گفت : باز که اخم های شما تو همه ...فکر می کردم امروز خوشحال می بینمت ...
با بی حوصلگی گفتم : چیزی نیست ... من می رم تو انبار , شما جنس ها رو بفرستین اونجا , من تحویل می گیرم ...
در حالی که قیافه ی عبوسی به خودش گرفته بود , گفت :قند و شکر , چای , حبوبات و روغن آوردم ... دو سه روز بعد هم برنج و بقیه چیزا که خواستین ...
من باید برم , شما تحویل بگیر ... امضا کن , بده راننده بیاره برای من ...
لحنش تند شده بود ... پرسیدم : آقا هاشم شما چرا اوقاتت تلخ شد ؟
گفت : نه , چیزی نیست ... احساس کردم از من دلخورین ...
گفتم : چه حرفیه ؟ چرا باید از شما دلخور باشم ؟ جز محبت کاری نکردین ؟
خودم یکم به هم ریختم ... به خاطر دیشب ...
گفت : دیشب چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم : راستش برای اینکه به دل نگیرین , میگم ... فکر کنین مادر و برادر من به تحریک مادرشوهرم اومده بودن منو باز خواست می کردن و فکر کرده بودن من کار بدی می کنم خدای نکرده ... از اینکه اونا منو اینطوری شناختن خیلی دلم گرفته ...
گفت : خدا رو شکر ...
گفتم : بله ؟؟ برای چی ؟
گفت : نه , نه ... منظورم این بود که خدا رو شکر از دست من ناراحت نیستین ... من نمی تونم تحمل کنم شما غمگین باشین ...
گفتم : می دونم , شما خیلی به من لطف دارین ... ولی اینو بدونین من بی چشم و رو نیستم , تو رو خدا شما دیگه در مورد من اشتباه قضاوت نکنین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