┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ماندیم در انـتـظـار دیـدار ای داد
دل ها همه تنگِ توست آقا برگرد
#سه_شنبه_های_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستچهارم
✨﷽✨
حامی این بچه ها , انیس الدوله و وزیر هستن ... کسی از گل بالاتر بهشون بگه با من طرفه .
دستشو برد و بالا و آورد پایین و گفت : برو خانم بشین سر جات ... منو نترسون , من اسم و آوازه ای برای خودم دارم ... همه می دونن که چطور مدیری هستم , لازم نیست تو برای من خط و نشون بکشی ...
کار یاد من می دی ؟ ....
اینا رو می گفت ولی اسم بچه ها رو با حرص می نوشت ...
پس من کار خودم رو کرده بودم ...
آروم رفتم نشستم ... می دونستم که سال سختی رو با این خانم در پیش دارم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم ...
باید پای بچه ها به مدرسه باز می شد و این تنها راهی بود که اون زمان داشتم ...
خانم کفایی با غیظ و تر زیادی مدارکی رو خواست که باید آماده می کردم و میاوردم و دستور روپوش و وسایل لازم رو داد ...
من با همون نگاه بهش می فهموندم که اگر دست از پا خطا کنه , شغلشو از دست می ده ...
از در مدرسه که اومدیم بیرون , آقای مرادی گفت : خوشم اومد , شما با وزیر هم در رابطه ای ؟
گفتم : شما هم باور کردی ؟ نه بیچاره وزیر , روحشم خبر نداره ... ولی تهدیدش که ضرر نداشت ...
گفت : تو رو خدا الکی گفتین ؟ اگر نمی گرفت چی ؟
گفتم : اون اسم بچه ها رو نمی نوشت , من عملیش می کردم ... تا وزیر هم می رفتم , پشتم به انیس الدوله گرمه ...
رئیس هم اومد بیرون و به من گفت : می دونین این اولین باره که بچه های پرورشگاه تو مدرسه ی معمولی درس می خونن ... و این کارو شما کردین ...
با مرادی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... گفتم : آقای مرادی حالا که تا اینجا اومدیم بریم یک سر پیش آقای مدیر و مدارک بچه ها رو بگیریم و تا این خانم پشیمون نشده , کاراشون رو انجام بدیم ...
گفت : چشم خانم , ولی من دل تو دلم نیست که به سودابه خبر بدم ...
گفتم : اونم خبردار می شه , این واجب تره ...
با سرعت , کارای ثبت نام بچه ها رو کردیم و از مرادی خواستم تقاضای هزینه ی روپوش و چیزای دیگه رو بده ...
حالا باید یک کلاس تو پرورشگاه باز می کردم و این کار سنگینی برای من می شد ... ولی چاره نداشتم ...
تمام فکرم مشغول برنامه ریزی درسی بچه ها و کلاس خیاطی اونا بود ...
داشتم فکر می کردم می تونم برای اونا که موسیقی دوست دارن هم کلاس بذارم ...
خیلی برام جالب بود ... اون روز من اصلا نه به انیس خانم نه به هاشم فکر نمی کردم و غرق در کارم شده بودم ...
وقتی با مرادی برگشتم پرورشگاه , دیدم زبیده و نسا و دخترا دارن همه جا رو تمیز می کنن و دستمال می کشن ...
پرسیدم : چه خبره ؟ ...
زبیده هراسون گفت : آخه شما کجا رفتی ؟ الان می رسن ...
زود باشین , لیلا خانم داره بارزس میاد ...
گفتم : از کجا ؟ پس چرا آقای مرادی خبر نداره ؟
گفت : از بنیاد پهلوی میان ...
سرمو کردم رو به آسمون و گفتم : خدایا شکرت ...
این که میگن از تو حرکت از من برکت , همینه ... چقدر به موقع دارن میان ...
حالا می تونم چیزایی که لازم دارم رو ازشون بخوام ...
مرادی گفت : مگه می خواین چیکار کنین ؟
گفتم : وایسین تماشا کنین فقط ... اگر خدا بهم کمک کنه , خیلی کارا ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستپنجم
✨﷽✨
وسایل پذیرایی رو آماده کردیم ... نمی دونم چطوری بگم اون بچه ها چقدر با دل و جون به من کمک می کردن ...
من فرمون می دادم و اونا اجرا ...
و ظرف یک ربع ساعت , همه چیز حاضر بود ...
ولی وقت ناهار شده بود و هنوز اونا نیومده بودن ...
زبیده گفت : صبر کنیم امروز دیرتر ناهار بخورن وگرنه همه چیز دوباره به هم می ریزه ...
