دوست داشتن آدما از توجهشون پیداست
بیخودی دنبال کلمات نباشید
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اونی که لیاقت مارو نداره خب نداره دیگه
غصه کم سعادتیه مردم رو هم ما بخوریم؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
به بعضیام باید گفت
عزیزم اونی که شما سنگشو به سینه میزنی
ما خیلی وقته تو حموم به پامون میزنیم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
به جای انگلیسی و آلمانی و فرانسه، برید زبون آدم زبون نفهم یاد بگیرید
درسته سختتره، ولی این روزا کاربردیتره
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
وقتی به عقب برمیگردی
متوجه میشی که جای بعضیا الان
نه تنها تو زندگیت خالی نیست
که همون موقع هم زیادی بوده
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
صدات اکو داره انگاری ته چاهی
دیگه واسه ما نگیر فاز پادشاهی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اونی که همه چیشو به من مدیونه
الان واسه داشتههاش از یکی دیگه ممنونه
واسه همینه که دیگه واسم عشق و عاشقی ممنوعه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
ارتفاع چشمم خیلی زیاده
آدمایی که ازش افتادن
دیگه هیچوقت دیده نشدن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام حسن علیهالسلام فرمودند:
اگر مردم سخن خدا و پيامبرش را مىشنيدند، آسمان بارانش را و زمين بركتش را به آنان مىبخشيد و هرگز در اين امّت، اختلاف و زدوخورد پيش نمىآمد و همه از نعمت سر سبز دنيا تا روز قيامت، برخوردار مىشدند.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
به تمنّای طلوع تو جهان چشم به راه
به امید قدمت کون ومکان چشم به راه
رخ زیبای تو را یاسمن آینه به دست
قدّ رعنای تو را سرو جوان چشم به راه ...
🔸شاعر:علیرضا خاکساری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیششم
✨﷽✨
اون شب وقتی مهمون ها رفتن , تازه متوجه شدم که خانجانم نیست ...
دنبالش رفتم و هر کجا رو به عقلم می رسید , گشتم ولی نبود ...
عاقبت تو حیاط در اون سرمای آخر شب پاییزی پیداش کردم که روی یکی از صندلی ها خودشو جمع کرده و نشسته بود ...
می دونستم از چی ناراحته , پس برای هر سرزنشی خودمو آماده کردم ...
آروم و بی صدا یک صندلی گذاشتم و کنارش نشستم ... دیدم باز چشم هاش پر از اشک شده ...
پرسیدم : خانجان خوبین ؟ قربونت برم ... ببخشید , غلط کردم , دفعه ی آخرمه ...
ولی باور کنین نمی خوام باعث ناراحتی شما بشم ...
گفت : بیا تو بغلم ... بیا اینجا ...
خم شدم و سرمو گذاشتم روی سینه اش ... آروم آروم نوازشم کرد و گفت : امشب تازه فهمیدم تو چی میگی ...
اونطوری که تو می زدی انگار از ته دلت بود ... فکر می کردم داری با من راز دل میگی ... چند نفر که اطرافم بودن در موردت می گفتن ...
تو داری با اون ساز , جادو می کنی ...
اگر خدا بهت اینو داده , من چیکارم که با تو مخالفت کنم ؟ ...
می دونی ؟ امشب دلم می خواست تا صبح برام ساز بزنی ...
چقدر قشنگ بود ... میشه یک بار دیگه برای من این کارو بکنی ؟
گفتم : قربونت برم خانجان جونم ... به شرط اینکه قول بدی دیگه گریه نکنی , همیشه برات می زنم ...
هر روز , هر وقت شما دلت خواست ...
اشک چشمش رو پاک کرد و یک لبخند رو لبش اومد و گفت : حالا یا با هم می ریم بهشت یا استغفرالله می ریم جهنم ... ولی خوبیش اینه که با هم هستیم ...
لیلا ؟ دیدی داداشت نیومد ؟ فقط برای اینکه منو با خودش نبره ...
گفتم : اشتباه می کنی خانجان ... اون می دونست این مجلس چطوریه , نیومد ... آخه شریفه و شیرین تو این مجلس بهشون خوش نمی گذره ...
به دل نگیر ... اگر هم حسین اومد , باهاش نرو و پیش من بمون ...
دارم پولامو جمع می کنم یک خونه اجاره کنیم ...دیگه شما هم راحت می شین ...
گفت : نه مادر , باید برم سر زندگی خودم ... شریفه الان اون گاوها رو کشته , عرضه نداره جمع آوریشون کنه ..
حالا نزدیک دو روز بود پرورشگاه نرفته بودم و دلم شور می زد ...
صبح خیلی زود بیدار شدم و ویولونم رو برداشتم و خودمو رسوندم پرورشگاه ...
بچه ها بیقرار من بودن ... با دیدنم دوباره ریختن جلوی در ...
اونا با من راحت تر بودن و وقتی من نبودم , زبیده هر کاری دلش می خواست می کرد ...
و من به هر زبونی بهش می گفتم که این بچه ها از همه چیز محروم هستن و آغوش پدر و مادر ندارن , تو دیگه نمک به زخم اونا نپاش , به خرجش نمی رفت که نمی رفت ...
و این کارش باعث می شد هر کجا که می رفتم حواسم دنبال بچه ها بود و دلم شور می زد ...
اون روز به این فکر افتادم که اونا هم مثل من احتیاج دارن کاری یاد بگیرن و مورد تشویق و تحسین قرار بگیرن و من باید برای این کار , یک فکری بکنم ...
هوا سرد شده بود و دیگه آخرین بادمجون ها و گوجه فرنگی های باغچه رو باید جمع می کردیم ...
ولی از روزی که محبوبه رفته بود , دست و دلم نمی رفت این کارو بکنم و سودابه با بچه ها این کارو انجام می دادن ...
اون روز نزدیک ظهر برای اینکه به بچه ها نزدیک تر بشم باهاشون رفتم برای چیدن باقی مونده ی سبزیجات ...
حالا این کارو عاطفه انجام می داد ...
اون دختر نه ساله ای بود , ترسو و بی سر و زبون ... که می خواستم با دادن این مسئولیت , یکم از اون حالت بیرون بیاد ...
وقتی تو باغچه بودیم , ازش پرسیدم : عاطفه دلت می خواد چیکاره بشی ؟
گفت : نمی دونم ... برام فرق نمی کنه ...
پرسیدم : دلت نمی خواد بزرگ شدی یک کاری بلد باشی ؟ اون چیه ؟
گفت : نه , نمی خوام ... الهی بزرگ نشم و زودتر بمیرم ....
حرف این بچه , روح و روانم رو بهم ریخت ... خدای من چقدر به این بچه زندگی سخت گرفته که حتی آرزوهاش لابلای بدبختی از بین رفته بودن ...
وقتی اون دختر نه ساله ی تنها , مرگ رو از خدا می خواست ؛ من احساس کردم عاجزم و درمونده ...
کاش دستم می رسید و می تونستم اونا رو از این وضعیت نجات بدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