eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی وقتا لازمه گیاه باشی و فتوسنتز کنی ولی محتاج بعضیا نباشی !                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
نسلی هستیم که دوستت دارم هارو نگفتیم تایپ کردیم فرستادیم برای کسایی که لیاقتشو نداشتن !                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
از شباهتتون فهمیدم که تو نسبتی با گاوآهن داری ! اومدی ، زندگیمو شخم زدی ، زیر و رو کردی                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
به بعضیام باس گفت: بیشعوری قضیه‌ فیثاغورث نیست که هی سعی در اثبات کردنش دارید . . !                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
مـــن محتـاجِ درک شــدن نـیستــم، فقـط دردم مـی آیـد خـَـر فـرض شـوم بـــفـــهــــم . . .                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
ایـن روزٰا بَعضـیـا دُنبـالِ اینَن واسِهـ آدَمـ داستٰــان بِسازَنـ اِنگـار داستٰـانـای خودِشـون یـٰادشـون رَفتهـ هه                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
اینکه بی محلی می کنید به کسی که بهتون اهمیت میده شاخ بازی نیست، بی شعوریه !!!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
😊🌸💖⤴️
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر بزرگواری سلام داد، لطفا ۳ بار سوره توحید رو بخونه و ثوابش را هدیه کنه به امام مهدی (عج) ... این کمتر کاریه که روزانه میتونیم انجام بدیم✅ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ خاله و پسر بزرگش , خان زاده , برای هرمز و لیتا سنگ تموم گذاشتن ... اصلا خان های قلهک همیشه عروسی های مفصل می گرفتن و با تمام رسم و رسوم اونو اجرا می کردن ... خان زاده برای کمک , هفت هشت تا زن و مرد از رعیت های خودشو آورده بود و خاله خیالش راحت بود و فرمون می داد و اونا اجرا می کردن و دیگه نیازی نبود که ما بهش کمک کنیم ... اما من و خانجان نمی تونستیم تو اتاق خودمون بمونیم و حاضر بشیم , چون اونجا راه بهتری برای رفت و آمد به حیاط بود ... برای همین وسایلمون رو بردیم تو اتاقی که من تو بچگی داشتم ... اتاق کوچکی که منو یاد خاطراتم مینداخت ... چقدر گوشه ی این اتاق برای مادرم گریه کرده بودم ... نقاشی کشیدم و درس خوندم ... یکم آرایش کردم و کت و دامنی که تازه دوخته بودم و فرصتی پیش نیومده بود ازش استفاده کنم رو پوشیدم ... موهام هنوز دو سه سانتی بیشتر در نیومده بود , پس احتیاج به درست کردن نداشت ... و بالاخره کفش های مشکی پاشنه بلندی که خریده بودم رو پام کردم ... این اولین باری بود که این طور کفشی رو می پوشیدم ... خانجان مدام معترض بود و می گفت : یک چادر سفید سرت بنداز و یک گوشه بشین , خوبیت نداره زن بیوه به خودش برسه ... الان برات هزار تا حرف در میارن ... گفتم : نه خانجان , اگر این کارا رو بکنی می ذارم می رم و اصلا تو عروسی شرکت نمی کنم ... گفت : نمی کنی که نکن , فدای سرم ... خوب خیره سر شدی ... تو می خوای معصیت کنی و منم به گناه وادار کنی ؟ بزک کرده بری تو مجلس زن و مرد , دیگه من تو رو چطوری جمع کنم ؟  گفتم : خانجان تا حالا چه کسی منو جمع کرده ؟ مگه شما پیشم بودی ؟ من تا حالا کار اشتباهی کردم ؟ الان هم یک کسانی میان اینجا که نمی خوام جلوشون کم بیارم , باید شیک باشم ... خودتون که می دونین من اهل این حرفا نیستم ولی الان لازمه این کارو بکنم ... گفت : لازم نکرده , آدم خدا و پیغمبرشو که به مردم دنیا نمی فروشه ... اگر می خوای بری تو عروسی باید چادر سرت کنی ... این بار من نمی ذارم تو حرفت رو به کرسی بشونی ... در باز شد و خاله اومد تو ... در حالی که یک دست لباس مشکی ساتن رو دستش بود , پرسید : شماها اینجایین ؟  زود باش لیلا حاضر شو , عاقد اومده که لیتا رو مسلمون کنه و عقد کنه ... آبجی جون شما برو که دین و ایمونت درست تره , مراقب باش همه چیز درست باشه ... دست شما سپرده ... ببین خواهر , مو لا درزش نره ها ... مسلمون مسلمون بشه ها ... برو ببینم چیکار می کنی ... خانجان جوگیر شد و فورا چادرشو سرش کرد و به من گفت : حواست باشه چی بهت گفتم ... و رفت ... خاله فورا درو بست و گفت : بگیر بپوش ... اینو برای تو خریدم ترسیدم زودتر بهت بدم آبجیم نذاره تو بپوشی ... زود باش , امشب کلی آدم های شیک و پولدار میان اینجا ... این گردنبد رو هم بنداز ... لباس اونقدر زیبا بود که نمی تونستم باور کنم ... چشمم پر از اشک شد و گفتم : خاله چی بهت بگم ؟ ... الهی قربونت برم , تو این همه گرفتاری بازم به فکر من بودی ؟ ... گفت : معلومه که هستم ... در واقع تو برای من نفر اولی , چرا اینو نمی فهمی ؟ ...زود باش بپوش و بیا بیرون تا آبجیم ندیده ...  یک لباس مشکی ساتن با یک یقه ی سه سانتی و آستین تا آرنج ... قسمت بالا تنه یک برش داشت که سمت چپ , چین می خورد و یک سنجاق طلایی روی اون خودنمایی می کرد و یک دامن که از تو کمر , چهار تا پیلی دو پهلوی بزرگ داشت و یک ژیپون اونو پف دار نگه می داشت ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ با اون کفش مشکی وقتی خودم تو آیینه نگاه کردم , نشناختم ... چقدر فرق کرده بودم ... چند بار دور خودم گشتم ... دستم رو زدم به کمرم و ژست گرفتم ... نه , واقعا خیلی خوب شده بودم ... حالا باید کاری می کردم که تا اومدن مهمون ها , خانجان منو نبینه ... ازش بر میومد جلوی بقیه دست منو بکشه و لباس رو از تنم در بیاره ... از در اتاق که اومدم بیرون , ایران بانو منو دید ... چشمش گرد شده بود ... گفت : وای , لیلا ... چقدر قشنگ شدی ... بذار ببینمت , بچرخ ... ای خدا اصلا باورم نمی شه ... تو رو خدا همیشه همین طور لباس بپوش ...  توجه بقیه هم به من جلب شده بود و من می ترسیدم خانجان خبردار بشه ... هر کس یک چیزی می گفت ... گروه نوازنده ای که آورده بودن داشتن سازهاشو کوک می کردن و صدای بلندگو که به شدت خش خش می کرد و یکی مدام می گفت : یک , دو , سه ... امتحان می کنیم ... بلند شده بود ... چراغ های فراوانی که سر تا سر حیاط و اتاق ها و جلوی در کشیده شده بود , روشن شد و مهمون ها دسته دسته اومدن ... زرق و برق اونا چشم رو خیره می کرد ... خاله و خان زاده جلوی در ازشون استقبال می کردن و من از توی ایوون منتظر هاشم و انیس خانم بودم ... خانم های چادری برای اینکه معذب نباشن اگر دلشون می خواست به بالا راهنمایی می شدن و من اونا رو می برم به سرسرا و اونجا پذیرایی می شدن ...  