┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
•| شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.
•| باید این طور نوشت:
چه شقایق باشد، چه گل پیچک و یاس، جای یک گل خالیست،
تا نیاید مهدی، زندگی دشوار است...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهاردهم
✨﷽✨
با ذوقی که تو وجودش بود و باعث شده بود صداش بلند بشه , گفت: لیلا باور نمی کنی ... می خوایم بیایم خواستگاری تو , می دونستی ؟ همه خبر دارن جز تو ...
گفتم : به کسی گفتین ؟
گفت : آره , سر شب مادر با خاله ات حرف زد و قرار شده وقتی رفتی خونه ازت بپرسه و خبر بده ...
گفتم : آقا هاشم چقدر من و شما با هم تفاهم داریم ... فقط به درد هم می خوریم ...
برگشت تو صورت منو با چشمانی گرد شده پرسید : راست میگی ؟
گفتم : بله , خوب نه شما صدای منو می شنوی نه من صدای شما رو ... نه شما به خواسته های من توجه داری , نه من به خواسته های شما ... به این میگن تفاهم ...
گفت : چی داری میگی ؟ من همه ی حواسم به خواسته های تو هست , چرا این حرف رو می زنی ؟
گفتم : من می خوام تو اون ارکستر شرکت کنم ... می خوام تو پرورشگاه باشم و از اون بچه ها مراقبت کنم ...
اینا رو شنیدین ؟
گفت : آره که شنیدم ... بهت گفتم که هر کار دلت می خواد بکن جز همین یک کار , یعنی من برات اینقدر ارزش ندارم ؟ اصلا تو منو دوست داری ؟
گفتم : آقا هاشم , من عاشق ساز زدن هستم ... از بچگی هر صدایی با ریتم می شنیدم برای من یک نت موسیقی بود ... کنار نهر آب می نشستم و ساعت ها به زمزمه ی آب گوش می دادم و ازش تو ذهنم آهنگ می ساختم ...
صدای پرنده ها برای من موسیقی بود , صدای خش خش خوشه های گندم برای من موسیقی بود ...
باهاش پرواز می کردم ...
برای همین عزیز خانم مادر علی رو نمی دیدم ... خواهرهاشو نمی دیدم و تو دنیای دیگه ای سیر می کردم ...
گفت : عزیز دلم من که نگفتم ساز نزن ، آهنگ نساز ... ولی خودت می دونی این جور جاها به درد زن نمی خوره ...
الان ببین این زن هایی که آواز می خونن ؛ قمر , روح پرور ... همه بدنام شدن ...
شاید بی دلیل باشه که می دونم هست ... ولی جامعه ی ما اینطوریه دیگه , نمی پذیره خانم ها وارد این کارا بشن ...
من که بد تو رو نمی خوام ... شاید یک روز اوضاع عوض شد , خوب برو چه اشکالی داره ؟
به خدا اگر الان به خاله و خانجانت بگی می خوای این کارو بکنی و اونا موافقت کردن , منم حرفی ندارم ...
ولی نمی شه ... ببین مادر من الان با پرورشگاه به خاطر ما موافقت کرد , اگر حالا اینم بهش بگیم دوباره بین ما جدایی میفته ...
تو رو خدا نکن تا موقعش برسه , الان وقتش نیست ... خواهش می کنم بذار با هم باشیم , اینطوری به هدف هات بهتر می رسی ... منم کمکت می کنم ... قول می دم ...
اگر ساز رو دوست داری بزن , برای دل خودت و من بزن ... ولی اگر زن منم نباشی من نمی تونم بذارم وارد این کارا بشی ...
گفتم : تو رو خدا صدای منو گوش کن ببین چی می گم ... من می ترسم زن تو بشم ... راستش هنوز انیس خانم رو می ببینم دست و پامو گم می کنم ... حتی خواهراتون ...
میشه عجله نکنین و بذارین من آماده بشم ؟
گفت : لیلا , من عاشقم ... اینو بفهم ... از صبح تا شب دارم به تو فکر می کنم ... اینطوری که نمی شه , دلت میاد من اینقدر از دوری تو عذاب بکشم ؟
نزدیک خونه شده بودیم ... از دور دیدم یک نفر با چادر جلوی در نشسته ... حدسش کار مشکلی نبود ... حتما خانجانم بود ...
گفتم : نگه دار ... نگه دار ... فکر کنم خانجانم اونجا نشسته ... منتظر منه ...
زد رو ترمز و توجه خانجان رو جلب کرد ...
از جاش بلند و شد به ماشین نگاه کرد ...
هاشم گفت : وایستا دنده عقب می گیرم دورتر پیاده ات می کنم ... چراغ روشنه , ما رو ندیده ...
گفتم : ببین شما منو نشناختی ... یا کاری که غلطه , نمی کنم یا اگر کردم پاش می ایستم ...
و درو باز کردم و پیاده شدم ...
ولی به شدت از عکس العمل خانجان می ترسیدم ... می دونستم اون شب مکافات خواهم داشت ...
هاشم گفت : می بینمت ...