گفتم : نه لازم نکرده , من یک بچه رو گرسنه نگه دارم که یک عده از حال اینا بی خبر بیان و ما رو تایید کنن ؟ می خوام نکنن ...
بچه ها برین تو صف , غذاتون رو بگیرین ... شماهام هم برین آماده بشین برای کشیدن ...
منظره ی جالبی بود ... همه ی لباس ها یک رنگ , تو صف ایستادن ...
زبیده به محض اینکه شروع کرد به کشیدن , غذا آقا یدی اومد و گفت : خانم , اومدن ...
نمی دونم این همه جسارت رو من یک مرتبه چطور به دست آورده بودم ... منی که جواب مادرم رو نمی دادم , منی که در مقابل عزیز خانم اونقدر مظلوم بودم که وقتی منو می سوزوند صدام در نمی اومد , چی شد که اینقدر شهامت پیدا کرده بودم ؟ ...
رفتم جلو ... دو تا آقا و یک خانم بودن ...
سلام و احوالپرسی کردیم و گفتم : من لیلا هستم , سرپرست پرورشگاه ...
اون خانم گفت : لازم نیست , ما شما رو دورادور می شناسیم ...
گفتم : از کجا ؟
گفت :خانم انیس الدوله و دوستانشون خیلی از شما برای ما گفتن ...
شروع کردن به گشتن توی پرورشگاه ... از بچه ها سوال کردن ... با زبیده حرف زدن ...
بعد با هم رفتیم تو دفتر ...
راستش نمی تونم بگم که استرس نداشتم ولی تمام فکرم دنبال کاستی هایی بود که داشتیم ...
ولی اونا یک پرونده درست کرده بودن و توی اون گزارش کار نوشتن و به منم گفتن امضا کنم ...
دو تا قاب عکس از شاه جوون و همسرش فوزیه و دخترشون که تازه به دنیا آمده بود رو به عنوان هدیه دادن و گفتن : بزنین روی دیوار , جایی که جلوی چشم باشه ...
و عزم رفتن کردن ...
ماتم برده بود .. خدایا حالا چیکار کنم ؟ ما قاب عکس می خوایم چیکار ؟ چه دردی از ما دوا می کرد ؟ ...
آیا درسته که حرف بزنم یا نه ؟ ...
تردید داشتم ... ولی دیدم نمی شه , ممکنه همچین موقعیتی پیش نیاد ...
با صدای بلند گفتم : ببخشید , شما برای چی اومده بودین اینجا ؟
یکی از اون آقاها گفت : چطور مگه ؟ خوب بازدید کردیم که همه چیز درست باشه ... کار شما هم خیلی خوب بود , گزارش می کنیم ...
گفتم : نبود , همه چیز درست نبود ...
گفت : چی فرمودین ؟
گفتم : کارمون کامل نبود ... چرا از من نپرسیدین کم و کسرت چیه ؟ برنامه ی ما چیه ؟ و چرا نمی تونیم انجامش بدیم ؟
گفت : ای خانم , کم کسر که همه دارن ... شما ماشالله از همه جا بهترین , برین خدا رو شکر کنین ...
گفتم : البته که خدا رو شکر می کنم , ولی لطفا یکم به حرفای من گوش کنین ...
گفت : متاسفانه وقت نداریم ... در هر حال ما نمی تونیم برای شما کاری بکنیم , دست ما نیست ...
گفتم : اقلا حرفای منم گزارش کنین ...
گفت : برای خودتون دردسر درست نکنین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
558.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام برعاشقان حضرت زینب(سلام الله علیها)🌹🍃
#بهترینوفعالترین کانال #زینبی درایتا 👌
♥️دعوت شمابه این کانال اتفاقی نیست
🌸👇🌹👇🌷👇🌺👇🌸
📝#زیباترینمتنهایتلنگرانه
📱#منبعاستورےشهداییومناسبتی
📷#بیوتکستوعکسهایمذهبی
📹 #استوریهایخاصومذهبی
📝#خاطرات_و_زندگی_نامه_شهدایی
💿🎞#صوت_وکلیپ_های_مداحی
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
به دعوت امام رضا علیه السلام تشریف بیاورید کانال امام مهربانی ها 😊
اینجا بوی آقام امام رضا علیه السلام رو استشمام میکنی❤️❤️
از #معجزات گرفته تا #شعر #دلنوشته #خاطرات #حديث #روایت
کلا برای خودش #حرمیه
#امامرضائی باشی و نیای تو این کانال☺️
از محالاته😊
eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی ها کجائید📣📣📣📣📣