ملیزمان خیلی دیر از سلمونی اومد ... اونم وقتی منو دید جا خورد و می گفت که : اول تو رو نشناختم ... و من امیدوار بودم که روی انیس خانم هم همین تاثیر رو بذارم ... با ملیزمان رفتیم و جایی که مشرف به گروه نوازنده ها بود , نشستیم ... من چشمم به در بود تا هاشم بیاد که  بالاخره انیس خانم با دو تا دختر و دامادهاش و پشت سرشون هاشم , وارد حیاط شدن ... شاید دو کیلو طلا و جواهر به خودشون وصل کرده بودن ...  ملیزمان دستم رو گرفت و با اشتیاق پرسید : هاشم اینه ؟ گفتم : آره ... گفت : دیوونه , قدش برای تو کوتاهه ... گفتم : وا ؟؟ به من چه ؟ ... گفت : امشب تو رو ببینه دیگه ولت نمی کنه ... گفتم : انیس خانم نمی خواد زن بیوه برای پسرش بگیره ... بیشتر کسانی که تو عروسی بودن , انیس خانم رو می شناختن ... جلوی پاش بلند شدن و اونم با همون گردن راست و غرور مخصوص به خودش سلام و احوال پرسی می کرد و بالاخره یکم اونطرف تر از ما نشستن ... اما منو ندیدن ... خاله با دست به من اشاره کرد که : بیا ... فورا در حالی که بازم دست و پام می لرزید , از جام بلند شدم و رفتم به طرف خاله گفت : بیا اینجا مهمون ها رو راهنمایی کن , پیش من بمون ... گفتم : چشم ... ولی برگشتم و به جایی که هاشم نشسته بود , نگاه کردم ... حدسم درست بود ... نه تنها هاشم بلکه انیس خانم و دخترا و دامادهاش و هاشم داشتن منو نگاه می کردن ... شایدم منظور خاله همین بود ... دیگه مجبور بودم برم جلو و سلام کنم ... هاشم و دامادهای انیس خانم از جاشون بلند شدن ولی خودش همین طور که نشسته بود , دستشو دراز کرد و با من دست داد و منو معرفی کرد : ایشون لیلا , سرپرست پرورشگاه ... از حرفش بوی تحقیر میومد ... هاشم فورا خودشو جلو انداخت و گفت : دخترِ خواهرِ خانمِ جواد خان هستن ...  ایشونم خواهر بزرگم , آذر بانو و خواهر دیگه ام , آرام دخت ... و ایشون آقای علیِ خان سلطان ... و ایشون حمیدرضا گلستانه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 به حق خوبی و بزرگیت به حق انصاف و حقانیتت به حق مهربانی و عشقت بهترین ها را در این شب زیبا برای همه دوستان و عزیرانم♥️ مقدر بفرما … آمین🤲🏻. شبتون بخیر🌙✨ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اے يوسف زهرا، سفرت كے بہ سر آيد بادست تو كے، نخل عدالت بہ سرآيد از پيك صبا، كے شنوم آمدنت را كے بانگ اناالمهديت ازكعبہ برآيد @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ در حالی که حسابی دست و پامو گم کرده بودم ولی باید مراقب می شدم که اونا متوجه نشن , گفتم : خوشوقتم , خیلی خوش اومدین ... مزین فرمودین ... و فورا از اونجا دور شدم و خودم رو رسوندم به خاله ... دیگه داشتم از هیجان غش می کردم ... انگار من واقعا هاشم رو دوست داشتم که تن به کارایی که بهش اعتقاد نداشتم , می زدم ... خصلت من این طوری نبود ... ساده بودم و بی ریا ... به خاطر فکر کسی خودمو عوض نمی کردم و حالا باید به مصلحت