و با سرعت از اونجا دور شد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستپانزدهم
✨﷽✨
وقتی رسیدم به خانجان , رنگ به صورت نداشت ... می لرزید و اشک هاش همین طور میومد پایین ...
گفتم : خانجان چی شده ؟ چرا دم در نشستی ؟
گفت : چشم سفید بی آبرو , اون کی بود ؟
گفتم : نترس خانجان , کسی نبود ... آقا هاشم بود , آشناست ... یک کاری داشتیم انجام دادیم بعد منو رسوند ...
دو تا سیلی از اینور از اونور , ناغافل کوبید تو گوشم که چشمم برق زد ...
گفت : بی حیا , بی عفت , من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ همین امشب وسایلت رو جمع می کنی می ریم خونه ی خودمون ... اگر گذاشتم از در خونه پا تو بذاری بیرون , اسممو عوض می کنم ... گمشو برو تو ...
پس این شب ها که نمیای , دنبال قرتی بازی و بی عفتی بودی ؟
همون عزیز خانم تو رو خوب شناخت که داغت می کرد ... منم اگر غیرت داشتم باید الان همین کارو بکنم ...
خاک بر سرم ... خاک عالم تو سرم با این دخترم ...
لای در باز بود ... خودمو انداختم تو حیاط , اونم دنبالم اومد ...
گفتم : خیلی براتون متاسفم هنوز منو نشناختی ... من دخترتم , باور می کنی که خطا کنم ؟ تا حالا کردم ؟ برای این دو تا سیلی , خانجان نمی بخشمتون ...
نباید این کار رو می کردین ...
دلمو شکستی ... نه برای سیلی که زدین , برای اینکه مادرم بودین و به من تهمت بی عفتی زدین ... چرا چیزی رو که با چشم خودتون ندیدین به من نسبت دادین ؟ ...
گفت : صداتو بلند نکن , خفه شو ... خاله ات هم که بیاد نمی تونه تو رو نجات بده ... مگه تو این وقت شب از ماشین اون مردتیکه پیاده نشدی ؟ شدی یا نشدی ؟
گفتم : این دلیل اینه که دارم کار بدی می کنم ؟ اگر بهتون ثابت شد کاری نکردم , چطوری این سیلی ها رو از من پس می گیرین ؟
با صدای بلندتر گفت : برو وسایلت رو جمع کن زبون دراز , همین امشب بر می گردیم خونه ی خودمون ... تو عروسی بدون چادر خودتو درست کردی و جلوی نامحرم , ساز زدی ... هیچی نگفتم ...
آره تقصیر خودمه , اگر همون جا گیس تو می گرفتم و می کشیدم تو اتاق و چادر سرت می کردم الان جلوی روم این طور با پررویی حرف نمی زدی ...
حسین راست می گفت , باید به حرفش گوش می کردم ... به من گفت اینجا نَمونه , ما حریف لیلا نمی شیم و تو ده آبرمون رو می بره ...
حق با داداشت بود , منِ خر نفهمیدم چی میگه ...
گفتم : بره گم شه اون حسین ... همچین داداشی نباشه هرگز ...
خودتون هم می دونین اون برای یک لقمه نونی که می خواست به من بده زورش میومد , غیرت داشت یک احوالی ازم می پرسید ...
خانجان که عصبانی تر شده بود , گفت : حالا می برمت اختیارت رو می دم دستش تا بفهمی یک من ماست چقدر کره می ده ...
گفتم همون شما فهمیدین برای عالمی بسه , لازم نیست به منم بفهمونین ...
انگار سر و صدای ما رو خاله شنیده بود و اومد تو ایوون و از اونجا داد زد : آروم باشین ... چی شده آبجی ؟
چیکارش داری ؟ ...
و از پله ها اومد پایین ...
با گریه گفتم : خاله تو رو خدا به دادم برس , ببین خانجان به من چی می گه ... دارم دیوونه می شم ...
خانجان باز طرف من یورش برد که منو بزنه و گفت : تو گوه می خوری سلیطه که از ماشین یک مرد غریبه این وقت شب پیاده میشی ...
خاله گفت : موضوع چیه ؟ از ماشین کی پیاده شدی ؟
گفتم : خاله , چیزی نمی دونه و همین طوری حرف می زنه ... آقا هاشم بود ...
عفت خانم گفت بیا خونه ی ما ساز بزن ... می خواست چند نفر ببینن ... آقا هاشم اومد دنبالم به زور ... به خدا به زور سوار شدم , نمی خواستم ... منو برد خونه ی عفت خانم و بازم به زور هم با خودش آورد در خونه ...
خوب آشناست ... غریبه که نیست , با هم کار می کردیم ...
خاله گفت : آخ آبجی از دست تو , ندیدی امروز چقدر بدبختی داشتم ؟ ... من خبر داشتم ولی یادم رفت به تو بگم ... عفت خانم به من زنگ زد , منم شماره ی پرورشگاه رو بهش دادم ولی بهش سفارش کردم اگر دیروقت شد لیلا رو برسونن و تنها تو خیابون ولش نکنن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دوستان یه اشتباهی رخ داده بود قسمت چهاردهم رمان رو حذفش کردم و قسمت جدیدش رو گذاشتم 🌹💖
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313