روزگار , تن به این کارم می دادم ... با صدای آهنگ مبارک باد , عروس و داماد از پله ها پایین اومدن ... ایران بانو و عروس خاله پشت سرشون بودن و یکی داشت اسپند دود می کرد ... لیتا خیلی خوشحال به نظر میومد ... بلند بلند می خندید و از کلمه هایی که یاد گرفته بود , مدام استفاده می کرد ... مرسی ... خوش اومدین ... خوشبختم ... سلام از من به شما ... و هر بار اینو می گفت , آدم خنده ش می گرفت ... من رفتم جلو تا تبریک بگم ... هرمز گفت : مرسی ... ای وای لیلا , تویی ؟ چقدر زیبا شدی ... آه , باورکردنی نیست ... لیتا فورا دست هرمز رو گرفت و گفت : بیا بریم ... و چند تا جمله هم به انگلیسی گفت و هرمز رو با خودش برد ...  من که جرات نمی کردم برم تو ساختمون , دوباره برگشتم پیش ملیزمان و شوهرش نشستم ... اما چیزی که برام عجیب بود اینکه انیس خانم مرتب به من نگاه می کرد و من مدام سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... مونده بودم چیکار کنم که عفت خانم و شوهرش اومدن و به دادم رسیدن ... زودتر از همه من اونا رو دیدم ... رفتم به استقبالشون و با هم دست دادیم و روبوسی کردیم ... نگاهی به من کرد و همین طور که دستم تو دستش بود , گفت : چقدر قشنگ شدی لیلا ... پس تو زیر پوستت یک چیز دیگه ای که دل پسر ما رو بردی ... گفتم : وای نگین عفت خانم , اگر انیس خانم بشنوه غوغا می شه ... گفت : نگران نباش ... از صبح تا شب هاشم داره تو گوشش می خونه , دیگه نمی تونه انکارت کنه ... جهانگیر , ایشون لیلا هستن ... همون خانمی که شاگرد منه و بهت گفتم خیلی با استعداد و باهوشه ... جهانگیر خان خیلی مودبانه گفت : خوشحال شدم از زیارتتون ... تعریف شما رو زیاد شنیدم , این روزا مرتب حرف شماست ... لیلا خانم جنجالی ؟ ... درست میگم ؟  از روی ادب خندیدم و گفتم : نمی دونم , ولی کاری نکردم که جنجال به پا کنم ... من دارم زندگی خودمو می کنم ... گفت : البته محض مزاح گفتم , حتما همینطوره ... از حرفای اونا خیلی چیزا دستگیرم شد ... اینکه هاشم با تمام قوا داره سعی می کنه انیس خانم رو راضی کنه و اینکه تونسته نظر بقیه رو جلب کنه و این مهر اونو بیشتر به دلم انداخت ... تعارف کردم و اونا رو بردم پیش انیس خانم و هاشم و با سرعت از اونجا دور شدم ...  تا موقع شام شد و من دیگه سرگرم کار شده بودم ... دو تا میز بزرگ ؛ هر کدوم نزدیک بیست متر تو حیاط بود و دو تا کوچیک تر تو سرسرا که از قبل آماده شده بودن برای شام و فقط باید غذاها رو می چیدن ... هوا سرد شده بود و باید با سرعت این کارو می کردیم ...  همینطور که من دوندگی می کردم , صدای هاشم رو شنیدم که گفت : بانو جان کمک نمی خوای ؟  برگشتم دیدم پشت سرمه ... یواش گفتم : از اینجا برو ... تو رو خدا آبرومو نبر ... برو دیگه ... خنده ی شیطنت آمیزی کرد و رفت  بعد از شام , دیگه هوای سرد قابل تحمل نبود ... مهمون ها یا خداحافظی می کردن یا می رفتن تو اتاق و سرسرا ... طوری که به جز عده ای از مردا که سرگرم گفتگو در مورد اوضاع مملکت و بحث سیاسی بودن , کسی تو حیاط  نموند ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ انیس خانم می خواست بره ولی به اصرار خاله , اون و خانواده اش هم رفتن بالا تو ساختمون ... و من که خیلی وقت بود داشتم از سرما می لرزیدم و از ترس خانجان تو حیاط مونده بودم هم مجبور شدم برم ... تا وارد شدم , هرمز با صدای بلند گفت : کجایی تو لیلا ؟ پس قولت چی شد ؟ الان وقتشه , زود باش برامون ویولن بزن ... گفتم : نه تورو خدا , بذار بعدا می زنم ولی الان نه ... گفت : نمی شه , زود باش الان ... خاله گفت : برو سازت رو بیار , باید بزنی ... دیدم خانجانم نیست و همه دارن اصرار می کنن ... ولی راستش خودمم دلم می خواست بزنم چون از قبل  آماده شده بودم ... رفتم تو اتاق و در حالی که از شدت استرس دلشوره گرفته بودم , هر دو ویولن رو برداشتم و بردم جلوی عفت خانم و گفتم : اگر با من می زنین , منم می زنم ... خندید و گفت : با کمال میل ... تو دو تا ویولن داری ؟ خودتم خریدی ؟ گفتم : نه این یکی رو خاله و پسر خاله ام بهم هدیه دادن ...  کنار هم ایستادیم ... هر دو ساز رو عفت خانم کوک کرد و گفت : گل های شماره ی نه رو یادته ؟ بزنیم ؟ ... گفتم : بزنیم ... و بعد هر دو با هم بدون اینکه از قبل تمرین کرده باشیم , شروع کردیم به زدن ... چه لذتی به من داد ... انگار از این دنیا دور می شدم ... چشمم بسته بود و غرق در شادی بودم ... شادی لحظه ای که آرزو داشتم من ساز بزنم و کسانی باشن که نه با نفرت , بلکه از روی محبت به من نگاه کنن ... من به این معتقد بودم که موسیقی تو ذات طبیعت و زندگی ست ... چه کسی زمزمه آب رو می شنوه و انکار می کنه که موسیقی نیست ؟ ... لالایی مادری رو که کودکش رو می خوابونه می شنوه و انکار می کنه ؟ ... چه کسی صدای خروسی رو که صبح آواز سر می ده و صدای بلبلی رو که روی درخت چهچهه می زنه می شنوه و موسیقی طبیعت رو انکار می کنه ؟ ... و چه کسی هست که برخورد باد رو به خوشه های گندم که اونا رو به رقص در آورده ندیده باشه و از این رقص قشنگ , صدای موسیقی طبیعت رو نشنیده باشه ؟ ... و من در حالی که بین خوشه ها چرخ می زدم , آرشه رو روی سیم های ویولن می کشیدم ... دیگه من تو اون عروسی نبودم ... وقتی اون قطعه تموم شد و همه داشتن دست می زدن , بلافاصله نتی رو که آماده کرده بودم نواختم ... در یک آن همه ساکت شدن و به جز صدای ویولن من , کوچکترین صدایی نبود ... این بار دست هام تو دست هاشم بود ... غرق در رویای عشقی که شاید برای من دست نیافتنی بود و این غم که ته دلم تلمبار شده بود , تو صدای سازم اثر کرد و سوز دلم رو آشکار... و نواختم و نواختم ...  چند قطره ای اشک از گوشه ی چشمم بی اختیار فرو ریخت و وقتی تموم شد دیدم که اغلب نَمه اشکی به چشم دارن و این معجزه ی همدلی در یک آهنگ زیباست ... صدای دست ها و تشویق و تحسین , انگار همون چیزی بود که من می خواستم ... انگار ذاتم این بود , تایید دیگران برای من ... هرمز از خوشحالی دست می زد و سرشو تکون می داد و می گفت : بی نظیر بود ...  در میون اون تشویق ها , چشمم افتاد به هاشم ... گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و یک دستش روی صورتش بود و با اشتیاق و محبت نگاه می کرد .‌.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